فیلم پن: به سرشان شلیک کن؛ نگاهی به فیلم مردگان نمی‌میرند

به سرشان شلیک کن؛ نگاهی به فیلم مردگان نمی‌میرند

 

سینمای مستقل، فارغ از هرگونه تعریف بیرونی که بخواهد آن را محدود و هم‌ریشه کرده، و یا نزدیک به هم گرداند، راه خود را در قالب‌های متنوعی می‌پیماید. این قالب‌ها گاه در ضدیت با یکدیگر نیز قرار می‌گیرند. اما این، نافیِ آزادیِ نفسانی جریان(های) غیر اصلی فیلم‌سازی در دنیا نیست و نمی‌تواند باشد. زیرا که اگر کمی از عقب‌تر به موضوع نگاه کنیم، ماجرا بر سر چگونگیِ استقلال فیلم‌ها -به مثابه اثر هنری صرف- نیست، بحث سینمای مستقل بر سر چگونگیِ خود سینماست. بر سر حیات پرشور، نقادانه، انقلابی و خطرآفرین سینماست که شوخ‌طبعی، درام و گروتسک را در خود نیز دارد. سینمای مستقل در هر صورت خود، به جای تعریف و دسته‌بندی اشتراکات، تنها می‌تواند یک هدف مشترک را طرح‌ریزی و پیگیری نماید؛ حیات هویت‌مند سینما و اهمیت دادن به تماشاچی. استقلال سینما یعنی نزدیکی آزادانه‌تر محصول سینمایی به بیننده. نکته الزاما بر سر شکستن قواعد و قوانین نیست، زیرا که سینما خارج از جریان سرمایه و استودیو، الزاما نظام کنترلی قانونگذار خاصی را بر خود ناظر نمی‌بیند. شبح مفتّش یا سایه‌ی بلند خراج‌بگیر قانون‌ساز استودیوها که وکلای پول‌اند و درخدمت ماشین سرمایه‌، کمتر می‌تواند به بیرون از چارچوب خانه‌های امن‌شان، یعنی استودیوها و نظام سرمایه‌محور فیلم‌سازی، دست بیازد. بر این اساس تنها می‌توان یک ویژگی را برای سینماهای مستقل در دنیا در بیش از نیم قرن اخیر پیدا کرد: ضدیت با سرمایه. نَفْس وجود جریان‌های مستقل در فیلم‌سازی در سال‌های اخیر را می‌توان در چنین موضع‌گیری‌ای جستجو کرد. پس از دوران جریان‌ها و کارگردان نام‌آور که تا اواخر دهه هشتاد میلادی نیز ادامه داشت، سینما دیگر کاملا تسلیم غو‌ل‌های سرمایه‌ شده بود. حالا اما نوبت جریا‌‌ن‌های کوچک‌تر، ساده‌تر و محدودتری بود که بتوانند در برابر سرمایه‌های هالیوودمحور قد علم کرده و آثار خود را تولید کنند.

 جیم جارموش در این میان یکی از اصلی‌ترین و قوی‌ترین نمایندگان جریان غیرهالیوودی سینما در آمریکاست. شهرت او در بین بینندگان فارسی زبان و مخاطبان این نوشتار بسیار بیشتر از آن است که نیاز به ارائه شرح فعالیت و پیشینه این فیلم‌ساز احساس شود، اما برای آن‌که به بحث پیرامون آخرین فیلم او برسیم، می‌بایست از کمی پیش‌تر به آثارش نگاه بکنیم. جارموش را همه با گروتسک آمریکایی‌شده و عمیقی می‌شناسند که در تمام فیلم‌هایش قابل ردیابی است. از فیلم‌هایی نظیر مغلوب قانون تا قهوه و سیگار و تا امروز، با مردگان نمی‌میرند، طنز انتقادی و تلخ جارموش در زیربنای فیلم‌هایش حضور داشته و هیچ‌گاه محو نشده است. این رویکرد طنازانه، در بستری کاملا خشک، جدی و روزمره اتفاق می‌افتد. هیچ‌گاه قرار نیست شکلی از خرق‌عادت را ببینیم؛ اگر هم هست، وقایعی است که از فرط عجیب بودن در آن زمینه‌ی عادی، خارق‌العاده و باورنکردنی می‌نماید. چنین طنزی در تمام عرصه‌های فیلم‌هایش نمود می‌یابد. از دیالوگ‌ها، میزانسن، بازی بازیگران و حوادثی که در طول فیلم‌، سرنوشت‌ساز هستند و اوج داستانی و روایی اثر را رقم می‌زنند. حضور دختر روستایی در شهر بزرگ در عجیب‌تر از بهشت با آهنگ زمینه‌ی تو را افسون کردم همانقدر مضحک و تعجب‌آور است، که رفتار بیل موری در جسجوی خانه‌به‌خانه‌ی زنان زندگی‌اش برای یافتن هویت نویسنده‌ی نامه‌ای که حتی نمی‌توان صحت خود نامه را تایید کرد! چنین نمونه‌هایی، در کنار شوخی‌هایی که در کلام فیلم‌هایش مانند قهوه و سیگار و یا شب روی زمین اتفاق می‌افتد، طنز سیاه جارموش را به پوچ‌گرایی نزدیک می‌کند. جارموش با هدف گرفتن اصلی‌ترین مقاصد و بنیان‌های ارتباط انسانی، یعنی دوری از تنهایی و پیشرفت، با ظرافتی مثال‌زدنی آدم‌هایی تنها، ساکت و ناامید را نشان می‌دهد و آن‌ها را در موقعیت‌هایی قرار می‌دهد تا مجبور شوند از لاک خود بیرون بیایند و ارتباط برقرار کنند. حالا پرسوناژها در شکلی از عدم ارتباط قرار می‌گیرند که رویه و ظاهر آن در ارتباط با دیگری است، اما باطن هم‌چنان همان است. رفتار آدم‌های جارموش را می‌توان نمونه‌ای از گسست‌های اجتماعی در آمریکا به شمار آورد. آدم‌هایی که درون خود بیشتر غرق می‌شوند و درچنین وضعی، نه به فردیتی قابل اتکا دست یافته‌اند و نه در زیست اجتماعی آن چنان موفق بوده‌اند.

بحث طنز در فیلم‌های جارموش بحث مفصلی است که ابعاد متنوعی دارد. تازه‌ترین اثر او، مردگان نمی‌میرند نیز از این مایه‌ی طنز به غایت استفاده برده است. فیلم درباره شهری کوچک در آمریکا به نام سنترویل است که بر اثر اتفاقاتی که برای کره زمین می‌افتد، به تسخیر زامبی‌ها درمی‌آید. در فیلم شاهد آن هستیم که زمین از مدار خود خارج شده و قطب‌هایش جا عوض کرده‌اند، شب و روز کیفیت ثابت‌شان را از دست داده‌اند و انگاری که زمان نیز در ساعت‌ها قابل فهم نیست. این کاتاستروف، این فاجعه‌ی اجتناب‌ناپذیر باعث شده تا کل کره‌ی زمین به هم بریزد و عاملی برای بیدار شدن مردگان و برخاستن آن‌ها از قبر شده است. در سنترویل ما با ماجرا از زوایای گوناگونی مواجه می‌شویم؛ سه پلیس در یک کلانتری کوچک، یک زن انگلیسی بودایی‌مسلک استاد در هنرهای رزمی ژاپنی که مأمور کفن‌ودفن است و تازه به اینجا آمده، سه نوجوان در کانون اصلاح و تربیت شهر و معدود افراد دیگری مثل یک مزرعه‌دار، دو زن که کافه‌ای بین‌راهی را می‌گردانند، جوانی که سوپرمارکتی را در حاشیه شهر می‌گرداند و پیرمردی عجیب که در جنگل زندگی می‌کند. سنترویل به سیاق شهرهای وسترن، با تاکید بر فیگور کلانتر (پلیس‌ها) و مامور کفن‌ودفن به تماشاچی نشان داده می‌شوند، و با حضور سه غریبه در هیات مسافرانی که به شهر می‌آیند، انتظار می‌رود که اتفاقی مهم و عجیب بیفتد، اما نه، هیچ اتفاق عجیبی رخ نمی‌دهد. می‌توان این را درباره کل فیلم نیز گفت: هیچ اتفاقی در فیلم نمی‌افتد. و همین، فیلم را بسیار برای من دوست‌داشتنی می‌کند. از همان اولین دقایق فیلم، ما با قصه و روند آن آشنا می‌شویم. از طریق اخباری که از تلویزیون‌ها پخش می‌شود، و در اولین شب حمله‌ی زامبی‌ها که ایگی پاپ و سارا درایور همسر جارموش، در نقش دو زامبی از گور برخاسته، به کافه‌ی بیرون شهر می‌روند و با خوردن آدم‌های آن جا، قوری قهوه را هم برمی‌دارند و قهوه‌نوشان بیرون می‌روند. روز بعد هر سه پلیس پشت سر هم می‌رسند و هر سه از نفر قبلی‌شان سوالی مشابه را می‌پرسند. تمام این اتفاقات پوچ و جزئیات کوچک، که در سراسر فیلم نیز تکرار می‌شوند، طنز تلخ جارموش را به مرحله پوچ‌گرایانه‌ای ارتقاء داده‌اند. در شب دوم، تمام مردگان شهر از گور برمی‌خیزند و شروع به شکار آدم‌ها می‌کنند. هرکسی سعی می‌کند تا به طریقی جان خودش را حفظ کند. پلیس‌ها نیز در کمال خونسردی بیرون می‌روند تا گشت همیشگی‌شان را بزنند. اما پیش از آن، افسر رونی پترسون، آدام درایور، به کلانتر موریسون و افسر موریسون در کمال خونسردی شیوه‌های مبارزه با زامبی‌ها و کشتن‌شان را آموزش می‌دهد. او می‌گوید که برای کشتن زامبی‌ها فقط باید سر آن‌ها را از بدن‌شان جدا کرد. آرامش بیش‌از‌اندازه‌ی پترسون و حرکت آرام زامبی‌ها، سکون رخوت‌انگیز شهر و مسافرانی غریبه با ماشینی دهه هفتادی که مستقیما از فیلم‌های جرج رومرو بیرون آمده‌اند، همه در حال توقف زمان حال برای کارگردان هستند. در ادامه فیلم، ماموران پلیس با گشت‌زنی در شهر به هر تعداد که می‌توانند زامبی‌ می‌کشند؛ زامبی‌هایی که خیلی‌هایشان دوست و آشنا هستند. بسیاری دیگر نیز توسط زامبی‌ها شکار می‌شوند و خودشان به مردگان متحرک تبدیل می‌شوند. در لحظه‌ای، مامور پترسون به اتاق تنها مسافران هتل سنترویل می‌رود و جنازه آن‌ها را پیدا می‌کند. پترسون سر زوئی، سلنا گومز را می‌برد و برای این کار دلیل می‌آورد که اگر سرش را جدا نکند او هم به راحتی زامبی خواهد شد. شکل سرراست حوادث و شوخی‌ها و روند خطی قصه،‌ بدون حسی از شگفت‌زدگی پیش می‌رود. اما در اواخر فیلم دو اتفاق بسیار عجیب، بامزه، تلخ و پوچ رخ می‌دهد. اول دیالوگی است که میان پلیس‌ها در ماشینی که میان انبوه زامبی‌ها گیر کرده،‌ در می‌گیرد. پترسون به دو پلیس دیگر می‌گوید که به خاطر خواندن فیلم‌نامه از پیش، بسیار آرام است، و می‌داند که فیلم چطور تمام می‌شود و چه اتفاقی خواهد افتاد. جارموش با گذاشتن چنین دیالوگی، علنا پوچی وضعیت بیرونی (وضعیت جامعه آمریکا) را از رهگذر به هم ریختن منطق سینما نشان می‌دهد. این‌که فرد یا افرادی می‌دانند چه خبر است و چه خواهد شد، به قول معروف آخر قصه چیست، اما باز هم بازی می‌کنند. زیرا می‌خواهند از منافع دیگران بهره ببرند. دومین اتفاق، بلافاصله پس از این دیالوگ رقم می‌خورد. تیلدا سوئینتون که مامور کفن‌ودفنی با نام زلدا وینستون است، پس از کمک به پلیس‌ها (که چندان هم نمی‌بینیم چه‌جور کمکی)، به قبرستان می‌آید و از کنار ماشین پلیس‌ها رد می‌شود. در یک لحظه، سفینه‌ای فضایی ظاهر شده، همه‌ی زامبی‌ها پراکنده می‌شوند و زلدا سوار سفیه شده و به آسمان می‌رود. در همین جا، مامور پترسون می‌گوید که «اینجا توی فیلم‌نامه نبوده، و جیم (جارموش) این صحنه را به من نگفته بود.» گویی هرکدام از بازیگران، فیلم‌نامه‌ای متفاوت را خوانده و براساس آن کار کرده‌اند. دست آخر پلیس‌ها از ماشین بیرون آمده و به آخرین مبارزه‌شان علیه زامبی‌ها تن می‌دهند، مبارزه‌ای که با مرگ‌شان تمام می‌شود. اما در این میان، تام وِیتس که نقش مردی تنها در جنگل را بازی می‌کند، زنده مانده و هم‌چنان به غرغر کردن ادامه می‌دهد.

جیم جارموش با مردگان نمی‌میرند به صورت‌بندی و مانیفستی از جریان مستقل ضدسرمایه در هالیوود دست یافته است. نکته این‌که همین صورت‌بندی توسط لشکری از ستارگان هالیوودی بازی شده است، از آدام درایور تا سلنا گومز و تام وِیتس. روند قلب معنا و تغییر شکل ستاره‌های هالیوود در فیلم‌های جارموش خود موضوعی قابل تأمل است، اما منظور این‌که جارموش با این کار، به نوعی کارکرد پول‌سازانه‌ی این بازیگران را معکوس کرده و آنان را در چالش‌هایی متفاوت می‌آزماید. فیلم از ریتمی کُند و فضایی آرام برخوردار است و حتی حمله‌ی زامبی‌ها نیز تغییری در این ریتم آرام ایجاد نمی‌کند. فیلم پر است از ارجاعات به سینمای کلاسیک، فیلم‌های رومرو، نوسفراتو و بسیاری دیگر از نمادها و نشانگان سینمای وحشت و کمدی. موسیقی تکرارشونده‌ی استارجیل سیمپسون با همین عنوان مردگان نمی‌میرند، ترانه‌ی مرکزی فیلم است که شعری طنز و تلخ دارد. فیلم‌ساز تلاش کرده تا خلاصه‌ای از خوراک‌های تصویری‌ای را که در این سال‌ها با آن مواجه‌ایم، در فیلمش بگنجاند و آینه‌وار ما را با ملغمه‌های بصری و اطلاعاتی که در آن زیست می‌کنیم روبه‌رو کند.

روند فیلم‌های جارموش در این دهه‌ی اخیر نشان می‌دهد که انگار او به دنبال همین سکون و آرامش فضای سینمایی بوده است. سکونی که تعمدا کشدار است و دربرابر زرق‌وبرق‌ها و سرعت بالای سینمای سرمایه‌محور و گیشه‌پسند قرار می‌گیرد. اتفاقی که سابقا در فیلم‌های او مانند گوست داگ یا مرد مرده نیز می‌افتاد،‌ اما این بار دیگر به روح حاکم سینمای وی تبدیل گشته است. فیلم جارموش را می‌توان یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های ژانرهای زامبی و وحشت برشمرد که در همراهی با کمدی پیشروی همیشگی کارگردان، به اثری مهم در کارنامه او بدل شده است. اثری که می‌تواند نقطه‌ی اوجی باشکوه برای استراحت جیم جارموش باشد.

 

تاریخ انتشار: آبان ۱۶, ۱۳۹۸
لینک کوتاه:
https://filmpan.ir/?p=2117