فیلم نقطهی کور با فصلی تدوینی و شبیه به موزیکویدئو آغاز میشود که در آن سیاهپوستان آفریقاییتبار ساکن آمریکا سرگرم رقص و شادمانی در میان خود و سایر رنگها و نژادها هستند. پسزمینه تصاویر در این فصل مناظر و مکانهای مختلفی را از مرفه و فقیر تا در حال ساخت و در حال تخریب و… به تصویر میکشد. اما نقطهی مشترک همه این صحنهها سیاهان سرگرم رقص و شادی هستند؛ جامعهای شاد و برابر. اما در میان همین تصاویر فصل آغازین، صحنهای وجود دارد که دو زن سیاهپوست در مترو با هم درگیر میشوند و موهای همدیگر را میکِشند. تصویری که با سایر تصاویر این فصل همخوانی ندارد و در تناقض با آنها میباشند؛ در اینجا ما با رخنهی امر واقعی روبهرو میشویم. صحنهای که با سایر اجزا هماهنگی ندارد و نمیتوان آن را به کلیت فصل سنجاق کرد و برای درک آن میبایست زاویه نگاه خود را کج کرد تا بتوان آن را فهم و تفسیر کرد که در آن صورت سایر اجزا با تفسیر نو هماهنگی نخواهد داشت. عملی که باید از آن با عنوان کژنگریستن نام برد و به نظر منطق فیلم نقطهی کور بر مبنای همین مفهوم کژنگریستن پایهریزی شده است.
نگاهی که در جهان نمایشی فیلم نیز از سوی شخصیتها مورد اشاره قرار میگیرد. در مناسبات میان وَلری و کالین صحبت از عکسی میشود که هم میتوان به آن بهعنوان یک گلدان نگریست و هم بهعنوان چهرهی یک انسان. اما نگریستن به عکس همزمان هم بهعنوان یک گلدان و هم بهعنوان چهره یک انسان امکانناپذیر است. امری که ولری و کالین از آن با عنوان نقطهی کور یاد میکنند، نقطهای در تصویر که با منطق کلیت تفسیر ناهمخوان است و تنها با کژنگریستن است که میتوان آن نقطه کور را دریافت.
کالین جوان سیاهپوستی است که به جرم کتککاری بایستی دو ماه زندان و یکسال عفو مشروط را بگذراند. به همین دلیل بسیار مراقب است که در دوران عفو مشروط خود خطایی ناخواسته باعث زندانی شدن دوباره او نشود و از هر حادثهای که بوی دردسر از آن بیاید به شدت دوری میکند. فیلم سه روز پایانی عفو مشروط کالین را روایت میکند و در یکی از این شبها که بایست قبل از ساعت یازده حضور خود را در موسسه اعلام کند حادثهای رخ میدهد که به نوعی سرنوشت او را برای همیشه تغییر میدهد؛ حادثه و تحولی که با هویت او گره خورده است. کالین سوار بر کامیون باربری (او راننده یک شرکت حمل بار است) پشت چراغ قرمز وسط یک چهارراه ایستاده است که جوانی سیاهپوست و بیدفاع به نام مارشال در حال فرار از دست پلیس به ضرب گلوله یک پلیس سفیدپوست به نام مولینا از پا در میآید و فردای آن روز رسانهها از این عمل پلیس بهعنوان یک عمل قهرمانانه یاد میکنند.
تا قبل از وقوع این حادثه، ما با اجتماع/سامان نمادینی روبهرو هستیم که در آن همه رنگها و نژادها از سیاهپوستان آفریقاییتبار و آمریکاییهای سفیدپوست تا هندیها و آسیاییهای شرقی به دور از هرگونه نابرابری و تبعیض در کنار یکدیگر زندگی بیدردسر و مرفهای را میگذرانند. اما قتل بیرحمانهی مارشال و برخورد قدرت با آن، حادثهای است که مانند رخنهی امر واقعی انسجام نظم نمادینی را که مبتنی بر برابری بود را از هم میپاشد. حادثهای که به هیچ وجه نمیتوان آن را به سامان نمادین موجود سنجاق کرد.
اما آنچه که در پی میآید بسیار مهم است؛ کالین بعد از مواجهه با این حادثه، به موسسه زندانیان برای اعلام حضور خود میرود. چه آن شب و چه صبح پس از آن، هنگام پیادهروی صبحگاهی مدام صحنه قتل ناعادلانه مارشال مانند یک کابوس در ذهناش مرور میشود و او را بسیار میآزارد. عملی که در ابتدا به نظر میرسد برخواسته از احساس گناه و عذاب وجدان میباشد. اما زمانیکه وارد اجتماع میشود به راحتی از این اتفاق ناخوشایند صحبت میکند بدون آنکه دچار احساس خسران و یا ناراحتی وجدان شود. روز بعد از حادثه برای رفتن به محل کار به خانه مایلزِ سفیدپوست، نزدیکترین دوستش میرود و در حضور اشلی، همسر سیاهپوستِ مایلز از حادثهای که شب گذشته برای او رخ داده است میگوید. اما نحوهی بیان او و برخورد اشلی و مایلز با این حادثه به گونهای است که گویی در حال تعریف و قضاوت یک فیلم سینمایی هستند که کالین دیده است. حتی زمانیکه کالین با خبر قتل مارشال از تلویریون فروشگاه روبهرو میشود باز احساس خسران و ناراحتیای در او نمیبینیم. بعد از تعریف حادثه، مایلز و اشلی در آشپزخانه معاشقه میکنند. سپس کالین و مایلز به اتفاق هم به سر کار میروند، یک روز کاری شلوغ و پرانرژی، یک معامله سودآور با اجناس دست دوم و… و بخش زیادی از زمان فیلم به همین شکل سپری میشود.
در اینجا با دو واکنش متفاوت در برابر قتل مارشال از کالین در خلوت خصوصی او و اجتماع نمادینی که در آن زندگی میکند روبهرو میشویم؛ سامان نمادین همان گونه که زندگی رنگها و نژادهای مختلف را در کنار هم به دور از نابرابری و تبعیض پایهریزی کرده است قتل ناعادلانه یک جوان سیاهپوست به دست یک پلیس سفیدپوست را هم در خود تعریف کرده است بدون آنکه در سطح اجتماع بابت این موضوع احساس گناه یا ناراحتی وجدانی احساس شود. در سطح اجتماع نه واکنشی خصمانه از سوی کالین و اشلی دو شخصیت سیاهپوست فیلم میبینیم و نه از دیگر شخصیتهای سیاه فیلم میبینیم که به راحتی از کنار عکسها و شمعهایی میگذرند که به یاد مارشال در محل وقوع قتلش روشن کردهاند. به همین دلیل وقتی کالین وارد اجتماع میشود از بازگو کردن یا روبهرو شدن با این حادثه روانگزا هیچ احساس خسرانی نمیکند اما بهعکس، زمانیکه از اجتماع نمادین فاصله میگیرد و به خلوت خصوصی خود پناه میبرد مدام از یادآوری این حادثه تروماتیک احساس ناراحتی میکند.
کالین در اعماق ضمیر ناخودآگاه خود به این نابرابری باور دارد؛ او در خوابهای کابوسوارش، خود را در دادگاه (مکانی که کالین به ماهیت آن اعتراضی ندارد) و پشت میز محاکمهای میبیند که دستها و پاهایش زنجیر شدهاند و تمام حاضرین در دادگاه جوانان سیاهپوستی هستند که مانند او دستها و پاهایشان زنجیر شده است. مولینا در جایگاه قاضی و مایلز در جایگاه وکیل او انواع اتهامات را به او وارد میکند و او توان هیچگونه دفاعی از خود ندارد. اما اشتباه است اگر که فکر کنیم کالین بابت ناتوانی در برابر این تبعیض و نابرابری که مارشال قربانی آن بوده است احساس گناه میکند. او از این بابت ناراحت است که به شکلی آگاهانه پذیرفته است در اجتماعی که زندگی میکند عاقبت مارشال، سرنوشتی بوده است که میبایست برای او و هر همرنگ دیگری از او رخ میداد؛ خودِ او چهارده ماه قبل از وقوع این حادثه جوانی سفیدپوست را به همراه مایلز تا سرحد مرگ کتک زده بود و در گفتگویی که میان او و ولری صورت میگیرد، ولری به او میگوید:«اگه پلیسا پیداشون میشد و میدیدن که تو داری اون سفیدپوست رو میزنی… فکر میکنی کی رو با تیر میزدن؟ مایلز رو؟…» در اینجا ترسی آمیخته به بغض وجود کالین را فرا میگیرد.
از این منظر باید گفت که در وجود کالین جرمی نهفته است که با توجه به قراردادهای اجتماعی که در آن زندگی میکند به دنبال محاکمه شدن است اما کالین نمیخواهد به آن تن بدهد و برای کنار آمدن با این قضیه، موضع خود را تغییر میدهد. این تغییر موضع همان چیزی است که باید از آن با عنوان کژنگریستن نام برد. تغییر موضع کالین، تغییر از جایگاه یک سیاهپوست به جایگاه یک سفیدپوست است، جایگاهی که بسیار به آن وابسته است و آن را بخشی از هویت خود میداند. کالین موهای خود را به سیاق آفریقاییها میبافد و زمانیکه او و مایلز برای فروش اتوموهای دسته دوم به یک آرایشگاه زنانه میروند برای نشان دادن کیفیت و کارایی اتوموها، مایلز موهای کالین را با اتو صاف میکند. اتفاقی که برای کالین به مثابه از دست دادن بخشی از هویتاش است. شب همان روز او برای بافتن موهای خود به سیاق آفریقاییها نزد ولری میرود و ولری پس از بافتن موهایش نیمهشوخی نیمهجدی به کالین میگوید:«موهام، نه داداش. اینام هویتم هستن… آره خب، کار هویتات تموم شد.»
اما در فصل ماقبل پایانی هنگامی که اتفاقی کالین با مولینا در اتاق کارش روبهرو میشود (برای جابهجایی اسباب، سر از منزل او در میآورد)، مولینا بلافاصله به سمت اسلحهاش یورش میبرد اما کالین زودتر عمل میکند و به روی او اسلحه میکشد. در طول فیلم و بر مبنای سامان نمادین آن، تنها پلیسهای سفیدپوست هستند که گویی حق کشیدن اسلحه به روی سایر رنگها را دارند. همین طور در فصلی از فیلم زمانیکه مایلز به به همراه همسرش اشلی اخبار مربوط به مارشال را میبینند مایلز به نحوهی بیان اخبار که جانبدارانه و یک طرفه است شدیدا اعتراض میکند ولی اشلی با وجود همرنگ بودن با مقتول هیچ اعتراضی ندارد. در این فصل از فیلم کالین به شکلی خصمانه بهروی مالینا اسلحه میکشد (همان گونه که مالینا بهروی مارشال اسلحه کشیده بود) و موضعی اعتراضی به مانند مایلز میگیرد و با خطابهای طولانی مولینا را مستحق محاکمه میداند و خود را بابت جرمی که مرتکب شده بود بری از محاکمه میخواند. به واقع باید گفت که کالین برای احقاق حقوق خود و موارد مشابه آن، موضعی متمایز و جدا از آنچه در سامان نمادین وجود دارد اتخاذ نمیکند. او برای کنار آمدن با جرمی که مرتکب شده و مطابق قراردادهای اجتماع نمادین سزاوار مرگ میباشد تنها با کژنگریستن و تغییر موضع از جایگاه یک سیاهپوست به جایگاه یک سفیدپوست است که میتواند با آن کنار بیاید. موضعی که با اختیار آن، هویت قبلیاش را از دست میدهد.
• • •
(۲۰۱۸) Blindspotting
Director: Carlos López Estrada