فیلم پن: اِروس به‌علاوه‌ی کشتار: مقدمه‌ای بر موج نوی سینمای ژاپن*

اِروس به‌علاوه‌ی کشتار: مقدمه‌ای بر موج نوی سینمای ژاپن*

سال ۱۹۵۹ ژان-­لوک گدار ازنفس‌­افتاده[۱] را روانه­‌ی پرده‌­ی سینماها کرد. فیلمی که مَطلع «موج نو»یی از فیلم‌سازی در فرانسه بود و نوع جدیدی از قهرمان سینمایی را به دنیا شناساند. این قهرمان ازخودبیگانه، سرد، خشن، محصول تربیت رسانه‌ها (مخصوصا سینما) منادی شورش‌ها و اعتراضات جوانانی بود که ابتدا فرانسه و اندکی بعد دنیای غرب را درنوردید.

ناگیسا اوشیما در سال ۱۹۵۹ شهر عشق و امید[۲]را به نمایش درآورد. داستان جوانی زاغه‌­نشین که به همان بی‌­پروایی پروتاگونیست گدار مرتکب جرم می‎شد. موج جدیدی از فیلم‌سازی با هدف به ­چالش‌­کشیدن فضای مسلط بر جامعه و البته سینما ژاپن را نیز فراگرفت. ظهور شورشی‌­گری را در غرب می‎توان به گرایش‌های طبیعی جوانان و جوش‌­وخروش نوجوانان نسل «انفجار جمعیتی»[۳]  نسبت داد اما در ژاپن این جریان دوچندان شگفت‌­انگیز و غیرمنتظره بود. در جامعه‌­ای که ثبات، هویت جمعی، احترام به بزرگترها و سنت‌های‌شان و خودداری از بروز احساسات شخصی در میان جمع را ستایش می‎کرد، فیلم اوشیما بشارتی به رخدادهای دهه­‌ی ۱۹۶۰ و بازتعریف رادیکال جامعه­‌ی ژاپنی بود.

درحالی‌­که محققان به‌­کرات و با وسواس زیادی زوایای گوناگون موج نوی سینمای فرانسه را بررسی کرده‌­اند تاکنون (سال انتشار این نوشته ۱۹۸۸ است -م) هیچ پژوهش مستقلی به زبان انگلیسی (و حتی خیلی کمتر به ژاپنی) درباره­‌ی موج نوی دهه‌­ی ۱۹۶۰ سینمای ژاپن صورت نگرفته است. بخشی از مشکل به خودمحوری ما آمریکایی‌ها و سرگشتگی دیرین‌­مان در برابر ژاپن و شرق و بخش دیگر شوربختانه به در دسترس ­نبودن قسمت عمده‌­ای از آثار موج نوی ژاپن بازمی‎گردد. اما شاید دلیل اصلی مسکوت­ ماندن باب پژوهش در این زمینه کم‌­رغبتی پژوهش­گران به واکاوی کلیت پدیده باشد. فیلم‌های موج نوی سینمای ژاپن صرفا بیانیه‌های سیاسی یا اسناد تاریخی نیستند؛ از سوی دیگر نمی‎شود ادعا کرد آن‌ها مطلقا متونی زیبایی‌شناختی هستند که اینک مورد توجه حوزه‌های فعال نقد و نظریه‌­ی سینمایی قرارگرفته‌­اند. سینمای ژاپن هم در آن زمان، مثل موج نوی فرانسه، با بافت فرهنگی/اجتماعی و گذشته‌­ی سینمایی‌­ای که از دل آن برخاسته و علیه‌­اش شوریده بود رابطه داشت.

دم‌­دستی‌­ترین تحلیل درخصوص موج نوی سینمای ژاپن منشا پیدایش آن را در واکنش به نسل‌های پیشین فیلم‌سازان ژاپنی می‎داند. ناگیسا اوشیما[۴]، ماساهیرو شینودا[۵] و شوهِی ایمامورا[۶] (که احیانا شناخته‌­شده‌­ترین فیلم‌سازان موج نویی در آمریکا به‌شمار می‌­آیند) را هم به شورش در برابر سبک فیلم‌سازی یاسوجیرو اُزو و کنجی میزوگوچی و درونمایه‌های آکیرا کوروساوا و کِیسوکه کینوشیتا می‌­شناسند. چنین دیالکتیک بسته‌­ای از تاریخ سینما، سوای قابلیت‌های حداقلی آن، قادر به توضیح شایسته‌­ی چالش‌های جدی، عمیق، اصیل و اغلب خشمگینانه‌­ای نیست که فیلم‌ها و فیلم‌سازان موج نو جامعه‌­ی خود را بدان دعوت می‎کردند.

خوانش بیش از حد تقلیل­‌گرایانه‌­ی برخی محققان از موج نو سبب می‎شود تا خیلی ساده تنها با اشاره به بافت اجتماعی-فرهنگی و بررسی فیلم‌ها از دیدگاهی محدود و دلبخواهی از کنار آن بگذرند. برای مثال، نوئل برچ[۷] در جستارش «ناگیسا اوشیما و سینمای ژاپن در دهه­‌ی ۱۹۶۰»[۸] بر شیوه‌­ای تاکید دارد که موج نو با توسل به آن ویژگی‌های برجسته‌­ی نسل‌های پیشین در هر دو بُعد فرم و محتوا را رادیکالیزه می‎کند. سپس در ادامه با توجه به این­که هرکدام از ارزش‌های سنتی ژاپن بر ایدئولوژی خاص خود استوارند به دشواری‌های درک سیاست رادیکال ژاپنی از سوی یک انسان غربی می‎پردازد. برچ با درنظرگرفتن چنین محدودیتی فیلم‌های مدنظرش (بیشتر، آثار اوشیما) را از دیدگاهی کاملا فرمال بررسی می‎نماید. در گفته‌­ی برچ به‌­طور ضمنی ضرورت درک و شناخت کافی از فضای سیاسی ژاپنِ آن دوره برای فهم فیلم‌ها احساس می‎شود. ضرورت دیگری که این‌جا تلویحا بیان شده، نیاز دوسویه به شناسایی حدود و ثغور تاریخ سینمای ژاپن و پیوند آن با جایگاهش در سیر تکامل فرهنگی ژاپن است.

هدف ایدئولوژیک مطلب حاضر آن‌­چنان که من دریافته و به رشته‌­ی تحریر درآورده‌­ام، تلاش در جهت بخشیدن تشخصی تاریخی به موج نوی سینمای ژاپن و قراردادن آن در بطن گفتمان گسترده‌­تری از مطالعات تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است. من به­‌هیچ‌­وجه ادعا نمی‌­کنم رویکرد «تاریخی-فرهنگی»­ای که در پیش گرفته‌­ام بهترین و تنها راه مطالعه‌­ی جنبش موج نوی سینمای ژاپن است. چنین ادعایی نه فقط متظاهرانه که اشتباه خواهد بود. هر روشی که بتواند به‌­نحو احسن نوری بر زوایای تاریک این جنبش و عناصر سازنده‌­اش بتاباند جایز و ارزشمند است. بالشخصه از آن دسته کسانی نیستم که تنها به رویکردهای مورد علاقه‌­ام التفات داشته باشم و دیگری‌ها را انکار کنم؛ در واقع نیازی نمی‌­بینم برای صحه گذاردن بر کارم عمل دیگران را زیر سوال ببرم. بحث من تنها این است که روش برگزیده‌­ام برای بررسی و توضیح جنبه‌های مختلف موج نوی سینمای ژاپن شکاف بزرگی را در ادبیات انتقادی سینما پر می‎کند. تک‌­نوشته‌­های انتقادی بسیاری ثابت کرده‌­اند فردفرد کارگردانان موج نو به‌­خاطر چالشی‌هایی که برای تئوری و عمل سینمایی مسلط پیش آورده‌­اند اهمیت به­‌سزایی دارند. دیگر منتقدان روند خاصی را به اثبات رسانده­‌اند که در آن ساختارهای فیلمیک مشخصی به‌­طرز منحصربه‌­فرد در فیلم‌هایی خاص متعلق به این موج به‌­کار رفته‌­اند. برخی هم با اتخاذ رویکرد «روانکاوانه» اهمیت فیلم‌هایی مشخص برای درک چگونگی شکل‌­گیری «خود» ژاپنی در فرهنگ و سینما را نشان داده‌­اند. مطالعه‌­ی پیش‌­رو در پی تعریف جایگاه موج نو در بافتی تاریخی، سیاسی و فرهنگی است؛ کاری که تا به‌­حال انجام نگرفته است.

روش خاصی که می‎خواهم توسط آن به موج نوی سینمای ژاپن نزدیک شوم تلاشی است در جهت بازگشت به ریشه‌ها و عصر حیاتش. بسیاری از رویکردها به سینمای ژاپن تمایل دارند از آن تاریخ‌­زدایی کنند. مطالعاتی که نشان می‎دهند سینمای ژاپن تداوم سنت‌های فرهنگی این کشور است؛ مطالعاتی که می‎خواهند ثابت کنند اوشیما تداوم ازو است؛ ادعا دارند سینمای ژاپن یک حوزه­‌ی یکپارچه است (برخلاف این نظر که می‎تواند خود علیه حوزه‌­ی یکپارچه دیگری باشد)؛ و وجود فیلم‌ها و سینماگران مستقل با هر سطح از اهمیت سیاسی و هر نوع مواجهه با موقعیت‌های تاریخی را انکار می‎کنند. هدف این پژوهش بیش از هر چیزی بازگشت به یک دوره‌­ی تاریخی علی­الخصوص دهه­‌ی ۱۹۶۰ و توصیف این نکته است که چگونه دایره‌­ی معینی از فیلم‌سازان ژاپنی سینما را به‌عنوان یک ابزار و یا اسلحه­‌ای در کارزار فرهنگی به خدمت گرفتند.

چنین مفهومی از کارزار اجتماعی اشاراتی به خارج از چارچوب کتاب حاضر دارد. به‌­همین خاطر باید بدانیم اگر فیلم‌سازان تابع یا وابسته به جریان چپ از سینما به‎مثابه‎ی اسلحه استفاده کرده و می‎کنند، در طرف مقابل، راست­گرایان هم در راستای اهداف ایدئولوژیک خود از آن بهره برده و می‌­برند. بنابراین برای رجعت به دهه‌­ی ۱۹۶۰ در ژاپن آن‌­گونه که بوده باید همین دهه را در غرب نیز بازخوانی کنیم. فرهنگ ریگانی، دهه‌­ی ۱۹۶۰ را به­‌طرزی شگرف بازنویسی کرده است آن هم نه به­‌صورتی کم‌­دامنه همچون بازنویسی جنگ ویتنام از طریق فیلم‌های سینمایی داستانی. بدین ترتیب، واکاوی سینمای ژاپن مستلزم بازبینی دوران معاصرش در آمریکا خواهد بود.

این پژوهشی است راجع‌به فیلم‌های دهه­‌ی ۱۹۶۰ به‎منزله‌ی جلوه‌­ای از دغدغه‌های فرهنگی آن عصر. در نتیجه ارزیابی فیلم‌ها به‎مثابه‎ی متونی سیاسی یا زیبایی‌شناختی فقط با تعیین جایگاه آن‌ها در مقطع مذکور امکان­‌پذیر است. این ادعایی رادیکال نیست. برخی‌ها در آمریکا قبول ندارند که هر ارزیابی کاملی از عمده­‌ی فیلم‌های دهه­‌ی ۱۹۳۰ متضمن درنظرگرفتن بافت آن‌ها است. آقای لینکلن جوانِ[۹] جان فورد گرچه شاید، چنان­که آن جستار مشهور کایه دو سینما اصرار دارد، دارای رابطه‌­ی مستقیمی با وقایع سال ۱۹۳۹ نباشد اما داشتن اطلاعاتی حداقلی از وقایع دهه­‌ی ۱۹۳۰ و البته اطلاعات مفصل‎تری درباره‌­ی شخص آبراهام لینکلن، با این­که فیلم هنوز هم چون «شاهکاری بی‌­زمان» (در این مورد، حتی می‎توان گفت به‌عنوان نمونه‌­ای بی‌­زمان از هنر فیلم آمریکایی) به‌­نظر می‎رسد، کمک شایانی به جامعیت ارزیابی ما خواهد کرد. آگاهی از رخدادهای می-ژوئن سال ۱۹۶۰ پایه­‌ی هرگونه ارزیابی از جریان پیدایش موج نوی سینمای ژاپن است؛ باید بدانیم فیلمی مثل کودتا (۱۹۷۳)[۱۰] ساخته‌­ی یوشیشیگه یوشیدا[۱۱] نه‌تنها از دل موج نو بیرون می‌­آید بلکه مستلزم اطلاعات مبسوطی از تاریخ ژاپن در دهه‌­ی ۱۹۳۰ است، زیرا داستان پرپیچ‌­وتاب واقعه‌­ی معروف به نی-نی-رُکو[۱۲] (۲۶ فوریه) در سال ۱۹۳۶ را روایت می‎نماید. به احتمال قریب‌­به‌­یقین ناآشنایی با تاریخ و فرهنگ ژاپن است که ما را از ارزیابی شایسته‌­ی این فیلم‌ها بازمی‌­دارد. در نتیجه، احساس می­‌کنم پژوهش پیش‌رو بیش از هر چیز تحشیه‌­ای بر موج نو است.

بخشی از خوانش تاریخی و بافت­‌گرایانه‌­ی موج نوی سینمای ژاپن به هویت این سینما برمی‌­گردد. قضاوت درباره­‌ی سینمای ژاپن با قواعد هالیوودی، حتی به‌منظور شناسایی تفاوت‌هایش، آن را در جایگاهی پایین‌­تر (جایگاه تفاوت) قرار داده و سپس به سایه­‌روشن موهومات می‌­فرستد (با تأسی از جمله‌­ی معروف لورا مالوی). مقایسات سطحی موج نوی ژاپن و فرانسه که اغلب بر وجود یکپارچگی بیشتری در دومی استدلال می‎کند، در خدمت بازتولید آن دسته از کلیشه‌های فرهنگی است که می‌گوید ژاپنی‌ها صرفا تقلیدگران زبردستی هستند و هیچ‌چیز اصیلی از خود ندارند. مقایسه‌­ی اوشیما با گدار و یوشیدا با آنتونیونی (که اوشیما همچون یک استاد ذن با جوابی موجز و ماهرانه به سوال «شما در چه موضوعاتی با گدار اشتراک دارید؟» آن را بدین شیوه پاسخ می‌گوید:«یکی سیاست و دیگری سینما» و از اعتبار ساقط می‌سازد) به هر تقدیر نه فقط اصالت که خاص­‌بودگی (که با هر معیاری یک ارزش سوال‌­برانگیز است) اوشیما و یوشیدا را زیر سوال می‌­برد. اگر موج نوی ژاپن را تقلیدی از موج نوی فرانسه بدانیم (که در واقع به‌­واسطه­‌ی همزمانی آن‌ها امری ناممکن است) به کتمان بافت بومی‌­ای می‌­انجامد که این جنبش از آن ریشه گرفته است. بعضی‌ها مدعی‌­اند که موج نوی سینمای بریتانیا یا همان «جنبش مردان جوان خشمگین» پاسخی به یا تقلیدی از موج نوی فرانسه بود، اما روشن است که فیلم‌های مانند با خشم به پشت سر بنگر (۱۹۵۹)[۱۳]، فرصتی برای پیشرفت (۱۹۵۹)[۱۴]، شب شنبه و صبح یکشنبه (۱۹۶۰)[۱۵]، یک نوک زبان عسل (۱۹۶۱)[۱۶] و بسیاری دیگر، بافت انگلیسی خاصی دارند و از میان زنجیره‌­ی وقایع و جنبش‌های تاریخی و سینمایی به‌هم­پیوسته‌­ای برخاسته­‌اند. در عین این­که موج نوی ژاپن بهره‌هایی از موج نوی فرانسه گرفته، خصوصا به‌شکل برچسب‌های ژورنالیستی حاضر و آماد­ه‌­ی قابل الصاق (مثل اصطلاح «نوبرو باگو»[۱۷] که تلفظ ژاپنی عبارت فرانسوی «نوول وَگ»[۱۸]به معنای موج نو است) بی‌­شک دارای سطح بالایی از یکپارچگی و خاص‌­بودگی است. و این همان وجوهی است که کتاب ما پیوسته به‌­دنبال تبیین آن خواهد بود.

به‌­نظر من موج نوی سینمای ژاپن عبارت است از فیلم‌هایی که به‌­دنبال شهر عشق و امیدِ اوشیما تولید و یا اکران شدند، آثاری که به‌­طور کلی یا در قبال مساله‌­ای به‌­خصوص آشکارا موضع سیاسی می‎گرفتند و یا به‌­وضوح گسستی فرمی با قواعد سینمایی رایج در ژاپن ایجاد می‎کردند. با توجه به تعریف رناتو پوجولی[۱۹]، در نظریه‌­ی آوانگارد[۲۰]، موج نو یک «جنبش آوانگارد» قلمداد می‎شود. پوجولی اعتقاد دارد، «یک جنبش پیش از هر چیز به‌منظور دستیابی به نتیجه‌­ای مثبت و هدفی ملموس شکل می‌گیرد». بنابراین اگرچه جنبش موج نوی ژاپن اهداف ملموسی برای خود تعریف نکرده بود، می‎توان گفت دغدغه‌­اش خلق محتوا و فرم سینمایی خاصی بود که تناقضات درونی جامعه‌­ی ژاپن، تسلط فزاینده‌­ی ارزش‌های ماتریالیستی بر فرهنگ آن و متحدان امپریالیستی‌­اش را برملا سازد. عنصر «آوانگارد» در مثال اخیر با دو روش به‌­کار رفته است: به‌عنوان پیشگام یک جنبش اجتماعی جدید و در مقام استفاده از استراتژی‌های هنری نشأت ­گرفته از پس‌­زمینه‌­ای نو و چالش­‌برانگیز. باور پوجولی به این­که «جریان آوانگارد مثل هر فرهنگ دیگری تنها می‎تواند در جوی از آزادی سیاسی پا بگیرد حتی اگر برفرض خودش صاحب موضعی علیه جامعه‌­ی آزاد و دمکراتیک باشد» بر بافت ژاپنی مساله تطابق دارد. گاهی انتقادات نیش­دار، دوپهلو، سیاه و در عین حال کمیک از جنبه‌های مختلف فرهنگ و ایدئولوژی مسلط ژاپنی یادآور رادیکال‌های دهه­‌ی شصتی آمریکایی (با آن فریادهای “آمِریکا”یشان[۲۱]) است که از درون یک جامعه‌­ی نسبتا آزاد و تقریبا بدون سانسور بیرون آمده بودند.

مفهوم موج نو به‎مثابه‎ی یک جنبش، در تقابل با ایده­‌ای که آن را یک مکتب می‎داند، اهمیت قابل‎توجهی دارد. چون اساسا موج نوی ژاپن به‌­صورت ضمنی ایدئولوژی «مکتبی» را رد کرده است.

مفهوم مکتب از پیش مستلزم وجود عناصری مانند استاد و روش مخصوص به خود، معیارهای سنتی و اصول مدیریتی است. البته این ربطی به تاریخ ندارد و مساله محدود به زمان است (به معنای امکان و ضرورت تحویل یک چارچوب کاری و مجموعه‌­ای از ترفندهای تکنیکی به آیندگان که همزمان دارای نیرویی حیاتی برکنار از هرگونه تغییر و تبدلی باشد: آرس لُنگا، ویتا برِویس[۲۲]). مکاتب بالمره ایستا و کلاسیک‌­اند ولی جنبش‌ها بالذات پویا و رمانتیک هستند. اگر مکاتب پیروان خود را وقف دستیابی به اهداف متعالی می‎کنند، در مقابل، هواداران جنبش‌ها در راستای هدفی درون‌­ماندگار به پیش می‎روند… . جنبش‌ها … فرهنگ را نه به‎مثابه‎ی زائده‌­ی چیزی دیگر که عنصری خلاقه در نظر می‌گیرند؛ یا دست‌کم مرکز فعالیت و انرژی.

این مفهوم به طریق اولی در مورد هنر ژاپنی مصداق دارد. ایده‌­ی «مکتب» در سینمای ژاپن آشکارا به‌شکل سیستم دستیاری-کارگردانی تجسم یافته بود. بستری که عملا همه‌­ی کارگردانان سینما از آن بیرون می‌­آمدند. چنان‌­که بعدتر خواهیم دید برآشفتن یا اقلا تغییر شکل این سیستم عنصر مهمی در جنبش موج نو بود.

نکته‌­ی دیگری که پوجولی برای بیان تفاوت مکتب و جنبش برمی‌­شمرد وجهه‌­ی نهانی دیگری از جنبش موج نوی ژاپن را روشن می‌سازد:«… جنبش به‌سبب آن شور و غروری که می‎کوشد مرزهای هنر را تعالی بخشیده و به همه‌­ی زمینه‌های فرهنگ و تمدن راه یابد از مکتب جدا می‌­ایستد». موج نو به‌نوعی شیپور بیدارباش صف هنرمندان سیاست‌­ورز در همه‌­ی چارچوب‌های هنری بود؛ شاید فیلم‌سازان به‌­خاطر مزیت سینما در جایگاه هنری عامه‌­پسند بیش از بقیه خود را به تحقق اهداف جنبش نزدیک می­‌دیدند.

فرضی که هر جنبش هنری آوانگارد را پیشاپیش دارای بُعدی سیاسی می­‌دانست همان‌­قدر برای موج نوی ژاپن اهمیت داشت که برای سینمای انقلابی روسیه دهه‌­ی ۱۹۲۰ یا نظریات نمایشی برتولت برشت یا موج نوی فرانسه، خاصه پس از سال ۱۹۶۸ با ورود ژان-لوک گدار به گروه «دزیگا-ورتوف». پوجولی ایده­‌ی برابری رادیکالیسم فرمال با رادیکالیسم سیاسی را مشکوک دانسته و توصیه دارد به‌­طور قطع در چنین معادله‌­ی بی‌­اساسی تشکیک کنیم. پس باید به‌خاطر آوریم که موج نوی سینمای ژاپن به حیطه‌­ای فراتر از فرمالیسم رادیکال یا آوانگارد می‎رود، جایی که بسیاری از منتقدان غربی دوست دارند ادعا کنند از پیش خصلتی سیاسی دارد. این یکی از حوزه­‌های مساله‌­ساز سینمای ژاپن است که مطابق با استانداردهای رایج غربی در نسبت با سبک کلاسیک هالیوودی «رادیکال» محسوب می‎شود. استانداردسازی اُزو و میزوگوچی در غرب به‌­هیچ­‌وجه بخشی از کارکرد این رادیکالیسم یا «مدرنیسم» تلویحی نیست (در مثال اخیر هر دو نفر را در یک تراز قرار داده‌­ام). پل ویلمن چنین اظهارنظر می‎کند که «می‌توان گفت تقریبا همه‌ی فیلم‌های ژاپنی به‌نحوی از انحا در قیاس با قواعد هالیوودی مدرنیستی به‌شمار می‌آیند…»، اما در بافت ژاپنی، کارهای اُزو را «به‎منزله‌ی کلاسیک‌­ترین نمونه‌های سینمای این کشور می‌­بینند. محققان ژاپنی همیشه ضمن شناسایی مجموعه‌ی نظام‌مند تفاوت‌های سینمای اُزو، فیلم‌های او را در جرگه‌ی سنت‌گرایی دسته‌بندی کرده‌اند». بی‌­شک ایده‌­ی آشنایی‌­زدایی (یا به زبان روسی، اوسترانِنی)[۲۳] در فرمالیسم روسی بُعد سیاسی بالقوه‌­ای دارد اما در حقیقت هدف از مطرح‌ ساختن این مفهوم کمک به تعریف هنر و جداسازی امر عادی از امر هنری بود. اگر میل دارید این‌­طور بگویید، هنر آوانگارد صرفا «چیزها را ناآشنا‌تر می‎کند». برشت مفهوم آشنایی‌­زدایی را به قلمروی سیاست گسترش داد. دانا پولان[۲۴] اذعان کرده که «برشت … میان هنر و هنر سیاسی تفاوت قائل است. چنان­‌که می‌گوید هنر به‌­صورت خودکار دربردارنده‌­ی نوعی فاصله‌­گذاری یا آشنایی‌­زدایی است ولی هیچ عنصر اجتماعی فاصله‌­گذارانه‌­ای در این بین وجود ندارد. برشت در ادامه تاکید دارد که شیوه‌­ی تئاتر بورژوایی علی‌رغم غرابتش با مخاطبان برای آن‌ها باورپذیر شده است.» بنابراین هنر سیاسی باید کاری بیش از آشنایی‌­زدایی در سطح شبکه­‌ی دلالت خود انجام دهد؛ یعنی باید به‌گونه‌­ای مدلول‌های اجتماعی را خطاب قرار دهد و راجع­ به امر سیاسی باشد.

لازم به‌­ذکر است سینمای آوانگارد/سیاسی‌­ای که جنبش موج نوی ژاپن را تشکیل می‌­داد، در بافت جریان اصلی سینما نضج یافته بود. سوای آثار اولیه­‌ی سوسومو هانی[۲۵] تمامی فیلم‌های مهم آغاز کار موج نو در استودیوهای بزرگ تجاری، علی‌­الخصوص شوچیکو[۲۶]، ساخته شدند. این یعنی جنبش مدنظر ما در بستر یکی از قدرتمندترین سینماهای تجاری دنیا به‌­وجود آمد. امری که آن را از همتایان رادیکالش در فرانسه و انگلیس متمایز می‌ساخت. موج نوی سینما در دو کشور فوق از جریان فیلم‌سازی مستقل یا تحت حمایت دولتی نشأت می­‌گرفت. (پیدایش سینمای آزاد بریتانیا و حلقه­‌ی «مردان جوان خشمگین»­اش به­‌شدت وام­دار بنیاد فیلم بریتانیا[۲۷] بود.) سینمای رادیکال اواخر دهه­‌ی ۱۹۵۰ لهستان هم بدون هیچ محدودیت تجاری فیلم تولید می‎کرد. حرکتی که به اعتراف مورخان سینمای ژاپن و خود کارگردانان موج نویی تاثیر به­‌مراتب بی‌­واسطه‌­تری، نسبت به موج نوی فرانسه، بر نخستین تلاش‌های آنان داشت. اما موج نوی سینمای آمریکا (مشهور به “رنسانس هالیوود” از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۲) می‎تواند معادلی تجاری برای همتای ژاپنی‌­اش باشد. جایی که فیلم‌سازان تازه‌­کار با روند افزایش تقاضا جهت تولید محصولات مستقل بر سر کار آمدند با این تفاوت که آن‌ها در حد کارگردانان موج نوی ژاپن تمایلات رادیکال سبکی و سیاسی آشکاری نداشتند. تنها هنگامی -تقریبا همه‌­ی- فیلم‌سازان موج نوی ژاپن به شیوه­‌ی تولید مستقل روی آوردند که جنبش توانسته بود شرایط تجاری خود را تثبیت سازد.

ریشه‌­های جریان اصلی و تجاری موج نو به‌­واسطه­‌ی موقعیت فیلم‌سازان بزرگ آن در قامت کارگردانان قراردادی اشاراتی به سنت سینمایی حاصل از جنبش دارد. فیلم‌برداری سینمااسکوپ با حضور همه­‌جانبه‌­اش تماشاگر را در منگنه‌­ای حسانی قرار می‎داد. یوشیشیگه یوشیدا نحوه‌­ی گرایش به سینمااسکوپ را خیلی ساده توضیح می‎دهد:

شوچیکو چندین سالن سینما داشت و برای تجهیز آن‌ها به لنزهای سینمااسکوپ پول زیادی خرج کرده بود، بنابراین تولید فیلم‌های سینمااسکوپ یک نیاز واقعی بود.

بنابر گفته­‌ی جِی.ال. اندرسون[۲۸] و دانلد ریچی[۲۹] سینمااسکوپ اولین ­بار در سال ۱۹۵۳ با فیلم خرقه[۳۰] به ژاپن معرفی شد؛ تا پایان سال ۱۹۵۵ پانصد سالن سینما به لنزهای آنامورفیک و در انتهای سال ۱۹۵۶ بیش از هزار سالن به لنزهای سینمااسکوپ مجهز شده بودند اما اندرسون و ریچی اشاره می‎کنند که این سالن‌ها «فقط و فقط فیلم‌های خارجی نمایش می‌­دادند». اواخر سال ۱۹۵۶ و اوایل ۱۹۵۷ زمان آغاز تولید فیلم‌های ژاپنی در قطع پرده­عریض بود. بخش قابل‎توجهی از آن‌ها به لنزهای آنامورفیک نیاز داشتند. شینتوهو[۳۱] و توئه­‌یی[۳۲] پیشگام تولید داخلی فیلم‌های سینمااسکوپ بودند. توئه‌­یی پس از تجهیز سالن‌های خود و کمک به سالن‌های تحت قراردادش در خرید لنز تصمیم گرفت کل تولیداتش را با این قطع به بازار بفرستد. طولی نکشید که توهو[۳۳] و شوچیکو هم به اقدام مشابهی دست زدند ولی نیکاتسو[۳۴] همچنان بر روش‌های قدیمی پافشاری می‎کرد.

اندرسون و ریچی گزارش می‎دهند که انگیزه‌­ی اصلی استودیوها از چنین گرایش گسترده­‌ای به قطع پرده ­عریض (به‌­طور کلی سینمااسکوپ و در مورد کمپانی دایه‌­ئی[۳۵]، ویستاویژن[۳۶]) «ضدحمله به تلویزیون» بود. تلویزیون تازه داشت خانه­‌ها‌ی ژاپنی را به تسخیر خود درمی‌­آورد؛ استودیوها در تکاپوی جلوگیری از فروپاشی قریب‌الوقوعی که با رشد انفجاری جعبه‌ی جادو انتظارشان را می‌کشید دست به دامان پرده‌ی عریض شده بودند. اندرسون و ریچی عقیده داشتند قطع پرده ­عریض «به­ دلیل ناهمخوانی تناسباتش با صحنه‌های ژاپنی برای فیلم‌سازان این کشور مشکل­ آفرین بود». همچو نظری را باید به دیده‌­ی تردید نگریست. نسبت‌های سینمااسکوپ برای آکیرا کوروساوا هیچ مشکلی پیش نیاورد؛ او قطع مذکور را اولین ­بار سال ۱۹۵۸ در فیلم اکشن-تاریخی‌­ای مانند دژ پنهان[۳۷] به ­کار گرفت که صحنه‌های پرشورش فضاهای فراخ پرده­‌ی عریض را به تمامی می­‌پوشاند. کِیسوکه کینوشیتا در همان نخستین اثر پرده‌عریضش افسانه‌ی نارایاما (۱۹۵۸)[۳۸] با اقتباس ماهرانه‎ای از صحنه‌پردازی خاص تئاتر کابوکی مساله‌ی قاب اسکوپ را حل کرد؛ سنت چیدمان افقی در کابوکی محمل مناسبی برای فیلم‌برداری به روش سینمااسکوپ بود و بالاخره از اولین فیلم پرده‌عریض کُن ایچیکاوا آتش‌‌سوزی بزرگ (۱۹۵۸، که در دایه‌ئی ساخته شد اما نه به شیوه‌ی ویستاویژن بلکه سینمااسکوپ)[۳۹] می‎توان به‎منزله‌ی ناقض ادعای اندرسون و ریچی درخصوص ناسازگاری معماری داخلی ژاپنی با سینمااسکوپ نام برد.

در آغاز دهه‌­ی ۱۹۶۰ تقریبا همه‌­ی فیلم‌های ژاپنی را به ­صورت پرده ­عریض، خاصه سینمااسکوپ، می‌­ساختند. گرچه در این میان استاد سالخورده، اُزو، هیچ­‌گاه به‌سمت سینمااسکوپ نرفت اما دیگر استادان بزرگ، همچون میکیو ناِروسه، مقاومت خاصی نشان ندادند. کوروساوا پس از دژ پنهان تا سال ۱۹۷۰ اختصاصا فقط با سینمااسکوپ کار کرد. ماساکی کوبایاشی شاگرد معنوی کوروساوا نیز از همان اواخر دهه‌­ی ۱۹۵۰ با ظهور پرده‌­ی عریض به صف هواخواهانش پیوست و در استفاده از آن به مقام استادی رسید. علی‌رغم نظر اندرسون و ریچی دشوار است بگوییم این خود کارگردانان ژاپنی بودند که در به‌کارگیری سینمااسکوپ سریعا مهارت پیدا کردند یا اصرار فراوان استودیوها آنان را به عملکردی این­چنینی واداشت. دلیل هرچه بود سینماگران عرصه‌­ی موج نو از همان اول با سینمااسکوپ کارشان را آغاز نمودند. البته کارکردهای خاص سینمااسکوپ، مثل برداشت‌های بلند دوربین روی دست اوشیما، ترکیب‌بندی‌های شدیدا مرکزگریز یوشیدا و کلاسیسیسم غلط­‌انداز شینودا، نیات ساختارشکنانه و انحرافات رادیکالی را به نمایش می‎گذاشت که گهگاه موج نو برای سینمای ژاپن به ارمغان می‌­آورد. در حقیقت وقتی دهه­‌ی ۱۹۶۰ رو به پایان می‌­رفت سینماگران بسیاری از جمله اوشیما و شینودا، به‌منظور مخالف‌­خوانی با جریان اصلی، سینمااسکوپ را رها کردند.

مساله‌­ی فیلم‌برداری رنگی علی‌­الظاهر کمتر از سوی استودیوها مورد توجه قرار می‌­گرفت. هنگامی که در نیکاتسو کل فیلم‌ها را رنگی می‌­ساختند دیگر کمپانی‌ها اجازه دادند تا فیلم‌برداری رنگی و سیاه‌­وسفید باهم به شکوفایی برسند. تمام فیلم‌های اولیه‌­ی اوشیما در شوچیکو رنگی بودند؛[۴۰] او تا اواخر دهه‌­ی ۱۹۶۰ به سیاه‌­وسفید بازنگشت. از طرف دیگر، یوشیدا در سرتاسر کارنامه­‌اش (دست‌کم تا ۱۹۷۳) فیلم‌برداری سیاه­‌وسفید را ترجیح می­‌داد؛ تنها چهار عنوان از شانزده فیلم او تا سال ۱۹۷۳ رنگی بودند. همگی آثار مستقل هانی نیز سیاه‌­وسفید هستند اما با این تفاوت که انتخاب او بیشتر به‌علت کمبود بودجه بود.

البته استقلال هانی یک استثنا به‌شمار می‌­آمد. عدم تولید مستقل در واپسین سال‌های دهه‌ی ۱۹۵۰ و اوایل دهه‌­ی ۱۹۶۰ از مولفه‌های ساختاری صنعت سینمای ژاپن بود. استودیوهای ژاپنی بر خلاف همتایان آمریکایی‌­شان پس از جنگ جهانی دوم همچنان مراحل عمده‌­ی صنعت فیلم­سازی -تولید، توزیع و نمایش- را تحت کنترل کامل داشتند. موفق‌­ترین کمپانی‌های عصر پس از جنگ بزرگترین سالن‌های نمایش فیلم را، چه به‌­صورت تملیکی و چه با انعقاد قراردادهای اختصاصی، قبضه کرده بودند. حتی تا دهه‌­ی ۱۹۸۰ (همزمان با نوشته‌­شدن این مطلب -م) با وجود افت شدید کم­‌وکیف تولید فیلم، شوچیکو، توهو و توئه‌­یی هنوز هم بر پایه‌­ی قدرت ناشی از مجموعه سالن‌های معتبرشان میزان قابل‎توجهی از سهم بازار نمایش را حفظ کرده‌­اند. در نتیجه پیدایش یک جنبش سینمایی رادیکال از درون چنین بافت تجاری قدرتمندی ناممکن به­‌نظر می‎رسد.

به اعتباری، موج نو فقط با یاری بخت مساعد پدید آمد. به‌­رغم رفتن تولیدات به‌سمت قطع پرده ­عریض تعداد تماشاگران در انتهای دهه‌­ی ۱۹۵۰ ریزش چشمگیری داشت؛ افزایش ضریب نفوذ تلویزیون مهم‌­ترین دلیل این امر شناخته می‌­شد. در دهه­‌ی ۱۹۶۰ تلویزیون دیگر به رقیبی جدی برای سینما بدل شده بود؛ در سال ۱۹۶۵ تقریبا به ۶۰ درصد خانه‌های ژاپنی نفوذ کرده و در ۱۹۷۰ این عدد را به ۹۵ رسانده بود. آمار تماشاگران سینما سال ۱۹۵۸ با ۱/۱۲۷/۰۰۰/۰۰۰ نفر به اوج خود رسید؛ در ۱۹۶۰ گرچه تعداد همچنان بالا بود اما تا رقم ۱/۰۱۴/۰۰۰/۰۰۰ نفر پایین آمد. به سال ۱۹۶۳ شمار سینماروها با رسیدن به عدد ۵۱۱/۰۰۰/۰۰۰ تقریبا نصف شده بود؛ این عدد در ۱۹۶۵ به ۳۷۳/۰۰۰/۰۰۰ کاهش یافت و در پایان سال ۱۹۷۰ آمار ناامیدکننده‌­ی ۲۵۳/۰۰۰/۰۰۰ نفر را بر جای گذاشت. (شوربختانه اخبار بد برای فیلم‌سازان به همین‌جا ختم نشد چون شمار تماشاگران در سال ۱۹۷۵ رقم بسیار نازل ۱۷۰/۰۰۰/۰۰۰ را نیز تجربه کرد.) همان­‌طور که پیش‌­بینی می­‌شد تعداد سالن‌های سینما همراه با افت آمار تماشاگر، از ۷۵۴۷ باب سینما در سال ۱۹۶۰ به ۳۲۴۶ باب در ۱۹۷۰، تنزل یافت. سال ۱۹۷۵ این رقم به ۲۴۰۰ رسید. تولید فیلم هم با کاهش شدید تماشاگر و بسته‌­شدن سالن‌ها از ۵۴۷ عنوان در سال ۱۹۶۰ به ۴۲۳ عنوان در ۱۹۷۰ رسید؛ سال ۱۹۷۸ تنها ۳۴۰ فیلم تولید شد که اغلب آن‌ها «فیلم‌های پینک، رومن پ.و.ر.ن.و، و دیگر انواع متفرقه‌­ی فیلم‌های سودجویانه­-جنسی[۴۱] بودند.» استودیوها برای رهایی از این ورطه چیزهای دیگری به­‌جز پرده­‌ی عریض را نیز آزمودند. از میان آن‌ها یکی ارتقای دستیاران جوان به مقام کارگردانی بود. این در واقع نقطه‌­ی شروع موج نو است. متاسفانه کما این­که دورنمای مساله هم چنین نشان می‎داد آشکار است که موج نو صرف­نظر از نقاط قوت و ضعفش نتوانست جلوی قربانی ­شدن سینما به پای تلویزیون را بگیرد.

حتی کِیسوکه کینوشیتا یکی از برجسته‌­ترین کارگردانان شوچیکو در آغاز دهه‌­ی ۱۹۶۰ وازدگی مردم از سینما را به خود موج نو نسبت می‎دهد. کینوشیتا احساس می‎کند مخاطبان سینما به‌سبب نگرش و آثار این فیلم‌سازان جوان از سینما دلسرد شده‌­اند؛ چون این جوانان با ساخت آثار انتقادی در مورد فرهنگ رایج در قالب سبک­‌های به ­غایت چالش‌­برانگیز از زیر بار مسئولیت‌شان نسبت به جامعه طفره رفتند. با این­که وسوسه می‌­شوم فورا نظر کینوشیتا را رد کنم در مقام دفاع از او باید بگویم بی‌­شک حتی در کشورهای فرهیخته و هنرپروری چون ژاپن هیچ جنبش آوانگاردی یارای دستیابی به آن میزان از محبوبیت مردمی نیست که لازمه‌­ی تداوم موفقیت و سوددهی صنعت سینما باشد. از سوی دیگر، باید بدانیم موج نو هیچ‌­گاه در تعداد تولیدات سینمای ژاپن به سهم درخور ذکری دست نیافت. فقط ۱۰ درصد (تازه اگر خوش­بینانه به آمار بنگریم) فیلم‌های دهه‌­ی ۱۹۶۰ را می‎توان در جرگه‌­ی موج نو قرار داد. بنابراین پرواضح است که شرایط مزبور ثمره­‌ی دلزدگی مخاطبان از کلیت سینمای ژاپن آن‌­هم احیانا در رقابت با تلویزیون بود؛ البته وضعیت ژاپن انعکاسی از شکست جهانی سینما در جدال با تلویزیون بر سر جذب تماشاگر بود.

ریزش تماشاگران و بالتبع افت تولیدات تجاری مهم­‌ترین عاملی بود که سینماگران موج نو را به‌­سوی فرار از چارچوب‌های انعطاف‌­ناپذیر صنعتی و ورود به جریان فیلم‌سازی مستقل سوق داد. در میانه‌­ی دهه‌­ی ۱۹۶۰ اکثریت قریب‌­به‌­اتفاق فیلم‌سازان بزرگ موج نو کمپانی‌های شخصی خود را دایر کرده بودند و حالا استودیو‌های عمده اجبارا به‌عنوان توزیع‌­کننده یا نمایش‌­دهنده‌­ی صرف آثار کارکنان قراردادی سابق‌شان عمل می­‌کردند. (برای مثال، شوچیکو رابطه‌­­ی خود را با کارگردانان تحت قرارداد سابقش حفظ کرد و تعدادی از فیلم‌های موج نویی متعلق به فیلم‌سازان مستقل را نیز توزیع نمود. شاید خنده‌­دار به‌­نظر بیاید ولی زوال تولید درون‌­استودیویی شوچیکو در دهه­‌ی ۱۹۶۰ بیش از آن­که به مرگ اُزو در سال ۱۹۶۳ ربط داشته باشد به ­خاطر جدایی موقت کِیسوکه کینوشیتا به‌منظور فعالیت در تلویزیون بود.) تسلط همه­‌جانبه‌­ی استودیوهای بزرگ بر صنعت سینما تا جایی پس نشست که کمپانی‌های مستقل توزیع و نمایش فیلم شکل گرفتند. شاخص‌­ترین آن‌ها اتحادیه‌ی سینماهای هنری (ATG)[۴۲] نام داشت که کارش را در حوزه‌­ی نمایش از سال ۱۹۶۲ شروع کرد و سالی یک فیلم هم می‌­ساخت. ATG موقتا بخش تولیدی­اش را غیرفعال کرد اما به فعالیت در بخش نمایش ادامه داد. آن‌ها فقط فیلم‌های خارجی، به‌خصوص با محتوای سیاسی، محصول کشورهایی مثل فرانسه، لهستان، ایتالیا، بریتانیا و آمریکا را نشان می‌­دادند. اتحادیه همگام با تداوم نمایش فیلم، به‌­صورت متمرکز در سینمایی واقع در توکیو، سال ۱۹۶۷ دوباره به بازار تولید بازگشت. سیاست معمول آن‌ها تامین نصف بودجه‌­ی تولیدی در شراکت با کمپانی شخصی کارگردان بود. اهمیت ATG در حمایت از موج نو را نباید دست‌کم گرفت. فیلم‌های اوشیما از سال ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۲ جملگی با مشارکت ATG در امر تولید و توزیع به ثمر رسیدند و همچنین خودکشی دونفره­ی[۴۳] شینودا، جهنم عشق اول[۴۴] هانی، و اِروس به‌­علاوه‌­ی کشتار یوشیدا (سه متن اساسی جنبش) و بسیاری فیلم‌های دیگر از آن جمله‌اند.

این واقعیت که موج نو حتی با ظهور فرآیند تولید، توزیع و نمایشِ مستقل دیری نپایید نه می‌­بایست موجب شگفتی ما بشود و نه به هر وجهی روحیه‌­ی هنری جنبش را زیر سوال ببرد. اساسا هیچ‌کدام از موج‌های نوی ملی قادر به ادامه‌­ی حیات نبودند؛ اصلا خود واژه‌های «موج» و «نو» به تحولی ناگهانی و کوتاه­‌مدت اشاره دارند. خاصه در مورد موج نوی سینمای ژاپن آن دسته از اهداف سیاسی که به پیدایی جنبش منجر شده بود به ­طرز فزاینده‌­ای دور از دسترس می‌­نمود. این بازتابی از تغییر کیفیت و کمیت کنش سیاسی در انتهای دهه‌­ی ۱۹۶۰ بود. هیچ دلیلی وجود ندارد ­که گذر نسل‌ها یا شروع یک دهه‌­ی جدید لزوما باعث شکل­‌گیری جنبش‌های سیاسی و سینمایی جدیدی شود. این جنبش‌ها در پایان دهه‌ی ۱۹۶۰ فصل خزان را به خود می‌دیدند. دهه‌ها­ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به ­ترتیب اوج و حضیض جنبش آوانگارد مدنظرمان بود.

اغلب مطالعات موج‌های نوی سینمایی، همچون فرانسه و آلمان، تنها با تمرکز بر کارگردانان مهم این جنبش‌ها صورت گرفته است. من از چنین رهیافتی پرهیز کردم تا ثابت کنم موج نوی ژاپن از چه جهت یک جنبش بود نه فقط گروهی از فیلم‌سازان جدید و متفاوت که دست‌­برقضا همزمان باهم فعالیت می‎کردند. در عین اجتناب از کارگردان ­محوری لازم است بدانیم این­جا هر فیلم‌سازی که طبق تعاریف مزبور عضو جنبش موج نو باشد با تعدادی از مهم­ترین آثارش شناخته می‎شود. طبق هر معیاری ناگیسا اوشیما را باید به ­دلیل جایگاه بین‌­المللی و تاثیر مستقیم و فوق‌­العاده‌­اش بر شکل­‌گیری این حرکت شاخص‌ترین چهره‌­ی آن نامید. شاید بتوان همین ادعا را با شدت کمتری در مورد شوهِی ایمامورا نیز تکرار کرد؛ کسی که اوایل دهه‌­ی ۱۹۶۰ به اعتبار کم‌­نظیری دست یافت و از آن موقع تا به‌­حال شهرتش در ژاپن و آمریکا فزونی یافته است. (این­که او به نسبت کمتر شناخته شده احتمالا به ­سبب انتشار آثار اوشیما در قالب نسخه‌های ویدیویی باشد.) سوسومو هانی هم جایگاه نسبتا برابری به جهت تنظیم لحن موج نو در اوایل دهه‌­ی ۱۹۶۰ دارد. اگرچه او نتوانست خود را در آن سطح حفظ کند اما تا آخر دهه‌­ی ۱۹۶۰ به‌عنوان یکی از مهره‌های اصلی جنبش باقی ماند.

ماساهیرو شینودا و یوشیشیگه یوشیدا همراه با اوشیما در قامت کارگردانان جوان استودیوی شوچیکو بنیان­گذاران آن چیزی بودند که بعدها موج نوی ژاپن (نوبرو باگو) نام گرفت. آثار آنان در دهه‌­ی ۱۹۶۰ خاص­‌ترین نمونه‌ها از سیاسی‌­ترین و فرمالیستی‌­ترین وجوه جنبش را به نمایش می‎گذاشت. شینودا را به‌­خاطر فیلم‌های میانه‌­ی دهه‌­ی ۱۹۶۰ و بعدترش در غرب به­‌خوبی می­‌شناسند؛ اما یوشیدا متاسفانه هنوز ناشناخته است. از نظر من برخی از کارهای او با بهترین‌های زمانه‌­اش برابری می‎کند.

مابقی افراد مهم جنبش بخش اصلی نیمه‌­ی پنهان از چشم غربی را تشکیل می‎دهند. سِیجون سوزوکی که سال ۱۹۶۸ با اخراج از استودیوی نیکاتسو به گاو پیشانی‌­سفید صنعت سینما بدل شد از جمله جذاب‌­ترین سینماگران دوران بود. او هرگز همچون همفکرانش آشکارا به سیاست نمی‌­پرداخت، در عوض به اندازه‌­ی بقیه در حیطه­‌ی فرم، مساله‌­دار و چالش‌­برانگیز بود. می‎توان یاسوزو ماسومورا را نیز با یکی از مهم‌­ترین منادیان موج نو یعنی بوسه‌ها (۱۹۵۷)[۴۵] ذیل این حرکت دسته‌­بندی کرد. آثار او تا حدود زیادی به لحاظ درونمایه با جو کلی موج نو سازگار بود اما از دیدگاه سبکی بیشتر به کوبایاشی و ایچیکاوا شباهت داشت تا اوشیما یا یوشیدا.

طی یک دهه‌­ونیم پس از پایان موج نو هیچ جنبش سینمایی بدیلی در ژاپن به راه نیفتاده است؛ موج نو (در زمان نوشته‌­شدن این کتاب) به چیزی مثل واپسین «دوران طلایی» سینمای ژاپن بدل شده است. برترین فیلم‌سازان جوانی که در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ وارد سینما شدند یعنی کسانی مانند یوئیچی هیگاشی[۴۶]، کوهِی اُگوری[۴۷] و میتسوئو یاناگیماچی[۴۸] علنا از موج نو تاثیر پذیرفته‌­اند. کارگردانان موج نویی از جمله اوشیما (که اغلب بیرون از ژاپن فعالیت می‎کند)، ایمامورا و شینودا هنوز هم بیشترین تحسین‌ها را از سوی منتقدان دریافت می­‌کنند. حتی کسانی چون سوزوکی و یوشیدا که اواخر دهه‌­ی ۱۹۶۰ یا اوایل دهه‌­ی ۱۹۷۰ بازنشست شده بودند اخیرا به دنیای فیلم‌سازی بازگشته‌­اند. شاید موج نو آخرین جنبش سینمایی در ژاپن باشد که تحولی عمده در روان ژاپنی را منعکس می‎ساخت، آخرین باری که سینمای ژاپن در متن رابطه‌­ای الهام‌­برانگیز با مجموعه­‌ی منحصربه‌­فردی از شرایط تاریخی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی قرار می‌­گرفت.

 

* این مطلب ترجمه­‌ی بخش عمده‌­ای از مقدمه‌­ی کتاب اِروس به­علاوه­ی کشتار (Eros Plus Massacre] (1988] نوشته­‌ی دیوید دسر است.

 

پی‌نوشت:

[۱] (A bout de souffle (Breathless

[۲] (Ai to kibo no machi (A Town of Love and Hope

[۳] Baby Boom

[۴] Nagisa Oshima

[۵] Masahiro Shinoda

[۶] Shohei Imamura

[۷] Noel Burch

[۸] Nagisa Oshima and Japanese Cinema in the 60’s

[۹] Young Mr. Lincoln

[۱۰] (Kaigenri (Martial Law aka Coup d’etat

[۱۱] Yoshishige Yoshida

[۱۲] ni-ni-roku

[۱۳] Look Back in Anger

[۱۴] Room at the Top

[۱۵] Saturday Night and Sunday Morning

[۱۶] A Taste of Honey

[۱۷] nuberu bagu

[۱۸] Nouvelle vague

[۱۹] Renato Poggioli

[۲۰] The Theory of the Avant-Garde

[۲۱] Amerika

[۲۲] Ars longa, vita brevis: ترجمه­‌ی لاتین جمله‌­ی فصاری از بقراط حکیم به یونانی، بدین مضمون: «هنر ماندگار است و زندگی گذرا». ترجمه‌­ی انگلیسی عبارت: Art is long, Life is short. –م.

[۲۳] Ostranenie

[۲۴] Dana Polan

[۲۵] Susumo Hani

[۲۶] Shochiku

[۲۷] British Film Institute

[۲۸] J.L. Anderson

[۲۹] Donald Richie

[۳۰] The Robe

[۳۱] Shintoho

[۳۲] Toei

[۳۳] Toho

[۳۴] Nikkatsu

[۳۵] Daiei

[۳۶] VistaVision

[۳۷] (Kakushi toride no san akunin (The Hidden Fortress

[۳۸] (Narayama bushi-ko (The Ballad of Narayama

[۳۹] (Enjo (Conflagration

[۴۰] نویسنده این‌جا به اشتباه افتاده چون شهر عشق و امید اولین فیلم بلند اوشیما سیاه‌­وسفید و محصول شوچیکو بود. -م

[۴۱] S e x Exploitation

[۴۲] (Art Theatre Guild (ATG

[۴۳] Double Suicide

[۴۴] The Inferno of First Love

[۴۵] (Kuchizuke (Kisses

[۴۶] Yoichi Higashi

[۴۷] Kohei Oguri

[۴۸] Mitsuo Yanagimachi