فیلم پن: آن‌که رفت و آن‌که ماند؛ نگاهی به فیلم رویای آرام

آن‌که رفت و آن‌که ماند؛ نگاهی به فیلم رویای آرام

 

در صحنه‌ای از فیلم، درست قبل از این‌که نامِ فیلم بر پرده ظاهر شود، و در میزانسنی که دو سال بعد در سوزاندن[۱] لی چانگ‌-دونگ هم عینا تکرار می‌شود، یه-ری را می‌بینیم که مست از باده‌ای که نوشیده از روی تخت بلند می‌شود و به‌رقص می‌افتد. دورِ خودش می‌چرخد و می‌چرخد. مردها روی تخت دراز کشیده‌اند. سه مردی که پروانه‌های شمعِ یه-ری‌اند و هرکدام به‌نوعی و به‌اندازه‌ای یه‌-ری را می‌خواهند. دوربین از یه-ری فاصله می‌گیرد و به آسمان می‌رود. بی‌کران را نشان می‌دهد. جایی که یه-ری احتمالا حالا آنجاست و آنچه بر روی زمین می‌بینیم صرفا پیکری‌ است چرخان، و جایی که یه-ری احتمالا به‌زودی به آنجا می‌رود. یادمان هست پیش‌گوییِ مردِ پیش‌گو را که در پاسخِ یه-ری که پرسید:«من چه‌قدر زنده می‌مونم؟» سکوت کرد و فقط گفت:«پدرت عمرِ درازی داره.» پس یه-ری متعلق به همان آسمان است که آنجا دیدیم. تعلقی که فقط وقتی عیان می‌شود که او از حجابِ هشیاری رها شود و در وادیِ مستی بیفتد. او می‌رقصد و می‌رقصد و بعد، که می‌خواهد روی تخت بنشیند، تخت را خالی می‌یابد. مردها هیچ‌کدام نیستند. رفته‌اند. رفته‌اند یا یه-ری آن‌ها را نمی‌بیند؟ نمی‌دانیم. فقط می‌فهمیم آن‌چه که وجود دارد فقط و فقط تنهاییِ یه-ری است. او در واقع کسی را دورِ خودش ندارد که تا آخرِ خط بیاید. مردها غیب‌شان می‌زند. خودِ او هم دنبالِ کسی است که ذهن و جسمِ سالمی داشته‌ باشد و برای کسانی که یکی‌شان صرع دارد و یکی داروهای دوقطبی می‌خورد و دیگری دائما سیگار می‌کشد، این شرط جزوِ محالات است. پس عشقِ همه‌ی آن مردها به یه-ری فقط جاده‌ای یک‌طرفه است و از طرفِ یه‌-ری جدّی گرفته نمی‌شود. مردها هم تا آخرِ خط نمی‌روند. حتی در عالمِ مستی هم نمی‌توانند کامل از تیرهای چوبی بالا بروند، درحالی‌که یه‌-ری از تیری بلندتر بالا می‌رود و همان‌جا می‌ماند. او بلندپروازتر از همه‌ی آن‌هاست. هم در فکر و هم در عمل. یه-ری تنهاست. یا شاید منتظرِ همان تک‌سواری است که روی ترکِ موتور نشسته‌بود و عکس‌اش را بر روی گوشی‌اش انداخته‌بود. تنها کسی که این میان او را می‌خواهد دختری است که سوارِ موتور می‌شود یا فوتبال بازی می‌کند. همان اوایلِ فیلم، یکی از مردها به او می‌گوید:«باز این کارهای مردونه کردی؟» و عشقِ دخترک به یه-ری هم شاید از قسمِ همان کارهای مردانه‌ای باشد که هیچ مردی زَهره‌اش را نداشت، لااقل آن‌گونه که دختر داشت. او تنها کسی در فیلم است که برای این عشق ــ که باز هم یک‌طرفه است ــ قدمی برمی‌دارد. چه می‌خواهد لمسِ فیزیکی باشد و چه لمسِ روحی از طریقِ شعری که برای یه-ری می‌نویسد و درون دست‌هایش می‌گذارد. دختر رهاست و با موتورش هرجا بخواهد می‌رود و با توپ‌ش هرکار بخواهد می‌کند و هم‌او تنها کسی است که می‌تواند از پسِ کاری بربیاید که در فیلم، کسی غیرِ از یه-ری نتوانسته‌بود انجام دهد: به گربه غذا بدهد.

رؤیای آرام[۲] فیلمِ روایت‌محوری نیست. بر پایه‌ی شخصیت‌ها پیش می‌رود و پرسه‌زدن در زندگی‌شان. پنج شخصیتی که زندگیِ درهم‌تنیده‌ای دارند. سه مرد و دو زن. شخصیت‌هایی خاص و دوست‌داشتنی. فیلم به‌جای کارکردن روی روایت، روی شخصیت‌ها کار می‌کند و از ورای همین ترفند به لحظاتی دست پیدا می‌کند که تکرارنشدنی‌اند؛ امّا عملا در پیش‌بُردِ داستان نقشی ندارند. و اصلا داستان چیست؟ درباره‌ی دختری که یک بار را می‌چرخانَد؟ یا درباره‌ی پسری که از اردوگاهِ کارِ اجباری در کره‌ی شمالی برگشته‌ است و حالا کارفرمایش پولش را نمی‌دهد؟ یا هیچ‌کدام؟ شاید اصلا داستانی وجود ندارد و واقعا هم همین است. با لحظه‌ها مواجه‌ایم و با مومنت‌هایی که ژانگ لو[۳] برای‌مان می‌سازد. مثلِ وقتی که کوارتتِ اصلیِ فیلم ناگهان و بی‌دلیل واردِ عکاسی می‌شوند تا با هم عکس بگیرند. جایی که انگار خودشان هم خودشان را به‌عنوانِ خانواده می‌پذیرند و رسمیت می‌دهند. فیلم روایت‌گرِ همین شخصیت‌هاست. شخصیت‌هایی که کمی ناهنجارند. شاید موتیفِ آینه‌های محدّب و بازنماییِ کاراکترها درونِ آن به همین خاطر باشد. برای نشان‌دادنِ عجیب‌وغریب‌بودن.

فیلم بر پایه‌ی صحنه‌های مشابه پیش می‌رود. تقریبا همه‌ی صحنه‌های مهم فیلم را دو یا سه بار می‌بینیم در دو موقعیتِ جدا. و کنارِ هم‌قراردادنِ همین صحنه‌هاست که چیزی را از دلِ فیلم درمی‌آورد. چیزی که در ظاهر بزرگ نیست، ولی رفته‌رفته بزرگ‌تر می‌شود. یه-ری به گربه غذا می‌دهد. گربه از بالای دیوار پایین می‌آید و کنارِ او می‌نشیند و غذایش را می‌خورد. مرد امّا نمی‌تواند. گربه به او اعتماد نمی‌کند و او بخشی از خشم‌اش را سرِ مردی خالی می‌کند که شبیهِ کسی است که او را به کره‌ی شمالی فرستاده‌ بود. دخترک امّا، در پایانِ فیلم، دارد به گربه غذا می‌دهد. یه-ری انگار رفته و حالا در او ادامه پیدا می‌کند. می‌توان ردّپایی از این صحنه‌های مشابه را در جاهای دیگری از فیلم هم ردیابی کرد. ولی احتمالا مهم‌ترین‌شان همان صحنه‌ای است که این نوشته را آغاز کرد. صحنه‌ای که با پایانِ یه-یری، و پایانِ سیاه‌سفید‌بودنِ فیلم، همراه است. تک‌سواری که عکس‌اش بر گوشیِ یه-ری نقش بسته‌بود وارد می‌شود. یه-ری سربلند می‌کند و بعد از دادنِ آب‌جو و گذاشتنِ موسیقی، به‌رقص می‌آید. شبیهِ همان رقصی که پیش‌تر ذکرش رفت. رها می‌شود. این بار ولی نه از مستیِ الکل. بلکه از مستیِ دیدنِ کسی که انگار واقعا از او خوش‌اش می‌آید. مرد امّا می‌رود و یه-ری هم با او می‌رود. از بار، و از دنیا. سه مرد ولی می‌مانند. می‌مانند و به دوستی‌شان ادامه می‌دهند. این بار بدونِ یه-ری. یه-ری که سایه‌اش بعید است از زندگی‌شان کنار برود و بعید است بفهمیم چرا مُرد. چون واردِ منطقه‌ی ممنوعه شده‌ بود؟ آن دل‌دردی که ناگهان عارض‌اش شد چی؟ نشانه‌ای از بیماری‌ بود؟ نمی‌دانیم و نخواهیم دانست و دانستنش هم شاید لازم نباشد. او رفت، و مابقی ماندند. مابقی که عاشقانش بودند.

 

پی‌نوشت:

[۱] Burning

[۲] A Quiet Dream

[۳] Zhang Lu

 

تاریخ انتشار: شهریور ۳۰, ۱۳۹۸
لینک کوتاه:
https://filmpan.ir/?p=1988