«عشق سگی است از دوزخ.»[۱] این را چارلز بوکوفسکی گفتهاست، در یکی از شعرهایش. و بوکوفسکی همان کسی است که پل کتابش را در رستوران میخواند و آنطرفتر، ماری ایستادهاست در حسرتِ یک خواهشِ تنانه، که بهقولِ منزوی شبها بیشتر سراغِ آدم را میگیرد. ماری میخواهد و پل نه. و رومانس[۲] (عاشقانه) روایتگرِ همین عشقِ یکطرفه است. و کیست که بتواند عشق را معنی کند؟ «کیست که بتواند آتش بر کفِ دست نهد؟» کیست که بتواند عشق را بگذارد داخلِ یک چارچوب و بگوید همین است و بس؟ عشق میتواند به هزاران شکل دربیاید و هرکس به طریقی از این هزاران راه متوسل شود برای دوستداشتنِ کسی که دوستش میدارد. ریموند کارور در وقتی از عشق حرف میزنیم[۳] روایتگرِ همین مساله است. جایی که یکی از شخصیتها از نامزدِ قبلیاش نام میبرد که او را کتک میزده؛ ولی میدانسته که دوستش دارد. کیست که بتواند بگوید نه؟ عشق همینقدر گسترده است. و مگر در عالمِ سینما از این عشقهای غیرمعمول کم دیدهایم؟ در ذهنترین نمونهاش برای من، و برای نوعِ عشقی که در رومانس مطرح میشود، پسرِ بد[۴] (کیم کیدوک، ۲۰۰۱) است. آنجا هم با پدیدهای مواجه بودیم که ــ فارغ از هر اتفاقی که در فیلم میافتاد ــ نامش دوستداشتن بود. اما دوستداشتن بهسبکِ همان آدمی که در فیلم تعریف شدهاست. و اینجا هم مساله مسالهی دوستداشتن و دوستداشتهشدن است. ماری میخواهد دوست داشته شود. و این دوستداشتن حالا بیش از همیشه به تنانگی گره خوردهاست و به رابطهی جسمانیِ دو طرفِ درگیر در رابطه: ماری و پل. که حرف میزنند و انگار همدیگر را نمیشنوند. دیالوگهای مینیمالِ کاترین بریا، همراه با فضاسازیِ سرد و خلوتی که برای فیلمش سامان داده و ریتمِ کُند و صحنههای کشدار و پلانهای بلند و ثابت، همهچیز را در رخوتی بلندمدت فرومیبرد. اجازه میدهد که بیننده بتواند فاصلهاش را با موقعیت حفظ کند و همهچیز را از بیرون ببیند و قضاوت کند. آنها حرف میزنند. بیشتر انگار میفلسفند دربارهی عشق و رابطهی جسمانی. برای من این حرفها یادآورِ خردهجنایتهای زناشوهریِ[۵] اریک امانوئل اشمیت است و همهی جاروجنجالی که زوجِ نمایشنامه دربارهی رابطهی جنسی بهراه میاندازند. اما باید بهیاد داشت که ترتیبِ تقدمِ این آثار چگونه است تا فهمید که رومانس، لااقل از منظرِ این فلسفیدنها، چه اثرِ ارزشمند و مهمی است. فیلم اصلا از پسِ ظاهرِ فریبندهاش که داستانِ زنی است با خواهشِ جنسیِ بالا ــ و همین یادآورِ نیمفومانیاکِ[۶] (۲۰۱۳) لارس فونتریه است ــ تعمقی هم هست در مفهومِ عشق و دوستداشتن و اینکه آدمها چگونه و چهطور با این مفهوم کنار میآیند و معامله میکنند. و حالا که اسمِ نیمفومانیاک آمد، آیا میتوان رومانس را پدرِ نیمفومانیاک دانست، یا یکی از فیلمهایی که بیشترین تاثیر را بر کارِ فونتریه داشتهاست؟ این نکته وقتی قابلتأملتر میشود که به شباهتِ ظاهریِ بازیگرانِ زنِ نقشاول دقت کنیم. شباهتی که بعید مینماید اتفاقی باشد. شباهتی که تا اندازهای در فرمِ رواییِ نریشنمحور هم رخ میدهد.
فیلم با صحنهای شروع میشود که پل را در میدانِ گاوبازی بهعنوانِ یک ماتادور معرفی میکند؛ کسی که باید بجنگد. اما این فقط صحنهی فیلمبرداری است و او هم مدل (یا بازیگر). بنابراین، او یک ماتادورِ قلابی است. کسی که نمیتواند در عرصهای که باید در آن بجنگد (تختخواب) کاری بکند. جرّوبحثهای ابتداییِ ماری و پل نتیجهای ندارد. آنها کافه و ساحل و رستوران و خیابان را طی میکنند، در حالیکه دارند به جانِ هم میپرند؛ ولی نتیجهای حاصل نمیشود. تنها نتیجه آن است که پل بگوید:«اونقدرها هم مهم نیست.» و اینجا، شاید یکی از مهمترین لحظههای فیلم است. اینجا جایی است که برای اولین بار صدای نریشنِ ماری را میشنویم که میگوید:«چرا، هست.» و از همین نریشنِ کوتاه و کوبنده متوجهِ گسستِ او از دنیای اطرافش میشویم. گسستی که با او همراه است و آنقدر رشد میکند و بر آن مرهم گذاشته نمیشود که وادارش میکند به تجربههایی دیگر. تجربههایی که خودش هم نمیخواهد اما نمیتواند در مقابلشان کاری بکند. ماری معلم است. و همین تصمیمِ کوچکِ فیلم باعث میشود تا شخصیتِ او پیچیدهتر و خاکستریتر شود. شغلِ او شغلِ پاک و مهمی است؛ اما خودش چه؟ میشود گفت ناپاک است؟ ــ آن هم بهدلیلِ اینکه نیازهایش از جانبِ کسی که باید جدی گرفته نمیشوند و جوابی نمیگیرند. او معلم است و سرِ کلاس به بچهها میگوید:«گاهی کسی هست، ولی نداره. و گاهی کسی داره، ولی نیست.» و این جمله را کسی از بچهها نمیفهمد. فقط مای بیننده میفهمیم که ماجراهای شبِ قبلِ او را میدانیم.
تنها چیزی که ماری میطلبد عشق است و باید آن را از کسانِ دیگری، و در شرایطِ عجیبوغریبی، گدایی کند. این عرصه آنقدر بر او تنگ میشود که آخرِسر مجبور شود انتقامِ همهی این دیدهنشدنها را بگیرد؛ درحالیکه آبستن است. خودش میداند که زن تا بچهای نزاید زن نیست. زن میشود؛ انتقامش را میگیرد؛ و جایی میرود که فکر میکند لااقل قدرِ تناش را میدانند.
پینوشت:
[۱] .Love is a dog from hell
[۲] (Romance (1999
[۳] (What we talk about when we talk about love. (1981
[۴] Bad Guy
[۵] (Partners in crime (2003
[۶] Nymphomaniac