فیلم پن: مساله‎ی اوشیما

مساله‎ی اوشیما

شب ۲۵ یا ۲۶اُم فوریه­‌ی سال ۱۹۳۶ توکیو زیر لایه‌­ای از برف خوابیده بود. آن شب مراسمی در سفارت آمریکا به افتخار ویکونت سایتو ماکوتو، نخست وزیر سابق و لرد محافظ نشان سلطنتی حاضر، برگزار می‌­شد. سفیر جوزف سی. گرو[۱] نسخه­‌ای از فیلم ماریتای سرکش[۲]، موزیکال دبلیو. اس. ون­دایک[۳] با بازی نلسون ادی[۴] و جینت مک­دانلد[۵] را که از هالیوود با خود آورده بود برای حضار به نمایش درآورد. آیا سایتو از فیلم خوشش آمد؟ او چنان از اولین فیلم ناطقی که می‎دید لذت برده بود که حتی بیش از حد معمول در مراسم ماند تا مراتب سپاسگزاری خود از جناب سفیر را به­‌طرزی شایسته به ­جا آورد. صبح همان شب او طی کودتایی نافرجام توسط گروهی از افسران جوان ترور شد. این گوشه‌­ای از تاریخ گسترش میلیتاریسم در ژاپن دهه‌­ی ۱۹۳۰ است.

امپراطوری احساس یا در قلمروی احساسات[۶] (۱۹۷۶) ناگیسا اوشیما نیز که مساله چالش‎برانگیزی را درباره‎ی سینما مطرح می‎سازد، در توکیوی برفی آغاز می‎شود. داستان آن برگرفته از داغ‌­ترین خبر روزنامه‎های سال ۱۹۳۶ است. مساله‎ی فیلم در مورد پیوند امر جنسی با امور سیاسی، سینمایی و همچنین موانعی است که سر راه آن قرار دارد. به‎طور خلاصه، نوشته‎ای که پیش­رو دارید ثمره‌­ی بررسی مشکل نهاد سینمایی -«دال خیالی»[۷]– در تلاش برای برجسته‌­سازی بخش کوچکی از موانع و محدودیت‎های فیلم اوشیما و منحرف­‌کردن اذهان از خود اثر یا به‎طور کلی نکته‌­ی اساسی نهفته در آن است.

فیلمی مانند نامهی زن ناشناس[۸] (۱۹۴۸) ماکس افولس را در نظر بگیرید، امپراطوری احساس از یک لحاظ -یعنی همان مساله‌­ی مذکور درباره‎ی سینما- بازسازی مستقیم اما واژگونه‌ای از آن است. در مرکز نامه‎ی زن ناشناس، یک فیلم روایی از سینمای کلاسیک هالیوود تحت قواعد ژانر(فیلم زنان) و خصوصیات سبکی (افولس به‌عنوان کسی که به استفاده‌­ی افراطی از موسیقی و برداشت‎های بلندِ پرجزئیات همراه با حرکات روان دوربین شناخته می‎شود) تصویری تمام‌­قد و خواستنی از جنسیت به‎منزله‎ی نگاه است. لیزا (جون فانتین) همزمان هم سلطه‎گر است و هم سلطه‎پذیر: او برای خیره‌­کردن نگاه مشتریان مغازه، در فیلم، که ممر معاش او هستند و برای به‌دست ­آوردن همان نگاه خیره از سوی تماشاگران که برای دیدن فیلم پول داده‎اند، لباس‎های زیبا به تن کرده و فخر می‎فروشد. از آن طرف وقتی او چنین می‎کند، مردانی که در فیلم، تماشاگر نمایش او هستند نسبت به کمال پیکر سراپا بی‎نقص‎اش، به تصویری از زیبایی زنانه یا اصلا زن به‎مثابه‎ی زیبایی در قالب تصویری دلخواه اما دست‎نیافتنی از پندار موجودی جاودانه که نمود دلالت سینمایی بر امر جنسی است، واکنش نشان می‎دهند. مثل همیشه تصویر محوری[۹] بازتاب ساختاری است که با محدودیت‎های بیش از اندازه‌­ای مواجه شده و دست‌­به‌­گریبان تناقض و ناهماهنگی است. مشکلی که این‎جا وجود دارد از این قرار است: جنبه‌­ی جنسی ماجرا بیش از آن‎ چیزی است که بتوان از آن چشم‎پوشی کرد، در واقع تلاش شده با محو جنبه‎های جنسیِ ماجرا آن را مسکوت نگاه دارند ولی این جنبه حتی در غیاب خود نیز به‎نوعی حاضر و نمایان به‎نظر می‎رسد. بعد از اولین صحنه‌های نمایش مُد، لیزا شبی را با استفان (لویی ژوردان) مردی که او مخفیانه از کودکی تا به‎حال سخت عاشق‌اش بوده، می‎گذراند. به محض این‌که آن دو یکدیگر را می‎بوسند تصویر فید می‎شود و سیاهی همه ­جا را فرامی‎گیرد. این آشکارا عملی قراردادی است که براساس باید و نبایدهای قانون هیز به فیلم تحمیل شده است. اما قرارداد مذکور هرگز صرفا واقعیتی خارج از جهان فیلم نبود: باید و نبایدها محدودیت‎هایی بودند که تعیین می‎کردند چه‎چیز به تصویر درآید و چه‎چیز دیده شود. این محدودیت‎ها جزیی از سازوکار و محتوای نامه‎ی زن ناشناس به‌شمار می‎آمدند. فید و کنش‎های حذف شده شمایل‎های بنیادین و در عین حال گذرای نامه‎ی زن ناشناس هستند همچون نقشی که در هنگام اقرار و اعلام گناه (آن شب اتفاقاتی بیش از آن‎چه تصاویر به آن اشاره می‎کنند رخ می‎دهد که در نهایت باعث آبستن ­شدن لیزا می‎شود، در واقع مصایبی که در ادامه بر او می‎رود مکافاتی است به‌خاطر این گناه) و انکار و اعلام تبرئه (نشان ­ندادن آن تصاویر، سبب حفظ تصور بکارت و پاکی لیزا می‎گردد. او تنها می‎تواند دختر، خواهر یا مادر استفان باشد نه معشوقه‌­ی او، کاربرد دقیق فید و معنای قراردادی قانون هیز در فیلم همین است) بازی می‎کنند. بلافاصله پس از آن، فیلم به تصویر لیزا در حال نمایش مد برمی‎گردد اما تنها استفان او را می‎بیند و درام جلوه‎گری[۱۰] او بازهم ادامه دارد. این جلوه‎ای است که استفان حالا از کف داده و تنها تصاویری را به‎یاد می‎آورد که لیزا در نامه‎اش و ما در طول روایت از فیلم به‌خاطر داریم، این همان نظرگاه[۱۱] ما از فیلم است.

تصویر محوری، درام جلوه‎گری و فضای نگاه[۱۲] در راستای حفظ وحدت نظر ماست: سینمای روایی کلاسیک براساس آپاراتوس بسیار قدرتمندی از نگاه‎ها عمل می‎کند که یا با یکدیگر ادغام می‎شوند یا به‌هم می‎پیوندند و یا همدیگر را تقویت می‎کنند. بنابراین:

۱) دوربین در قالب فیلم به افراد و چیزها نگاه می‎کند (استعاره‌ای که این نوع سینما به خود بسته).

۲) تماشاگر یا فیلم را می‎بیند یا نگاه می‎کند.

۳) هرکدام از شخصیت‌های فیلم، شخصیت‎های دیگر و عناصر درون‌­روایی مربوط به خود را نگاه می‎کنند.

این زنجیره‎ها موجد بازگشت‎پذیری قاطعی هستند: از سویی، دوربین نگاه می‎کند، تماشاگر به چیزی که دوربین نگاه می‎کند، نگاه می‎کند، و در نتیجه تماشاگر شخصیت‎ها را در حال نگاه‌­کردن می‎بیند؛ اما از سوی دیگر و به ­همان ترتیب، تماشاگر، در مقام نگاه‌­کردن فیلم، و برای برای پیداکردن نگاه دوربین، شخصیت‎ها را در حال نگاه‌­کردن می‎بیند، این خود به‎مثابه‎ی دیده‌­شدن است (الگوی حضور در غیاب بر پایه‌­ی سینمایی که این‎جا از آن سخن می‌گوییم). اولین و دومین نگاه به‌علاوه در دادوستدی همیشگی با «اولویت» و «سازمان» است: نگاه دوربین را تنها با نگاه‌­کردن فیلم می‎توان دریافت اما اولی شرط لازم -در واقع یکی از شروط لازم- دومی است. زنجیره­‌ی نگاه‎ها همچنین به ­ترتیب اساس الگوی همذات­‌پنداری‎های جانشینی چندگانه هستند(عبارتی که برای به‌کارگیری‎اش در هر مورد خاص باید دقت عمل به ­خرج داد): چرخش بین اولین و دومین نگاه، تماشاگر را به حضور دوربین (حتی در متن تحولات شدیدا ساختارمند با محدودیت‎های فراوان، برای مثال حرکات دوربین) آگاه می‎سازد؛ نگاه‌کردن فیلم همراه با روابط آشناساز تماشاگر با تصویر فیلم‌برداری‎شده و حرکات آن، همراه با فیگور انسانی در تصویر، همراه با روایتی که احساسات مکتوم در جریان تصاویر را بازگو می‎کند، و بازی‎هایی است که به‌عنوان راهنما عمل می‎کنند. نگاه شخصیت‎های مختلف نیز به ما اجازه می‎دهند تا با نقطه‎نظرهای گوناگون آشنا شویم.

قدرت چنین آپاراتوسی از نقش دوگانه‌­ی آن در پیشنهاد و تحکم است: یک تغییرپذیری قاطع که البته با امکان تعامل مداوم تماشاگر به‌عنوان عضوی از یک مجموعه‎ی همبسته‌­ی نظرگاه‎ها، یا به زبان دیگر مجموعه‎ای تشکیل‎دهنده‌­ی یک نظرگاه کلی واحد، جایگزین می‎شود. این یادآور علاقه‌­ی بازن به تصویربرداری ایوون دوبرِی[۱۳] در فیلم بچههای شیطان[۱۴] (۱۹۵۰) ژان کوکتو (و ژان‎-‎پیر ملویل) است:«موضوع فیلم‌برداری نه چیزی است که او بدان نگاه می‎کند و نه حتی نگاه خود او، بلکه موضوع، نگاه‌کردن به نگاه اوست». آپاراتوس مکانیسمی است برای تصور چنین موقعیتی، برای تضمین نگاه‌کردن به نگاه و خود او (مؤنث). جای شگفتی ندارد که دستاوردهای چنین تضمینی به‌عنوان یک قرارداد سینمایی بدل به رویکرد غالب -البته در قالب سازوکاری بی‎رحمانه- فیلم‌های زیادی شده است. سال‌ها پس از تنها شب عاشقانه‎ای که لیزا تجربه کرده بود در اجرایی از اپرای فلوت جادویی[۱۵] به استفان برمی‎خورد: وقتی که پاپاجنو قطعه‌­ی «یک دوشیزه یا یک زن» را می‎خواند (اگر لبانی زنانه مرا ببوسند به ­زودی دوباره سلامت خواهم شد)، استفان صندلی‎اش را می‎چرخاند تا به دنبال چهره‌­ی لیزا بگردد، چهره‌­ی زنی که حالا همچون همیشه ازدست‎رفته است؛ اکستریم‎کلوزآپی فارغ از هرگونه نشانه‌ای از زمان و مکان و حتی مولفه‎های ساختاری فیلم چشمان جست­وجوگر او را نشان می‎دهد و همزمان صدای لیزا را در حال خواندن نامه می‎شنویم که می‌گوید: «جایی آن بیرون چشم­‌های تو آن‌جا بودند و من می‎دانستم که نمی‎توانم از آن‎ها بگریزم»؛ او لیزا را تا سرسرای سالن تئاتر تعقیب می‎کند، «من تو را جایی دیده بودم، می‎دانم»؛ و همین‎طور در سرتاسر فیلم مساله‎ی دیدن و شناختن ادامه می‎یابد، تصاویری که یک‌­آن به چشم می‎آیند، گم می‎شوند و به‎یاد می‎آیند، در قالب زن، مادر (لیزا همیشه در گذشته‌­ی استفان است، زمانی که او -و البته فیلم- می‎خواهند در آن باشد) و الهه (“یونانی‎ها برای خدایی که نمی‎شناختند مجسمه می‎ساختند اما امیدوار بودند آن خدا روزی نزد آن‎ها خواهد آمد؛ جریان من این بود که بدل به یک الهه شدم”).

امپراطوری احساس آپاراتوس نگاه و همذات‌­پنداری را برمی‎سازد و برمی‎اندازد؛ اوشیما این کار را با شرح -به معنای مصطلح هندسی کلمه: به‎وسیله‎ی جداسازی- پروبلماتیک آپاراتوس انجام می‎دهد؛ بنابراین درام فیلم منحصرا به درام نظرگاه محدود نمی‎شود بلکه گذاری است از سینمای داستان‌گوی کلاسیک، روابط حاکم بر نظرگاه آن سینما و بازتعریف موجودیت‎های حاضر -از جمله مهم‎تر از همه مفهوم زن- در آن روابط.

در کل، فیلم به سازمان و حرکاتی دارای نگاه اینترادایجتیک[۱۶] گرایش دارد. درست نمای اول بعد از عنوان­‌بندی کلوزآپ فشرده­‌ای از سادا (ماتسودا اِیکو) است که به پشت دراز کشیده، با چشمان باز به فضای خالی بالای سرش و چارچوب قاب، به دوربین، به بیننده-تماشاگر خیره شده است؛ در نمای پایانی ناگهان دوربین و تماشاگر جایگاهی متفاوت از سیستم قبلی شخصیت/فضا می‎یابد که در همان نمای پایانی بر آن تاکید شده است؛ زمانی که از بالا می‎بینیم سادا کنار جنازه‌­ی کیچی دراز کشیده (فوجی تاتسویا) و چشم به او دوخته است چشمان ما با لکه‌های سرخ­رنگی بر پیکر کیچی -از خون آلت بریده‌­شده‌­ی او- روبه‌رو می‎شود (که نوشته «سادا، کیچی: تنها ما دو تا با همدیگر»)، وقتی که صدای راوی، صدای خود اوشیما، خبر از عواقب بعدی این اتفاق می‎دهد (سادا چهار روز در توکیو سرگردان بود، ماجرای او به‌طرزی عجیب موجی از همدردی را برانگیخت) و تاریخ را اعلام می‎کند (این ماجرا در سال ۱۹۳۶ رخ داد). میان آن نگاه حل­‌ناشده‌­ی نخست از داخل پرده، بیرون از تصویر، و فاصله­‌ی ناگهانی و صدای روی نمای بسته، این همان نگاهی است که فضای جنسی فیلم را تامین می‎کند؛ همراه با روایتی که در حقیقت روایت آرایش مزبور (و نه “رویدادها”) بود. از آغاز، امر جنسی در تصویر نگاه حضور دارد (فرض آپاراتوس، چنان که در فیلمی‌مانند نامهی زن ناشناس هم بود) اما باید خاطرنشان کرد نگاه، گذشته از «حقیقت» و الگوی «دانش»­اش، علیه تصویر نیز عمل می‎کند (آپاراتوس متوقف می‎شود چیزی که در واقع نظرگاهی واحد است در قطعات مختلف).

در اولین نما سادا خیره شده است؛ کات به نمای کوتاهی از زن دیگری در آن خانه که دارد لباس‌های بیرونش را از تن درمی‌آورد؛ کات دوباره به نگاه خیره­‌ی سادا -از زوایه‌­ی مخالف با اختلاف زاویه‌­ی ۱۸۰ درجه که جهتش را به کل در قاب عوض می‎کند- در همین حین زن دوم شروع به نوازش او می‎کند و وقتی سادا نمی‎تواند جوابی بدهد نجواکنان می‌گوید:«خواهی دید»؛ کات به نمای عبور آن‎ها از حیاط یک مهمانسرا در حال بارش برف تا رسیدن‌شان به درِ یکی از اتاق‌ها؛ آن‌جا چمباتمه می‌زنند تا از درون اتاق یک ملاقات عاشقانه را دید بزنند؛ این نما به چیزی که آن‌ها می‎بینند کات نمی‎شود بلکه به نمایی از خودشان برش می‌خورَد که دارند از لای در نیمه‌باز، دوربین و تماشاگران را دید می‌زنند. این نما پنج بار تکرار می‎شود و آن‎ها کیچی و همسرش را تماشا می‎کنند تا جایی که اهمیت این نما از اصل ماجرا که معاشقه‌­ی کیچی و همسرش باشد فراتر می‎رود. بنابراین با بازی نگاه‌کردنِ نگاه‌کردن دیگران، فیلم به شمایلی پایدار دست می‎یابد: امر جنسی دیده می‎شود و در حال دیده‌­شدن هم دیده می‎شود، وقتی کیچی و سادا عشق‎بازی می‎کنند، نگاه به جاهای دیگر معطوف می‎شود به گِیشاها، به مستخدمه‌ها و به‎طور کلی همیشه به زنان دیگر. این ترتیب نگاه در فیلم نه نشأت ­گرفته از چشم‎چرانی است (در ضمن باید به ردوبدل شدن نگاه سوبژکتیو فیلم میان شخصیت‌های زن و مرد نیز اشاره کرد) و نه به‌منزله‌ی محدودیت ساختاری برگرفته از قراردادهای کلاسیک سینمای داستان‌گو (وقتی نگاه شخصیت به‎طور کلی عنصری از محتوای فرم است، معنای کنش و واکنش‌ها نیز در جابه‌جایی نگاه‎ها دستخوش جابه‌جایی می‌گردند، این اتفاق همچنین در مورد فرم بیانی و ترکیب‎بندی تصاویر نیز رخ می‎دهد و در پایان مجموع آن‎ها با یکدیگر به «هماهنگی» می‌رسند). چنین چیزی اصطلاحا فضای «بیرون از قاب» نامیده نمی‎شود بلکه عبارت «خارج از دید دوربین»[۱۷] مناسب‎تر به‌نظر می‎رسد، مفهومی که در فیلم با فرآیند بخیه‎زنی (به‌هم‎دوزی) فضاهای مجزا که آن را در این‌جا «بسته‎بندی» می‌خوانیم فضاها و پادفضاها را به‌عنوان شاخص‌ترین ورودی خود به‌کار می‌گیرد، اما به قیمت محدودسازی هر قاب و نما، امری که با اشکالی از مساله‌­ی «دیدن» برای تماشاگر قرابت دارد. «Anata mo» (“و تو هم…”): راوی که خود اوشیما است به­ ناگاه این کلمات پایانی فیلمِ اعدام با طناب دار[۱۸] (۱۹۶۸) را به زبان می‌­آورد. با جاری ­شدن این کلمات همان سوال فیلم امپراطوری احساس را مطرح می‎کند: شما در کجای این فیلم قرار دارید و در آن جایگاه فیلم برای شما چه معنایی دربردارد؟ حالا فرمول قبلیِ بازی «نگاه‌کردنِ نگاه‌کردن» را می‎توان کامل کرد؛ امر جنسی دیده می‎شود و می‎بینیم که دارد دیده می‎شود و تماشاگر نیز در این دیده ­شدن دیده شده است (چکیده‌­ی کوتاهی از این گزاره را در صحنه‌­ی عشقبازی کیچی و سادا در باغ ژاپنی می‎بینیم وقتی زنی در آن نزدیکی دارد شن‌ها را مرتب می‎کند: وقتی سادا با کیچی دست به معاشقه می‌زند سرخی کیمونوی او تمام پرده را می‌­پوشاند، در همچو صحنه‎ای سادا می‌گوید “یکی دارد نگاه می‎کند”)؛ چه ­چیزی باعث می‎شود کسی را بیننده‌­ی یک فیلم اطلاق کنیم، صرف دیدنش؟ مخصوصا در مورد فیلم مورد نظر ما؟

آپاراتوسِ نگاه و همذات‌­پنداری، نظامی است متشکل از فیلم ­دیدن و بینندگی فیلم (در واقع نقطه‌نظر آن دیدن) و سامانه‌­ی نظرگاهی «دردسترس» از فیلم. فیلم اوشیما این آپاراتوس را یافته و به نظرگاه به‌عنوان دغدغه­‌ی خود و نیز به‌منزله‌ی یک ترکیب خاص (نه مانند یک بازسازی طبیعی و نه یک تقلید و بازتاب ساده) می‌نگرد، چنان دقیق تا آن‌جا که به منظری[۱۹] -مطلقا (بعدا درباره‎ی این تاکید بیشتر توضیح می‌دهیم)- رادیکال از امر جنسی در سینما و فیلم رسیده است. امپراطوری احساس، فیلمی که به‌­طرز اجتناب‎ناپذیری «همه ­چیز در آن قابل دیده‌شدن است»، در واقع فیلمی درباره‎ی امکان‌­ناپذیری «امر دیده ­شدن» است البته نه با توهمی از فضای «خارج از قاب» که شاید باید لاینقطع به فضای جلوی دوربین الصاق شود یعنی همان‌­جایی که تماشاگر از آن نظاره‌گر فیلم است بلکه به‎وسیله‎ی «امری دیده ­ناشده» که تصاویر حضوری تمام عیار، دیدگاهی[۲۰] بسنده را به منصه­‌ی ظهور می‌رساند: همه ­چیز و هیچ ­چیز؛ فیلم همیشه عاملی جداساز است، جدایی میان جایگاه تماشاگر به‎مثابه‎ی سوژه در کشمکش دیدن و نگاه‌کردن. قابل‌­دیدن‎ترین عناصر در فیلم (پارادوکس «قابل‌­دیدن‎ترین» در این‎جا از آن جهت است که در رابطه با عناصر جداساز تصویر قرار می‌گیرد، به زبان دیگر یعنی چیزی میان همه ­چیز و هیچ ­چیز) نماهایی است که فضای بیرون اتاق عشاق فیلم را نشان می‎دهد و آن ­هم متشکل از دو موقعیت است که به ­تناوب جایگزین یکدیگر می‎شوند: نماها معمولا دیواری را نشان می‎دهد (و در یک مورد راهرویی خالی) ساخته­ شده از مواد نازک و نسبتا شفافی که از ورای آن می‎توانیم رنگ‎ها و پیکرهای انسانی را ببینیم. تعلیق ارو+تیک بدون احساس شرم: همه‌چیز دیده می‎شود اما هنوز چیزی برای دیدن باقی می‌ماند و آن هیج‌چیز است، امری که ورای دیده ­شدن قرار می‌گیرد و شاید بهتر است بگوییم بایستی شنیده شود (روایت کیچی از ورود سادا: «تاریکی … هیج‌چیز دیده نمی‌­شد … آب جریان داشت … خون، نه خون نه، حشرات ریز قرمز، در چشمانم، بینی‌ام، دهانم … دیگر چیزی ندیدم … جز لذت»)، یا شاید در رنگ‌­ها متجلی می‎شود (رنگ قرمز سطح فیلم را تشکیل می‎دهد، رنگ همیشه بالقوه امری مضاعف است بر «امر دیده‌شدن»، تهدیدی برای تصویر «ابژکتیو» و سوژه­‌ی مشخص آن). به جرأت می‎توان گفت لحظات منحصربه‎فرد آن تصویر کامل، دقیقا از رویای کیچی گرفته شده‌اند (رویا سناریویی تخیلی است که آرزوها را تمام و کمال تحقق می‌بخشد) رویای سادا در قطار از کیچی که دارد روی تپه‌ای می‌دود نمونه‌ای دیگر از دنیای فیلم است. رویا، همان رژیم تصاویر است که در تمامیت خود همبستگی جامعی از آمال و آرزوها را فرامی‌گیرد. به‌علاوه لکان در ستایش‌نامه­‌ی کوتاهش از موسیقیدان قاتل[۲۱] اثر بنوا ژاکو[۲۲] می‌گوید:«رویا احتمالات را می‎یابد»؛ فیلمی مانند نامه‎ی زن ناشناس مثالی قانع‌کننده از مفهوم مدنظر ماست: آپاراتوس به‌عنوان بنیان یک سوژه-نظرگاه (نظرگاهی از سوژه) برای فیلم به‌شمار می‎آید که به لحاظ تماتیک در روایت بازتاب یافته و بازسازی می‎گردد به­‌گونه‌ای که ضامن روابط میان نظرگاه‌ها از یک طرف و ارتباطات تثبیت‌شده‌ی تصاویر از طرف دیگر باشد.

 

نامه‌ی زن ناشناس؛ ماکس افولس

 

در فیلم اوشیما افتراق «امور دیده­ شده» سبب نوعی مشارکت جسته‌­گریخته از سوی تماشاگر می‎شود. بنابراین چشم‌انداز[۲۳] که قبلا نیز بدان اشاره شد: یک نگاه چهارم، مدار تقویت‌کننده­‌ی دوربین-تماشاگر-شخصیت و موجودیت مفهوم «نگاه‌کردنِ نگاه‌کردن» را تحلیل برده و واپس می‌راند. همچنین نقش ویژه‌­ی نگاه شخصیت در سازمان سه‌­بعدی فیلم و ساختمان صحنه‌های آن نیز دستخوش واپس‌راندگی می‌شود. در این­باره توجه کنید به صحنه‌­ی «شب عروسی»: بعد از خوردن شام و باده‎نوشی، گیشاهایی که در مقابل عروس و داماد حلقه زده‎اند، کیچی و سادا را تشویق می‎کنند تا «ازدواج» خود را تکمیل کنند؛ این شروعی است برای جابه‌جایی میان زوج مذکور و گیشاها از طریق برش‌هایی موازی بر محور نگاه شخصیت‌ها به‎سمت بیرون از کادر و به‎سوی دوربین (نگاه کیچی وقتی روی سادا دراز کشیده که این بار احساس لذت نمی‎کند، نگاه گیشاها وقتی سرگرم تماشای این صحنه هستند)، این‌جابه‌جایی وقتی گیشاها دست به عملی جداگانه می‌زنند و گیشای جوانی را که از آن‌چه دیده تحریک شده با د.ی.ل.د.و.یی به شکل یک پرنده‌­ی دم‌­دراز مورد تجاوز قرار می‎دهند، به‌صورت خودبسنده ادامه می‎یابد. از یک سو، همه‌چیز، فضایی انباشته از امر جنسی است و هر دو سمت اتاق در این امر شرکت می‌جویند تا صحنه را کامل کنند، هیچ‌چیز نادیده نمی‎ماند؛ از سوی دیگر، فضا در همان لحظه‌ای که به نقطه­‌ی اشباع می‎رسد شکاف برمی‌دارد، صحنه کاملا از هم جدا می‎شود و نقطه‌نظر تماشاگر به صحنه‌ای معطوف می‎گردد که در آن ناگهان امری نادیده فوران می‌کند (که در امر دیده ­شده در گردش و فقدان امر جنسی و لذت برساخته می‎شود). حرکت پن یکی از شمایل‌های فیلمیک جنسی-سودجویانه[۲۴] به‌شمار می‎آید و پارتوز[۲۵] شمایلی برتر از آن (دوربین به‌خاطر تماشاگر به پارتو[۲۶] یا همه‎جا می‎رود، ترتیبی از به‎اوج‌رسیدن تجربه‌­ی حسی تماشاگر)؛ در مورد فیلم اوشیما این برش‌ها به معنای جداسازی یا به‌عبارتی یکپارچه‎سازی فضایی است که اجزای آن همیشه و در هر نقطه­‌ای از هم جدا بوده‌اند.

در امپراطوری احساس نیز صحنه‌ای وجود دارد که به لحاظ ساختاری و تماتیک برابر با صحنه­‌ی برخورد دوباره در سالن اپرا در فیلم نامه‎ی زن ناشناس است (یکی از شواهد بازسازی مستقیم اما واژگونه‌ای که پیش­تر درباره‎ی آن صحبت کردیم). در اواخر فیلم، کیچی و سادا در برابر چشمان یک گیشای پیر که توان جنسی آن‎ها را تحسین می‎کند، دست به معاشقه می‌زنند؛ سادا حدس می‌زند که وی از کیچی خوشش آمده؛ کیچی هم آن زن را بغل می‌کند و با او به معاشقه می‌پردازد. آن تحسین و حدس اولیه از درون اتاق عشاق تصویر شده که گیشای پیر را نشسته بر آستانه­‌ی در نشان می‎دهد. به یکباره سادا تصمیم می‌گیرد کیچی را به آغوش گیشای پیر بسپارد. صحنه با یک نمای انتقالی به داخل راهرو و بیرون اتاق منتقل می‎شود. کیچی را در آستانه‌­ی در می‎بینیم که بر بالین گیشا چمباتمه زده است و گیشا نیز درحالی‌که صورتش پشت به دوربین قرار دارد مقابل او دراز کشیده (سادا خارج از قاب و داخل اتاق است). نمای بعدی کامل‌کننده‌­ی یک چرخش ۱۸۰ درجه‎ای است که سادا را از راهرو و از میان در اتاق نشان می‎دهد که در حال دیدن پاهای سادا و گیشا است. صحنه‌­ی معاشقه شامل مجموعه‎ای از ۱۰ نما است که از تصویر سادا به چهره­‌ی گیشا یا از سادا به پیکرهای درهم‌پیچیده، با نگاه کیچی به بیرون از قاب و به‎سمت دوربین (در واقع به‎سمت سادا؛ به‎یاد بیاورید صحنه‌­ی شب عروسی را که کیچی در حال معاشقه به گیشاها نگاه می‎کند)، برش می‌خورد؛ تا لحظه­‌ی اوج که از نمای اکستریم‌کلوزآپ لب‌های سادا به چهره‌­ی پیرزن کات می‎خورد که چشمانش را بسته و کلاه‌گیس از سرش افتاده است، سپس با بازگشت به همان زاویه‌­ی قبلی، سادا در پس‌زمینه‌ی پاهای درهم‌پیچیده قاب گرفته می‎شود. صحنه‌­ی «ناتمام‎ها»: از تصویر استفان از گذشته‌ی آن زن و وابستگی سینمایی فیلم به مفهوم نگاه تا یک جابجایی -دو زن، کیچی و خلأ شخصیت‌ها، از طرف دیگر- که هر تصویری را نابود می‎کند. تصویر خود به‎مثابه‎ی مساله -و تاریخچه­‌ی- مفهوم نگاه در فیلم و سینما جلوه‌گر می‎شود؛ مادر مرده است (کیچی: «درحالی‌که جسد مادرم را بغل کرده بودم»)، جریانی از نجاست و نگاه‎ها از پرده بیرون می‌زند. فضای فیلم به‌طرز بازگشت‌ناپذیری از نگاه تماشاگر تجزیه می‎گردد؛ چشمان جستجوگر استفان، آینه‌ای است برای تماشاگر-بیننده­ای که شخصیت پیش‌برنده‌ی روایت را دنبال می‎کند و عاقبت با آن نمای درشت از لب‌های سادا جایگزین می‎شود که می‎توان به‌منزله‌ی شکافی در آن سکانس درنظرش آورد که تعادل رشته‌ی نگاه‎ها را برهم می‌زند (با توجه به این‌که نگاه‎ها خود برای برش به‌کار برده شده‌اند)؛  اوشیما می‌گوید: «می‌خواستم سایه‌ی مرگ را بر فیلمم بگسترانم».

چه‎چیز در گرو این همه است؟ چه‎چیز در این‎جا توصیف شده است؟ با دشواری و عدم­‌قطعیت می‎توان گفت: این قضیه در ارتباط با فراچنگ‌­آوردن بخشی از آن فیلمِ اوشیما است که آپاراتوس سینما را به‌صورت واقعی مطرح ساخته و بلافاصله مولفه‌های همبسته‌­ی گوناگونی را که آپاراتوس برای ایجاد و نگهداری خود معرفی می‎کند: تصویر، نگاه، ارتباط آن‎ها با امر جنسی. فرمول «نگاه‌کردن به نگاه‌کردن زنِ» بازن چندین بار مورد ارجاع قرار گرفته است؛ همان‌طور که بازن گفته، سینما در هر حال «پتانسیل بالایی برای چشم‎چرانی» دارد. نقطه‎قوت امپراطوری احساس در جابه‌جایی نگاه و منظر[۲۷] نهفته است: آپاراتوس مدنظر ما از واقعیت سرچشمه می‌گیرد، این نوعی ضمانت برای نظرگاه ما به‌شمار می‎آید؛ وقتی نگاه منقسم شود، تماشاگر دید خود -یا همان جایگاه ساده­‌ی بینندگی خود- را نسبت به فیلم از دست می‎دهد؛ این به‌منزله‌ی پرسشی از امر تماشا[۲۸] نیست (تماشا الگوی نگاه و همذات‌­پنداری است) بلکه پرسشی است از آن‎چه در فیلم دیده می‎شود. چنین پرسشی بود که به لحاظ سیاسی ورتوف را مسحور کرد و ثمره­‌ی آن تلاش برای برهم‌­زدن مناسبات نظام‎های دوربین-چشم و انسان-چشم به‌منظور جایگزینی سوژه-چشم (چشم سوبژکتیو) فرد اجتماعی با یک رابطه­‌ی عملی و دگرگون‌شونده در رابطه با واقعیت خودش بود؛ تلاشی البته قاطعانه که می‎توان نتایج آن را حداقل در پنج یا ده دقیقه‌­ی اول فیلم استن برکیج[۲۹]، عمل دیدن با یک چشم خود[۳۰] (۱۹۷۳) دید که با آن هجوم نافذ تسخیرگرش، نگاه‌کردن به تسخیر دیدن در می‎آید: آن‎چه را به یکباره در نمایش ­داده‌­شده‌ها (سردخانه و تالار تشریح، کالبدشکافی، «من نمی‎توانستم نگاه کنم») و در به ­نمایش ­درآمده‌ها (عدم هرگونه وضعیتی از نگاه، دوربین -در قاب بندی، ارتفاع، حرکت- از ساختمان احساسات می‎گسلد) قابل ­دیدن نیست نشان بده، همبستگی سوژه-نظرگاهی به‌هم‎پیوسته را از میان بردار و تجزیه کن.

این از روی بخت و اقبال نبوده که سال‌ها بعد از پیش‎بینی تولد «سینمای نمایشی»[۳۱] توسط ورتوف، سینمایی که از آن تنفر داشت، فیلم برکیج مانند فیلم اوشیما مستقیما به مقوله‌­ی مرگ می‎پردازد؛ چشم‎چرانی ارتباطی عمیق میان مرگ و امر جنسی برقرار ساخته است (برگردان تصویری این گزاره در فیلمِ برکیج، عمل دیدن با یک چشم خود، بدن تشریح شده‎ی مرد است). این ارتباط در سینمای کلاسیک شناخته شده است اما دقیقا به‌منزله‌ی خشونت و انهدامی که آپاراتوس و روایت در خود دارند، و در تصویر نیز وجود دارد: تصویر، نهایتا، برای زن: «نگاه‌کردن به نگاه‌کردن وی» است. دوباره به نامه‎ی زن ناشناس فکر کنید و آن نگاه خیره‌­ی گیرا بر بدن وهم‌­زده‌­ی لیزا/جون فانتین، یعنی فیلم یعنی نمایش آن. تصویر برای این‌­چنین نگاه خیره‎ای مرکز و تعیّن سناریوی موقتا معلق‎شده‌­ی فیلم روایی است، این همان صحنه‌­ی اولیه‌­ی[۳۲] همیشه‎مطلوب است. آپاراتوس با فراهم ­آوردن زمینه سبب می‎شود تا روایت دانسته یا نادانسته بر محور اختگی عمل نماید، حرکتی در راستای تمایز و امر سمبلیک یا ابژه‎ی مجهول و تبدیل آن حرکت به ذهنیتی ایستا و تصوری خدشه‌­ناپذیر که اعاده‌­ی ابژه -و به‎همراه آن، سلطه و یگانگی سوژه- را امکان­‌پذیر می‌سازد. فیلم روایی نیز مانند فتیشیسم ساختاری مبتنی بر دوگانه‌­ی ذهن-منظره[۳۳] دارد، مثل داستان ازلی «یکی بود یکی نبود»، مکاشفه‎ای که الی الابد با داستان‎های تثبیت ­شده بازآفرینی می‎شود.

این مفهوم اقتصاد خاص تکرار در سینمای کلاسیک است به­‌گونه‌ای که روایت در واقع نظامی از یک تکرار قابلتحمل است. همبستگی هر متنی، به معادله­‌ی پایداری از اطلاعات جدید، نشانه‎های پیشرفت و یادآوری‌های تاکیدی بستگی دارد که آن عناصر را با قدرت در کنار همدیگر نگه دارد. بخشی از خاص­ بودن سینمای کلاسیک به بهره‎کشی از روایت در راستای تمایل شدید به پیوستگی و وحدت است، نوعی سخت‎گیری اقتصادی به‌منظور حفظ تمامیت؛ فیلم تشکیل شده از مجموعه‎ای از قافیه‌ها که عناصر آن -از هر دو حوزه­‌ی «فرم» و «محتوا»- همچون در یک آینه به‌­صورت هماهنگ و مقفا یافت، جابه‌جا و بازگردانی می‎شوند؛ ساده‎ترین و روشن‎ترین مثال‎هایش در نامه‎ی زن ناشناس عبارتند از صحنه‌­های مربوط به کافه (ورود استفان همراه با لیزا برای لغو یک قرار قبلی/ ورود لیزا به ­تنهایی برای جستجوی استفان)؛ خروج قطار از ایستگاه (لیزا با استفان، عاشق یک­‌شبه‌­اش، به ­مدت «دو هفته» وداع می‎کند/ لیزا با استفان، پسرش از آن رابطه‌­ی یک‌­شبه، به ­مدت «دو هفته» وداع می‎کند)، نگاه‎های از روی پلکان (وقتی استفان اولین نفر از دوستان مونث‎اش و سپس لیزا را به ­جا می‌­آورد) و البته صحنه‌های درشکه‌­سواری که فیلم را شروع کرده و به پایان می‎رسانند، گویی مانند نواری آن را به دور خود می‌پیچند. یک روایت مشخص را در نظر بگیرید، امپراطوری احساس بخش‌هایی از این طرح کلی را در خود دارد: روایت روی این عناصر سرمایه‌گذاری می‎کند تا در جای‎جای فیلم به‌کار روند (کاردی که در اولین برخورد کیچی و سادا نشان داده می‎شود – «تو بایست چیزی دیگه‎ای به ­جای کارد دستت بگیری»)، قافیه‌‏ها در میان صحنه‌ها و درون خود آن‌ها ساخته می‎شوند (صحنه‌­ی گیشای پیر ارجاعی است به صحنه­‌ی پیشین زن خدمتکار در باغ، و همین صحنه خود ارجاعی است به آغاز فیلم، آن‌جا که پیرمرد ولگرد تلاش دارد با سادا عشق‌بازی کند اما نمی‎تواند). گرچه در هر حال درک مفهوم قافیه چندان سخت نیست اما مثال‎های محتملی که عملا نامه‎ی زن ناشناس برساخته­‌ی آن‎هاست، از وضوح و شفافیت چندانی برخوردار نیستند. در واقع سوال این‎جاست: اقتصادی که قافیه‎ها را در متن اثر می‎پراکند محل حدس زنجیره‌­ی عناصر مقفا است – سایه‌­ای از مرگ، از آلت خوابیده‌­ی (ناتوان از تحریک) پیرمرد تا چهره سادا روی بالش وقتی کنار عضو شورای شهر با آن صورت جدی دراز کشیده تا صاحب میخانه («بعد از این همه سال حالا دیگه فقط باهاش می‌­شاشم»)، دوباره به عضو سیاهپوش شورای شهر، تا گیشای پیر، جنازه‌­ی مادرانگی – و شروع مختصر زنجیره‎ها – از د.ی.ل.د.و.ی جنسی پرنده‌­شکل فرورفته در گیشای جوان تا پیرمرد ساکتی که رقصی شبیه حرکات پرندگان انجام می‎دهد، تا لب‎های سادا که معامله‌­ی کیچی را می‎فشارد، که رها از هرگونه پیوند «فرم» و «محتوا» به‌عنوان ساختاری وسواس­‌گون است، در سطح فیلم رخ می‎دهد. نتیجتا، تکرار در امپراطوری احساس هم می‎تواند جسورانه باشد و هم گل­‌درشت از آب دربیاید. مورد اول؛ مساله‌­ی سازماندهی صحنه‌ها در نظامی است که اجزای آن بدون هیچ‌گونه مستند و گزارشی که احیانا در یک مرکز واحد ثبت گردد، همدیگر را تکرار می‎کنند، آن‌هم بدون الگویی روایی از فراخوانی، پیشرفت و تجزیه‎-‌تحلیل (اشاره به عدم پاساژهای انتقالی: ناگهان دستی برای فراچنگ‌­آوردن پای کسی که از پله‌­ها بالا می‎رود دراز می‎شود یا به‌ناگاه درشکه‎ای ظاهر می‎شود که در سمت مقابل ساحل رودخانه از چپ به راست می‎رود و صحنه­ی جدید آغاز شده است). مورد دوم؛ آخرین حلقه‌­ی روایت فیلم طی پیشرفت زمانی آن در صحنه­‌ی خفه­‌کردن به منصه‌­ی ظهور می‎رسد. سادا سه ­بار پشت ­سرهم کیچی را خفه می‎کند؛ خشونت و زمختی صحنه از آن‌جا می‎آید که این تکرار در وقوع هر باره‌­اش هیچ اطلاعات تازه‎ای به تماشاگر نمی‎دهد بلکه تنها و تنها بر یک چیز تاکید می‎ورزد، مرگ: کیچی عاقبت می‎میرد، با محو تدریجی سوژه، متعلقات سوژه از خلال یک متن، یک نظرگاه ویژه، جهتگیری و معنادهی آن بیرون می‌زند (بنابراین واکنش «ملالت» عبارت است از: ازدست‎رفتن اثر روایی هدف، در زمان تبلور معنا و/یا رسیدن به یک دیدگاه).

این تکرار به معنای رجعت و وصال است تا صعوبت تحمل‌ناپذیر هوس (میل جنسی) را از میان برده و در آنِ واحد، گریزناپذیری جدایی را خاطرنشان سازد. سرحد تکرار – افق ازمیان ­رفتن است و محو مطلق وصال و جدایی – در پس مرگ قرار دارد؛ فروید تکرار را به‌عنوان جوهره‌­ی رانه‎ها می‎شناسد و در آخرین گزارش‎های روانکاوانه‌اش عقیده دارد مرگ رانه‌­ای است که جایگاهی بنیادین – ماورای اصل لذت – دارد. تاثیر این گزارش‌­ها در مباحث جدید نیز به چشم می‌خورد، لکان در مقاله‌­ی «کارکرد و زمینه‌­ی گفتار و نوشتار در روان­کاوی»[۳۴] اظهار می‎دارد: میل جنسی نامحدود است و خود را در تکراری معنا می‎کند که مانعِ مرگ را به‌عنوان «خودامکانی مطلقِ» سوژه­‌ی تاریخی مطرح می‌نماید: «محدودیت موجود در هر لحظه که تاریخ در تمامت خود حضور دارد؛ گذشته را در پوشش شکل واقعی­‌اش بازمی‎نمایاند؛ این نه گذشته­‌ی فیزیکی است که ناپدید شده باشد، نه گذشته‌­ی خیالی که ساخته و پرداخته‌­ی ذهن انسان باشد، و نه حتی گذشته‎ای تاریخی که هر مرد و زنی آینده‌­ی خود را براساس تجارب حاصله از آن ضمانت می‎کنند، بل گذشته‌ای که خود را واژگونه در تکرار متجلی می‌سازد»؛ به‎طور خلاصه «مرگ، ذاتا محدودیت کارکرد تاریخی سوژه را بیان می‌دارد». امپراطوری احساس به سرحدات این محدودیت نزدیک می‎گردد، دقیقا با تکرار به‎مثابه‎ی فقدان کارکرد، یعنی یک بازگشت مطلق به سوژه‎ای در جایگاه سوژگانیِ فراموش‎شده – با گذشته‌­ای خاص خود (خیالی، تاریخی و غیره) – که از آن سر برمی‌زند؛ اما در پدیدارسازی یک تاریخ به ­طور کل و همچنین تاریخی که نهاد سینما بخشی از آن به­ حساب می‎آید، تنها می‎تواند – با پرسیدن سوالی درخصوص نابینایی معمول روانکاوی – از جنبه‌­ی تاریخی چنین کند.

در فیلم‎های سینمای کلاسیک تعادل قاطعی در تکرار وجود دارد: جریانی از تمایز و دستاوردی در جریان تصاویر تکرارشونده؛ برای مثال، زن به‌منزله‌ی «امر یکسان» موجودیتی است که مدام واکاوی می‎شود. روایی‎سازی یا فرآیند تهیه‌­ی فیلم به‎مثابه‎ی روایت، شامل برقراری تعادل و گردآوری عناصری گوناگون – جشنواره­‌ی کاملی از احساسات بالقوه، ریتم‌ها، شدت‎ها، زمان‎بندی‎ها، تمایزات – در امتداد یکپارچگی (پیشروی و بازخوانی) و قطعیتی برای تکرار است.

روایت کلاسیک عبارت است از فرآیند رایجی که تاریخی شده و نقش راهنما را برای بازتولید امر داستانی[۳۵] دارد که نهاد سینما روی آن سرمایه‎گذاری کرده و از این راه سودآوری می‎کند؛ امر داستانی، اگر به‎منزله‌ی رگ­‌وریشه‌­ی سینما باشد، در قامت مشخصه­‌ی روایت در فیلم می‌­نشیند. امر داستانی مذکور را رمانس خانوادگی می‎خوانند (یا با عنوان[۳۶] جدیدش، پیرنگ خانوادگی)؛ مشکلی که به آن اشاره می‎نماید درباره‎ی مفهوم اَشکال مختلف معنای شخصی درون مرزهای بازنمایی اجتماعی موجود و روابط اجتماعی تعیین‎کننده‎شان، و نیز تصنیف و تداوم داستان‎های شخصی است؛ در واقع با یک بحران هویتی دائم روبه‌رو است که باید به کمک یادآوری تاریخ فرد-‎سوژه برای همیشه حل­‌وفصل شود. روایت – که به‌صورت یک قانون وضع شده – نوعی حافظه را از امر داستانی به‎مثابه‎ی وانمود[۳۷] شخص به‌عنوان سوژه در فیلم پی‎ریزی می‎کند، این همان بازنمایی هویت به‎مثابه‎ی یکپارچگی گذشته‎ای است که با طیب خاطر مورد بحث قرارگرفته و بازتعریف[۳۸] شده است – گذشته «در» فیلم (نامه‎ی زن ناشناس با درونمایه‌­ی کلیِ یادآوری که در بطن آن می‎تواند رمانس خانوادگی تمام­ عیاری همراه با نشانه‎های حافظه‎ی چندپاره­‌ی یک تاریخ جنسی آشکار و در عین حال پنهان با علم به این بازنمایی‎ها شکل گیرد) و «از» فیلم (نامه‎ی زن ناشناس با آن نحوه‌­ی کارگردانی‌­اش، قافیه‎هایش، تصاویر غالب، قاب‎بندی نماهای نقطه‌نظرش برای بینندگان مختلف و با آن روابط وحدت‌ساز دیدن سوژه). امپراطوری احساس با نزدیک ­شدن به مرز کارکرد تاریخی سوژه هم له و هم علیه امر داستانی، هم له و هم علیه نهاد سینمایی به‌منزله‌ی صنعت امر داستانی، عمل می‎کند – این همان چیزی است که تحلیل حاضر تلاش دارد به آن اشاره کند.

کیچی و سادا آدم‎هایی غریبه، طفل نابه‌­هنگام محله‌­ی آکاساکای توکیو، دنیای خانه‎های گیشا و مراکز همجنس‌گرایان بودند. فیلم به گذشته‌­ای اشاره دارد که خود را در بازگشت‌های تکرارشونده متجلی می‌سازد، این نکته‎ای مطلقا جنسی است (آن‎چه اتاق، دنیای دربسته‌­ی عشاق فراهم می‎کند، به گفته­‌ی اوشیما «دنبال‌­کردن علایق خود است»)؛ اما این «مطلقیت» امری تاریخی است، مرز کارکرد تاریخی سوژه، نهادها، سینما، شامل آن‎چه برای تعریف سوژه‎-‎عملکرد، امر سیاسی، روابط اجتماعی در زمینه‌­ی هر کارکرد، سوژه و نهادهایی که در مرحله­‌ی نهایی مطرح شدند، به‌کار می‎رود. این پیوندی است میان امر جنسی، امر سینمایی و امر سیاسی که در نهایت مساله‌­ی فیلم را می‎سازد.

 

امپراطوری احساس؛ ناگیسا اوشیما

 

امر سیاسی در فیلم نقشی حیاتی دارد که نشان­گر جهان بیرون، هر جایی به‌­جز اتاق عشاق، است: بچه‎هایی که پرچم در دست دارند – هینومارو،[۳۹] «قرص خورشید»، نماد میلیتاریسم پیش از جنگ – آن را بر سر پیرمرد می‎کشند، عضو سیاه­پوش شورای شهر در برابر زمینه‎ای از بادبادک‎های سرگردانی که نشانه‌­ی جشن‎های روز ملی پسر هستند، همراهی با سادا را نمی‎پذیرد. سربازان درحالی‌که جمعیت کودکان، باز با پرچم‎هایی در دست، آن‎ها را تماشا می‎کنند در خیابان رژه می‎روند، صدای راوی در پایان می‌گوید:«این اتفاق در سال ۱۹۳۶ رخ داد»؛ سالی که کودتای فوریه به وقوع پیوست، رویدادی تکان‎دهنده در راستای سیطره­‌ی مطلق دولت میلیتاریست. امر سیاسی در فیلم جریان دارد، علی‎الخصوص در این نشانه‎ها، به‌صورت انعکاس‌هایی مختصر، احساساتی آنی – برف در آغاز فیلم، اتاق و فلسفه‌­ی به‌­تصویرکشیده‎شدن کیچی از نگاه سادا (هاککو ایچیو،[۴۰] تمام دنیا زیر یک سقف، یک شعار ناسیونالیستی ژاپنی مربوط به دهه‌­ی ۱۹۳۰) – اما بر نمای بیرونی، صدای راوی به‌ناگاه در پایانِ صحنه تاریخ را اعلام می‎کند، سکته‌­ای ناگهانی در روند فیلم، ولی ضروری برای بیان لزوم ادغام امر جنسی و امر سیاسی در عین عدم‌­امکان، یا به‌عبارتی، غیرقابل‌­تصور بودن.

مگر … مگر این‌که کسی از خود آپاراتوس‎های ایجاد امر ممکن و امر متصور، آپاراتوس‎های بازنمایی و صورت‎بندی ایدئولوژیک، ماشین‎هایی مانند خود سینما شروع کند. همین­طور امر جنسی، امر سیاسی و امر سینمایی. بنابراین امپراطوری احساس نه فیلمی «درباره‎»ی کیچی و سادا، و نه وقایع سال ۱۹۳۶ است بلکه به‌منزله‌ی فیلمی متمرکز بر یک مساله می‎توان آن را تلاشی برای شکل‌‏دهی ارتباط امر جنسی و امر سیاسی در سینما یا سیاست جنسی فیلم محسوب کرد. صدای راوی در انتهای نما به‌منظور استناد به گذشته‌­ای تاریخی نیست بلکه تظاهر یک حال تاریخی پیچیده است؛ مساله‎ای تاریخی که به‌­گونه‌ای سینمایی راجع‌به سوژه­‌ی مابین امر جنسی و امر سیاسی است؛ تظاهری که اثراتش شبیه به چیزی می­‌نماید که مارکس در ابتدای مقاله‌­ی «برومر هجدهم»[۴۱] تصویر می‎کند، وقتی از مفهومی می‌گوید که «به ماورای عبارات می‎رود»، مفهومی جدید و رادیکال که چارچوب‎های ایستا و متعارض «فرم»/«محتوا» را می‎شکند. سینما فراتر از یک موضوع مطالعاتی است (من‌جمله از جنبه‌­ی روانشناسی)، مثال‎های شناخته‎شده‌­اش نمی‎توانند حاوی امر سیاسی باشند (هر امر «شناخت­ شده»ای باید دگرگون شود)؛ و هر دوی این‎ها از امر جنسی تاثیر می‎گیرند که آن‎ها را از جایگاه معمول خود دور می‌­اندازد: این همان حال پیچیده‌­ی – مساله‌­ی – فیلم اوشیما است. بحث درباره‎ی صحنه‌های دشوار (تجاوز به گیشای پیر، تخم مرغ)، ورای رویکردهای مثبت یا منفی به تصویری که از سادا ارائه شده، در این بافت به‌منظور اجتناب از قدرت انتقادی مساله، که نه مساله‎ای درباره‎ی این یا آن بازنمایی، بلکه درباره‎ی واقعیت خود بازنمایی، واقعیت بازنمایی در سینما، این تسلیم مداوم در برابر دشواری‎ها یا موقعیت‌های استدلالی، است. توجه داشته باشید شاید تفاوت‎های امپراطوری احساس با نامه‎ی زن ناشناس به ­همین سادگی نباشد.

بگذارید به همان حکایتی برگردیم که با آن سخن را آغاز کردیم: سایتو، اهدای آن هدیه، وقوع ترور، کودتای ناکام. بله، البته، ماریتای سرکش هیچ ربطی به همه‌­ی این‎ها ندارد، بلکه دقیقا حکایتی صرف است. و هنوز هم هست. … این گزاره از چشم‌انداز امپراطوری احساس نقل شده است، فیلمی که با گذشته سروکار دارد – رخدادها، رخدادهای تاریخی – برای انجام کار روی چیزی که باید فاصله و حضور سینما نامیده شود: سینما از چیزهای کم‎اهمیت و در عین حال ضروری، دور اما به «ما» بسیار نزدیک است. (نمایشی از خودمان، تصاویر یا ایماژهایی از ما). ماریتای سرکش، سایتو، امپراطوری احساس، ژاپن امروز (همان عصری که برای اوشیما چیزی نیست جز بازگشت امپریالیسم) – واقعیت اوشیما جایی در آن‌جا و در آن چیزی است که در رابطه با این واقعیت می‎تواند میان یک فیلم و تماشاگرش رخ دهد. نهاد سینمایی در فیلم چه معنایی می‎یابد؟ تولید تصاویر؟ ترجمانش از شما، «تو هم»، «Anata mo»؟ تاریخچه‌­ی آن؟ مساله‌ی اوشیما.

تکمله

دگرگونه به جاهای دیگر می‌نگرم اما آنجاها هیچ منظره‌­ای وجود ندارد.

الن سیکسو[۴۲]

خواندن دوباره­‌ی این قطعه پس از یک سال یا بیشتر به‎نظرم می‎آورد لغزش اصلی آن، که شاید نتیجه­‌ی نزدیکی بیش از اندازه به فیلم در زمان نوشتن مطلب باشد، زائیده­‌ی یک کمبود جدی در بی‌­واسطگی نسبت به روشی است که نهایتا مساله‌­ی امپراطوری احساس، «مساله‌ی اوشیما»، به‎واسطه‎ی آن مطرح می‎شود. صورت مساله در کل چیست؟ مشخصا (اما با دشواری تمام) کل مساله‌­ی بازنمایی و تمایز جنسی در سینما، مساله‌­ای که صراحتا توسط فیلم اوشیما در میان نهاده می‎شود، موقعیتی با این جذابیت و ضرورت (برای تاکید بر آن است که کدامیک بخشی از ارزش خود را به‌کار می‌گیرند تا مفهوم اخیر را دقیقا توسط مساله‌­ی این فیلم با خود فیلم و سینما به چالش بکشند نه این­که از فیلم به‌عنوان «یک فیلم خوب» ستایش به ­عمل آورند). علاوه بر این، واکنش‎ها در قبال آن بسیار متفاوت بود. فیلم به یکسان از سوی طیف‎های مختلف فمینیست رد و در عین حال مهم انگاشته شد. اغلب نیز در جاهایی که موفق به اکران تجاری شد در کانون توجه زنان (که لزوما فمینیست هم نبودند) قرار گرفت.

آن‎چه این مطلب تلاش دارد با تحلیل نامه‎ی زن ناشناس آشکار سازد، این است که تخیل انحصاری این فیلم همان «زن» است، دال انحصاری نگاه به‎مثابه‎ی فالوس، نظام سلطه، به‌منزله‌ی همان آپاراتوس فیلم – فیلمی که برای سینمایی بر مبنای تقویت نگاه‎ها ساخته می‎شود – که بی‎وقفه در حال بازسازی صحنه‌های دیده شده است، نمایش زن برای نگاه خیره‌­ی مرد، نمایشی کامل. تخیل انحصاری، دال انحصاری؟ واژه­‌ی «انحصاری» به ما می‌گوید که هر تغییری صرفا تحت یک جابه‌جایی ساختارمند انجام می‌گیرد، که رابطه‌­ی میان مضمون و وقایع فیلم را ترمیم می‎سازد، تا زمان و حرکات و ترکیب بافت سمبلیک و درام جلوه‎گرانه­‌ی روایی آن‎ها محدود گردد. مشکل اساسی جایگاه زن در این رابطه است، مشکلی که بارها به‌عنوان تاکیدی بر عدم سرمایه‎گذاری بر نگاه زنانه مطرح شده است؛ ایریگاره[۴۳] در این­باره می‌گوید:

سرمایه‎گذاری بر نگاه، عکس مردان، برای زنان اهمیتی ندارد. بینایی بیش از حواس دیگر به مادی‎سازی (شیئی‎سازی) و سلطه‎گری تمایل دارد. این امر در جریان یک فاصله به وجود می‎آید، فاصله را حفظ می‎کند. در فرهنگ ما، برتری بینایی نسبت به بویایی، چشایی، بساوایی و شنوایی باعث تضعیف روابط جسمانی شده است. این امر در تجسدزدایی از جنسیت نقش دارد. همان دم که بینایی غلبه یابد بدن مادیت‌­اش را از دست می‎دهد. بنابراین احساس می‎شود، فراتر از هر چیزی، امور مربوط به دنیای خارج و امر جنسی بیشتر محدود به اعضایی از بدن شده است که به‎نظر می‎رسد از محل قرارگیری خود در بدن زنده قابل­ تفکیک باشند. جنسیت مردانه بدل به جنسیت می‎شود چون قابلیت دیداری زیادی دارد، نعوظ امری نظرگیر است …

آن‎چه بحث حاضر تلاش دارد به اثبات برساند و به‌عنوان مساله‌ی اوشیما مطرح سازد این­جا با قدرت تمام خود را به رخ می‌کشد. امپراطوری احساس، در فصل اختتامیه­‌ی خود، واقعا فاصله چندانی با نامه‎ی زن ناشناس ندارد یعنی بیرون از دایره‌­ی پروبلماتیک فیلم افولس قرار نمی‌گیرد، بلکه بحران‎اش (در معنای فیلم‌نامه‌­ای آن) به‎نوعی از نزدیکی رادیکال (به آن پروبلماتیک)، رسیدن به مرزها، به مرزهای سینما و مساله‌­ی بازنمایی و تمایز جنسی در زمینه‌­ی آن، در ذات آن، نشأت می‌گیرد. بر هر زنی که در فیلمی مانند نامه‎ی زن ناشناس بازی کند واجب می‎گردد تا امیال مردانه را بازنمایی کند (تا برای باقی‌­ماندن در دایره‌­ی بازنمایی اجتماعی امیالی که در یک ساختار تقسیم‎بندی – نقش‎های اجتماعی مذکر/مؤنث، مرد/زن – و ظلم‎هایی که براساس این تقسیم‎بندی روا داشته شده – تعریف شده و خود آن را بازتعریف می‎کند، تمایز (جنسی) فاعلیت را در حکم ضرورت یا «حق» برتری گونه‌‏ای بر دیگری به طرف قوی­‌تر اختصاص دهد). به ­همین ترتیب اوشیما نیز، البته با آن روش درمانگرانه­‌ی خود تقریبا به همین مفاهیم اشاره می‎کند:

وقتی من فیلم‌نامه می‎نویسم، زنان را نشان می‌دهم، اما وقتی همان متن به مرحله­‌ی فیلم‌برداری می‎رسد در واقع مردان را نشان می‌دهم.

فیلم اوشیما اذیت می‎کند، تا جایی که بتوان تصورش را کرد آزاردهنده است، با این حال مدام انگار نامه‎ی زن ناشناس را در همان زمینه‎های اذیت و آزار به‎یاد می‎آورد؛ سینما. سوال نهایی از حقیقت سینما، این ماشین متولد سال‌های پایانی قرن نوزدهم، است (معاصر با روانکاوی، دائما نگران آن‎چه بود که فروید «معمای طبیعت زنانه»[۴۴] می‎نامید) و پیچیده‎سازی آن در متن یک کارکرد بازنمودی ویژه، سازمانی خاص از امیال مردانه (بنابراین روانکاوی؟ آیا کاملا به­ صورت اتفاقی سرمنشأ آن مواجهات سرنوشت‌­ساز – بروئر[۴۵]، فروید و آنا اُ[۴۶]، فروید و دورا[۴۷]، لکان و اِمه[۴۸]– در تاریخچه­‌ی خود بوده است؟). بله البته این سوالی ناپخته و ساده‌­انگارانه است که راه به تنوع تجربیات سینمایی نمی‎برد (مثل همان مواردی که درون پرانتز به روانکاوی نسبت داده شدند) اما به قوت خود مهم باقی می‌ماند، باید تمام اَشکال جایگزین را امتحان کرد، خواه به قیمت دورریختن تمام صحنه‎ها و فراچنگ‌­آوردن فیلم در جریان فرآیند کنش و واکنش‎های فیزیکی‌­اش (استراتژیِ ساختاری/ماتریالیستی) یا پرداخت صحنه‌­ای متفاوت، روابطی جدید، برای زنان («زبان جدید»ی که برای مثال در نشریه‌­ی ادبی «Paroles … elles tournent!» توسط گروه موسیدورا به منصه‌­ی ظهور رسید)؛ و امروزه ورای همه این‎ها روشن است که تصویر زنان به‎مثابه‎ی تصویر زن بدل به یکی از دغدغه‎های آشکار ایدئولوژیک در سینمای جریان اصلی شده است، از سه زن[۴۹] تا نقطه­‌ی اوج[۵۰]، از دختر خداحافظی[۵۱] تا کما[۵۲]. چیزی که این مقاله قصد دارد در سیر تحلیل‎های خود از نامه‎ی زن ناشناس تا امپراطوری احساس بر آن تاکید ورزد باز هم دقیقا همان مساله‌­ی اوشیما یعنی جذابیت و ضرورت فیلم او است.

جذابیت و ضرورتی که می‎تواند به ورای بافت خاص سینما دست یابد. برخی ایده‌های مقاله راجع ­به فیلم اوشیما، برای مثال، در متنی که ایریگاره ایده­‌ی عدم سرمایه­‌گذاری زنان بر نگاه (قوه‌­ی بینایی) را در آن بسط می‎داد منعکس شده است:«این امکان که چیزی نادیده وجود داشته باشد که با قدرت نگاه، با تئوریزه ­کردن، به تسخیر درنیاید، و این­که ممکن است واقعیاتی وجود داشته باشد که در تحمل مرد نگنجد، چون توأمان نظریه و عمل بازنمایی او را به مخاطره می­اندازد…» امپراطوری احساس آن امکان وجود چیز نادیده را پشت ‏سر می‎گذارد که اتفاقا بازنمایی را به‌شدت به مخاطره می‎افکند، اما این امکان از سوی چیزی از دنیای خارج مطرح نمی‎گردد؛ از سوی دیگر، فیلم به‎مثابه‎ی تناقضی در سیستم مفروض بازنمایی، آن ماشین مفروض ساخته شده است. مساله یکی از نهادهای ویژه‌­ی موقعیت‎ها و روابط معنا است، نه جوهره‎ای که بازیابی شود، و آن چیز نادیده هم از درون این نهاد برمی‎آید، به‌منزله‌ی نقطه ­دید درون آن اما علیه ساختار سرکوب­گر خاصش، ساختمان خاص آن (مانند خاصیت «نادیدنی» س.ک.س در زنان آن‎چنان که ایریگاره اشاره می‎کند، تنها یکی از اَشکالی است که نظام سلطه برای جداسازی زن از مرد و تبدیل­ کردن آن به جولان­گاه بازنمایی و قدرت‎نمایی مردسالارانه‌­ی خود استفاده می‎کند). اساس جداسازی زن و مرد در سینما نه بر احساسات بی‎پایه، بلکه بر موقعیت‎ها و روابط معنایی مفهوم «زن» و «مرد» در بازنمایی‎های آن و برساخته‌های این بازنمایی‎ها بنا شده است، سوبژکیتویته‎ای که سینما به‌کار می‎بندد؛ دانستیم به لحاظ ایدئولوژیک با عدم سرمایه‌­گذاری زنان بر قوه‌­ی بینایی، چون اساسا چیزی نیست که از سوی خود زنان خواسته شده باشد، در نتیجه به‎نوعی نگرش باستانی از جنسیت بازگردانده می‎شوند (که همان جایگاهی است که توسط مردان به آن‎ها تحمیل شده است).

با به­ تسخیردرآمدن، حتی به‌صورت موقتی یا محدود، توسط این مسائل سینمایی، بازنمایی، تمایزات جنسی، مقاله‌­ی حاضر نیز تا حدودی به تسخیر نامه‎ی زن ناشناس فیلمی از ماکس افولس درآمده است (آیا به‎جز تحقیقات آکادمیک در حوزه‌­ی مطالعات و نقد فیلم، «کار ماکس افولس» امروزه جایگاه دیگری دارد؟). بدون شک «افولس» در این مورد مظهر سرپیچی قاطع از استاندارد تولیدات هالیوودی هم ­عصر خود است، حتی همین حالا هم این سرپیچی یک اقدام حقیقی در راستای اجازه به بروز نظرگاه‌های جدید محسوب می‎گردد، به‌ویژه درخصوص نظرگاه زنانه – این مهم با به‌کارگیری بالماسکه‎ای که با پوسته‌­ی متن یکی شده، طراحی می‎گردد، و به نمایش درمی‎آید: بالماسکه‌­ی «زنان» (اشرافیت زنانه‎ی جواهرات، خز، آینه، … )، بالماسکه‌­ی «زنان در فیلم»، ابژه‌­ی سینما، تعقیب و رسیدن به هدف (بشارت پایان‎ناپذیر جذبه‌­ی بی‎پایان جستجوی پیوسته‌­ی زن برای دوختن خیرگی، نگاه، به نمایش [اندام]ش، به میلی با نیروی بی‎پایان تملک، که حالت افراطی آن در فیلم «مادام دو …»، به عدم­‌امکان شناخت، به ابهام در دیده‌ها، نزدیک است). فیلمی هالیوودی، فیلمی از افولس، نامه‎ی زن ناشناس سرمشق بحث حاضر است، نه نمونه‌­ای نوعی، در نمایش ارتباطاتی که سینما به‌عنوان سینمای زن و نگاه و روایت و صحنه پوشش می‎دهد، ولی در کل می‎توان گفت تفاوت زیادی با امپراطوری احساس ندارد.

 

* این مطلب ترجمه‌­ی فصل مسا‌له­‌ی اوشیما [Question of Oshima] از کتاب مسائل سینما (Questions of Cinema] (1981] نوشته‌­ی استیون هیث[۵۳] است.

 

پی‌نوشت:

[۱] Joseph C. Grew

[۲] Naughty Marietta

[۳] W. S. Van Dyke

[۴] Nelson Eddy

[۵] Jeannette McDonald

[۶] Empire of the Senses aka In the Realm of Senses

[۷] کتابی نوشته­‌ی کریستین متز.-م.

[۸] Letter from an Unknown Woman

[۹] Centered image

[۱۰] Drama of vision

[۱۱] Vision

[۱۲] Space of the look

[۱۳] Yvonne de Bray

[۱۴] Les Enfants terribles

[۱۵] اثری از موتزارت.-م.

[۱۶] Intradiegetic: سطحی از روایت است که در آن راوی گرچه در خود داستان حضور دارد اما از نگاه یک راوی دانای کل داستان را روایت می‌کند.-م.

[۱۷] Horsـchamp

[۱۸] Death by Hanging

[۱۹] pose

[۲۰] view

[۲۱] L’Assassin musicien

[۲۲] Benoit Jacquot

[۲۳] Lookـout

[۲۴] sexploitaition

[۲۵] partouze

[۲۶] partout

[۲۷] Sight

[۲۸] Watching

[۲۹] Stan Brakhage

[۳۰] The Act of Seeing with One’s Own Eyes

[۳۱] Theatrical Cinema

[۳۲] Primal Scene: صحنه اولیه، اولین برخورد کودک با امر جنسی است که معمولا با دیدن والدین هنگام س.ک.س یا مقایسه رفتارهای س.ک.سی حیوانات و انطباق آن با رفتارهای انسانی رخ می‌دهد.-م.

[۳۳] memory-spectacle

[۳۴] (Fonction et champ de la parole et du langage en psychanalyse (The Function and Field of Speech and Language in Psychoanalysis

[۳۵] Novelistic

[۳۶] Avatar

[۳۷] Reimaging

[۳۸] Reappropriate

[۳۹] hinomaru

[۴۰] Hakko Ichiu

[۴۱] The Eighteenth Brumaire

[۴۲] Helene Cixous

[۴۳] Luce Irigaray

[۴۴] the riddle of the nature of femininity

[۴۵] Breuer

[۴۶] Anna O

[۴۷] Dora

[۴۸] Aimee

[۴۹] (Three Women (1977

[۵۰] (The Turning Point (1977

[۵۱] (The Goodbye Girl (1977

[۵۲] (Coma (1978

[۵۳] Stephen Heath