فیلم پن: با مردگان زاده می‌شویم : بنگر! آنان باز می‌گردند و ما را با خود می‌آورند[۱]؛ نگاهی به فیلم ققنوس

با مردگان زاده می‌شویم : بنگر! آنان باز می‌گردند و ما را با خود می‌آورند[۱]؛ نگاهی به فیلم ققنوس

 

شب و روز

شب و روز به تو فکر می‌کنم

هفته‌های بی‌شماری گذشته

ولی من تنها چشم انتظار تو بوده‌ام

از رویاهای شبانه‌ام

هر صبح دوباره بیدار می‌شوم

و قبل از بلند شدن

تصویر شیرینت به ذهنم می‌آید

هر جا که باشم پیش تو هستم

اغلب صدای آشنای

قدم‌های تو پشت در می شنوم

نلی ، نجات یافته از اردوگاه آشوویتس ، که صورتش با اصابت تیری از ریخت افتاده تمام روزهای اردوگاه را برای دیدن جانی، همسر بی‌وفایش دوام آورده است. این را خودش به لنه، دوست صمیمی‌اش می‌گوید: «من به خاطر جانی فقط تو اردوگاه دوام آوردم. همش فکر می‌کردم چطوری برمی‌گردم پیشش…». همچنین در پایان سومین صحنه‌ی فیلم وقتی با صورت بانداژ شده روی تخت بیمارستان دراز کشیده، در حالی که صدای نفس‌های کشدارش را می‌شنویم در یکی از اولین دیالوگ‌هایش از لنه می‌پرسد:«جانی کجاست؟». برای نلی ، جانی تنها نشانه‌ای است ، که از گذشته باقی مانده و او می‌خواهد قبل از هر چیز با برگرداندن چهره‌اش به خودش رجوع کند و سپس با جستجو در ویرانه‌های برلین برای پیدا کردن جانی،  گذشته‌اش را جستجو کند و از نو بسازد. برای نلی اما راه دیگری هم هست این که چهره‌ی جدیدی برای خود انتخاب کند، چهره‌ای شبیه زره لئاندر، بازیگر و خواننده‌ی افسانه‌ای آن دوران ، که دکترش به او پیشنهاد می‌دهد و زندگی جدیدی با هویت جدیدی را شروع کند . اما نلی می‌خواهد خودش باشد:«دوست دارم همان طور که بودم باشم.» و هم نلی و هم مخاطب این را می‌دانند که هیچ گاه همه چیز مثل اول نمی‌شود؛ این را دکترش همان موقع به نلی می‌گوید : «هیچ وقت مثل اولش نمی‌شه» حتی اگر به فرض محال ظاهر را بتوان به شکل روز اول درآورد آن چه که بر روح و روان گذشته را چگونه می‌شود از نو ساخت؟

ما هیچ گاه چهره‌ی از ریخت افتاده‌ی نلی را نمی‌بینیم و این اولین سوالی است که مخاطب با آن مواجه می‌شود  که چرا این چهره را نمی‌بینیم؟ چهره‌ای که توسط ستاره‌ی این روزهای سینمای آلمان نینا هاس جان بخشیده شده است. اما سوال اصلی این است: چرا ما باید این چهره‌ی ویران شده را ببینیم؟ که احتمالا عمق فاجعه‌ای که به سر او آمده را حس کنیم! (اصلا چطور می‌شود چنین تاریخ  پر از رنجی را و عمق فجایعی که بر آدم‌های آن دوران و هر دوران تاریک دیگری رفته، برای مخاطبی که با خیالی آسوده در تاریکی سالن سینما نشسته است به تصویر کشید) عدم نمایش چهره نلی انتخابی است عمیقا اخلاقی و هوشمندانه از سوی پتزولد ، چرا که در صورت نمایش چنین صحنه‌ای واکنش احتمالی مخاطب چندان تفاوتی با واکنش سرباز آمریکایی که در صحنه‌ی اول فیلم چهره‌ی او را می‌بیند، نخواهد داشت: واکنشی عصبی همراه با لحظه‌ای ترحم و بعد برگرداندن سریع نگاه خود از دیدن  چهره‌ی احتمالا چندش‌آور نلی! و این واکنشی است غیراخلاقی و غیرانسانی.

نلی بعد از به دست آوردن تقریبی چهره‌ی حقیقی‌اش (اینجا اولین بار است که ما چهره‌ی او را بدون بانداژ می‌بینیم) به جستجوی جانی برمی‌آید.از میان ویرانه‌های برلین می‌گذرد و بعد از ورود به «کلاب ققنوس»: جایی که ارواح گذشته را می‌توان در آن حس کرد، گذشته  اندک اندک برای نلی زنده می‌شود. او در در حالی که ترانه‌ی شب و روز را که توسط دو آوازه خوان اجرا می‌شود  نظاره می‌کند (ترانه‌ای که بخشی از وجود او را برای ما بازگو می‌کند)، نگاهش به جانی می‌افتد . لحظه‌ای بعد که جانی نزدیک او می‌شود، نلی کلاه توری‌اش را برمی‌دارد و  با لبخندی از هیجان،  جانی را صدا می‌زند و ما نگاه منتظر نلی را می‌بینیم برای اینکه جانی سربرگرداند و او را ببیند، اما این نما کات می‌خورد به جانی که بعد از شنیدن نام خودش، که انگار از پس غبار گذشته‌ها می‌آید روی بر می‌گرداند، دوربین روی چهره‌ی متعجب و جستجوگر جانی لحظه‌ای می‌ماند و  بعد او بی‌توجه به کارش ادامه می‌دهد و از قاب خارج می شود. او نلی را نمی‌بیند ، و نلی غم زده و هراسان از آنجا خارج می‌شود ، به خانه می‌آید و خودش را مقابل آینه نظاره می‌کند.گویی که نلی روحی است آسیب دیده و سرگردان که دیده نمی‌شود : همان گونه که از مکالمه‌ی بین آن دو در میانه‌ی فیلم نیز پیداست (این مکالمه زمانی رخ می‌دهد که نلی خود را آماده می‌کند در نقش خودش با دوستانش رو به رو شود)

نلی : هیچ کس باور نمی‌کنه یه نفر با این ظاهر آراسته از اردوگاه اومده باشه

جانی : اونا نلی رو می‌خوان نه یه اسیر اردوگاه درب و داغون رو.

نلی باید همان گونه که به یادآورده می‌شود بازگردد: در حالی که لباس کوتاه و گشاد قرمز رنگش را به تن کرده، کفش‌های پاریسی‌اش را پوشیده، و موهایش را رنگ کرده. درست همان گونه که رفته بود.

از اینجا به بعد نلی وارد بازی‌ای می‌شود که جانی طراحی کرده، او مدام خودش را بازآفرینی می‌کند و به گذشته رجوع می‌کند تا خودش را به یاد دیگران و جانی بیاورد. اینجاست که فیلم به سرگیجه‌ی هیچکاک ارجاع می‌دهد اما این بار «اسکاتی»ای نیست که «مادلینش» را هر بار زنده کند. این بار، خود مادلین است که در قامت نلی می‌خواهد به جهان زندگان برگردد و از اینکه هر لحظه به یادآورده شود به وجد آید ، همه چیز گویی از نخستین روز شروع می‌شود، انگار که هیچ جنگی رخ نداده و برای هیچ کس اهمیتی ندارد که چه بر سر نلی در اردوگاه نازی‌ها آمده است، که چگونه او را، لخت و برهنه از میله‌ای آویزان کرده‌اند.

نلی بازمی‌گردد و از دل این رجوع به گذشته با حقیقت جانی آشنا می‌شود: که جانی برای نجات خود مخفیگاه نلی را لو داده و دو روز قبل از دستگیری نلی،  او را طلاق داده است و حال با بازگرداندن نلی که از نگاه او مرده است به ارثش دست پیدا کند.

بنابراین نلی، آخرین مرحله از بازی‌اش را رو می‌کند ، تا این بار به جانی ثابت کند که او خود نلی است که بازگشته نه یکی شبیه او. پس مثل گذشته‌ها از جانی می‌خواهد که برایش پیانو بزند و نلی برایش می‌خواند ( آرزویی که همیشه دوست داشته دوباره تکرار شود):

آرام بگو

وقتی از عشق می‌گویی

روز تابستانی‌مان به هر شکلی که شده

خیلی زود بود

آرام بگو

وقتی ازعشق می‌گویی

یک لحظه‌ی گذراست

مثل یک کشتی دستخوش طوفان

ما جدا افتاده‌ایم

خیلی زود…

و همیشه چقدر زود است

زمان بی‌انتها

و عشق بی‌اندازه کوتاه است

عشق طلایی خالص

و زمانه دزد است

دیرشده است

عزیزم دیر شده است

جدایی چیره شده و همه چیز تمام می‌شود

چقدر زود… چقدر زود

من منتظر می‌مانم…

 

ققنوس بیش از هر چیزی فیلمی است درباره‌ی «یک چهره». اینجا ارواح تاریخ به واسطه‌ی یک چهره احضار می‌شوند و پیش روی ما قرار می‌گیرند  و  نینا هاس با آن چهره‌ی جاودانه‌اش راهنمای ماست برای این سفر به دل تاریخ، جایی که مردگان و زندگان را از هم گریزی نیست. کریستین پتزولد،  فیلم‌ساز و هارون فاروکی همکار فیلم‌نامه‌نویسش فیلمی ساخته‌اند که با نگاهی استعاری تاریخ را برای ما زنده می‌کند .

در یکی از صحنه‌های فیلم، عکسی را می‌بینیم که نلی را در کنار جانی بی‌وفا و دوستانش در دروان قبل از جنگ نشان می‌دهد. دور سر دو نفر از آنها دایره‌ای کشیده شده به این معنا که آنها نازی بوده‌اند، بعضی‌ها ضربدر به این معنا که کشنه شده‌اند. این عکس چکیده‌ای از جهان فیلم است، آنگاه که نه راهی برای بازگشت است نه راهی پیش رو،  چطور می‌توان بخشید و فراموش کرد؟ تاریخ پیش روی ماست. باید احضارش کرد.

پی‌نوشت:

[۱] تی . اس . الیوت : چهار کوراتت : برگرفته از مقاله «مردگان-زندگان» نوشته دانلد اسپوتو پیرامون فیلم سرگیجه، منتشر شده در کتاب «همیشه استاد، آلفرد هیچکاک و سینمایش» به کوشش مسعود فراستی.

تاریخ انتشار: خرداد ۱۶, ۱۳۹۷
لینک کوتاه:
https://filmpan.ir/?p=607