فیلم پن: ماموریت غیرممکن: توهم سینمای مولف

ماموریت غیرممکن: توهم سینمای مولف

 

علی‌­القاعده حرف ­زدن از آن‎چه که نیست و نداریم بسیار مشکل­‌تر از حرف ­زدن درباره‌ی چیزی است که هست و داریم. اما در این مجال می‌خواهم راجع‌ به چیزی صحبت کنم که معتقدم اساسا وجود خارجی ندارد؛ و آن سینمای مولف است. در سینمایی که اغلب فیلم‌سازان مدعی‌­اند چون از دولت یا نهادهای غیرخصوصی بودجه می‌­گیرند و فیلم به ­اصطلاح اجتماعی می‌سازند و فیلم‌نامه‌های‌­شان را خودشان می‌­نویسند یا به ­قولی کار فرهنگی می‌کنند پس باید مولف صدای­‌شان زد سوال اینجاست که با چنین درک کودکانه و شاید بشود گفت ابلهانه‌­ای از مفهوم مورد نظر اصلا چطور می‌توانیم به وجود سینمای مولف قائل باشیم؟! احتمالا پیش خود فکر می‌کنید که برای اثبات درستی پیش‌­فرض بحث‌­ام می‌­بایست شاهد مثال(های)ی بیاورم، اما شواهد روشن‌­تر از آن چیزی هستند که بشود انکارشان کرد، کافی است نگاهی گذرا به اظهارنظرهای مختلف کارگردانان در مصاحبه‌­ها و کنفرانس‌های مطبوعاتی بیندازید. من ریشه‌­ی توهم سینمای مولف را در تحولی ساختاری می‌دانم که ناشی از وقوع انقلاب ۱۳۵۷ و مدیریت سینمایی سال‌های اولیه‌ی انقلاب بود. مسئولان امر با تخریب ساختار پیشین و پی‌­ریزی سازمانی جدید درصدد بودند تا با الگوبرداری از سینماهای هنری به ­خصوص اروپای شرقی و مدیریت تمامیت‌خواهانه‌­ی حاکم بر آنان از سینمای تجاری پیشاانقلاب فاصله بگیرند. و محصول چنین مدیریتی بنیاد سینمایی فارابی بود که اصلا برای تقویت بخش دولتی در حوزه‌­ی سینما به ­وجود آمد. سینمایی که تا پیش از آن خوب یا بد لنگ‌­لنگان چرخ اقتصاد خود را در رقابت با فیلم‌های آمریکایی و اروپایی و آسیایی می‌­چرخاند به یکباره­ خود را در موقعیتی کاملا جدید یافت؛ هرچند که وضع اقتصادی سینمای فارسی هم در سال ۱۳۵۷ چندان روبه‌­راه نبود و تظاهرات‌ها و ناآرامی‌های سراسری تیر خلاص را بر پیکر آن وارد کرد. مدیران وقت در نظر داشتند با ایجاد نسلی از سازندگان فیلم‌های هنری نسل تجاری­‌ساز و خوکرده به فیلمفارسی را از میدان به در کنند. به همین منظور کفه­‌ی ترازوی حمایت خود را به ­سوی کسانی سنگین کردند که تمایلات ضدتجاری و ضدداستانی و استعلایی بیشتری داشتند. مساله‌­ی مهم در اینجا نهفته بود که جریانات به ­اصطلاح روشنفکری و سینمای هنری قبل از انقلاب علی‌­الظاهر اشتراکات فکری چندانی با مسئولین امر نداشتند. با این حال، بسیاری از فیلم‌سازان موج نو، که مهم‌­ترین جنبش حاشیه­‌ای سینمای ایران و نه لزوما هنری پیش از انقلاب به شمار می‌آمد، خود را با شرایط جدید وفق دادند و توانستند اجازه‌­ی ادامه­‌ی کار بیابند (هرچند که در نهایت هیچکدام سرنوشت جالبی نداشتند، عده‌­ای بر مواضع خود پافشاری کردند و بایکوت شدند مثل امیر نادری و ناصر تقوایی و بهرام بیضایی و عده­‌ای دیگر مانند داریوش مهرجویی و مسعود کیمیایی در تلاشی بی‌­ثمر برای سازگاری هرچه بیشتر با شرایط جدید به طبخ قرمه‌­سبزی پست­‌مدرن روی آوردند). این امر در کنار اقداماتی چون درجه‌­بندی ارزشی فیلم‌ها، حمایت از تولیدات سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، تشویق و ترغیب فیلم‌سازان به حضور در جشنواره‌های جهانی، الگوسازی از کارگردانان مولف سینمای هنری اروپای شرقی همچون آندری تارکوفسکی، سرگی پاراجانف و بعدتر تئو آنگلوپولوس و نهایتا پشتیبانی ویژه از آثاری مانند نار و نی (۱۳۶۷) سعید ابراهیمی­‌فر و هامون (۱۳۶۸) داریوش مهرجویی و پروبال دادن به فیلم‌سازان نوپایی همچون محسن مخملباف و مجید مجیدی و امثالهم همه و همه چهره­‌ی سینمای ایران را دگرگون ساختند. تاکید بر نوعی اومانیسم آمیخته به فولکلوریسم، عرفان­‌گرایی، طبیعت‎گرایی، مسائل مبتلابه کودکان و نوجوانان و الگوهای روایی سینمای هنری از ویژگی‌های مطلوب تفکر غالب بود. رمزگانی که بیشتر در رابطه با بازخوردهای دریافتی از جشنواره‌های بین‌­المللی و نمونه‌برداری از آثار موفق خارجی تنظیم شده بود تا در ارتباط با امری درون‌­زا و ذاتی فرهنگ و سینمای آن روزگار ایران. بدین‌­وسیله، فیلم ایرانی به وسیله­‌ی ارضای احساسات اگزوتیک تماشاگر فرهیخته­‌ی غربی یا حتی شرقی و فیلم‌ساز وطنی به چیزی شبیه پیمانکار جشنواره‌های جهانی بدل شد. نسلی که قرار بود، با همراهی بزرگان موج نو، ایران را به بهشت فیلم هنری مبدل سازد نادانسته در دام بازی بزرگتری گرفتار آمد که گردانندگان جشنواره‌های جهانی برایش تدارک دیده بود. در این میان، کمتر کسی توانست با حفظ اراده و سلیقه­‌ی شخصی­‌اش خود را به فضای موجود تحمیل کند. به طور مثال، عباس کیارستمی از معدود افرادی بود که اسیر جهت‌­دهی جشنواره‌ها نشد. نکته‌­ی حائز اهمیت این است که اصولا سینمای مولف‌­محور یا هنری دایره‌­ی محدودی دارد و هرکسی را یارای آن نیست که خود را به جایگاه یک مولف برکشد و عملا مابقی بازیگران ماجرا یا سیاهی‌­لشگرند یا مقلد بزرگان و یا حداکثر چهره‌هایی حاشیه‌­ای که شاید بعدها مورد توجه طیف سینه­‌فیل قرار بگیرند (مثلا باید پرسید ابراهیم فروزش که با دومین فیلم بلندش خمره (۱۳۷۰) برنده­‌ی یوزپلنگ طلایی جشنواره‌­ی لوکارنو شد چرا اکنون حتی در ایران هم به دست فراموشی سپرده شده؟). بنابراین در چنین جوی نمی‌توان و نباید به این امید بست که با فراهم‌­آوردن زمینه‌ی مساعد کارخانه‌­ی تولید مولف راه بیاندازیم. از سوی دیگر، در یک شرایط طبیعی غالبا سینمای هنری در حاشیه‌­ی سینماهای تجاری رشد می‌کند، یعنی تا حدودی مانند آن­چه که پیش از انقلاب بود. تجربه ثابت کرده که تخریب عمدی پایه‌های صنعت سینما نه‌تنها به ضرر بخش تجاری بلکه در درازمدت به ضرر خود فیلم‌سازان بخش اندیشه‌ورز، هنری یا مستقل هم است. به هر روی، در دوران تصدی مدیران دو دهه­‌ی اول انقلاب اتفاقی که نمی‌­بایست افتاد و پس از آن نیز با تحولات پی‌­درپی و عدم ثبات مدیریتی کار مشکل‌­تر شد. پس از جنگ هشت ساله، با تغییر نگاه دولت به اقتصاد و حرکت به­ سمت کاهش مداخله‌­ی دولت و تدریجا رسیدن به سیاست‌های خصوصی‌­سازیْ حوزه‌­ی فرهنگ و خاصه سینما نیز از این تغییر و تحولات بی‌­نصیب نماند و مسئولان امر هرچند شاید دیر اما بالاخره به ضرورت وجودی صنعت سینما پی بردند؛ از آن جهت می‌گویم دیر که در این سال‌ها، مشخصا دهه­‌ی هفتاد، سیر قهقرایی کاهش تماشاگران داشت کمر سینمای ایران را می‌­شکست. با این همه، ذهنیت حاکم بر جامعه‌­ی سینمایی کشور تاکنون دگرگونی خاصی را تجربه نکرده و همچنان فیلم تجاری اثری بی‌­ارزش و عنوان تجاری‌­ساز مایه­‌ی ننگ تلقی می‌شود و اغلب کارگردانان سوای هر چیزی به دنبال کسب وجاهت هنری هستند. و طرفه آن‌که چنین وجاهتی را از جوایز جشنواره‌ها می‌­طلبند. البته نباید مناسبات رانتی حاکم بر تخصیص بودجه‌ها را از یاد برد، فیلم‌سازان به هر شکلی باید خودشان را هنرمند و اثرشان را دغدغه­‌مند و هنرمندانه نشان دهند تا در موقع لزوم بتوانند آن را به‌عنوان کارتی برای گرفتن بودجه‌­ی مورد نیاز یا تایید طرح‌­شان رو کنند. جریان ممتد فیلم‌های اجتماعی در سه چهار دهه‌­ی گذشته ماحصل چنین تلقی‌هایی بوده است. جریانی که نه فقط کمکی به شکل‌گیری سینمای هنری نکرده بلکه با دامن‌­زدن به کلیشه‌سازی و تقلیل‌­گراییْ خود مانعی دشوار برای قوام هویت شخصی فیلم‌سازان تراشیده است. عاملی سرکوبگر که از سینماگر انتظار دارد من‌­باب ابراز نظراتش در مورد اجتماع همرنگ دیگران شود یا، حتی بدتر، او را وامی­‌دارد تا برای مطرح­‌شدن دست به ساخت اثری بزند که نه اعتقادی بدان دارد و نه دست‌­کم با آن احساس قرابت می‌کند. اما گذشته از این‌ها، در دهه‌های اخیر افزایش سرمایه‌­گذاری‌های دولتی و اینک خصولتی در سینما به‌طرز متناقض‌­نمایی به افول سینمای هنری انجامیده است. متناقض‌­نما از این جهت که مقصود از تقویت تصدی دولت در حوزه‌­ی سینما ایجاد نوعی بستر فرهنگی برای پیدایش سینمای هنری بود، اما ظاهرا مدیران به این امر توجه نداشتند که وابستگی شدید هنرمند به یارانه‌های دولتی خواه ناخواه او را به کسوت کارگزار صاحبان سرمایه درخواهد آورد و پس از مدتی اساسا اثری از هنر در کار او باقی نخواهد ماند. فیلم‌سازی که به یارانه عادت کند و فروش فیلمش تاثیری در ادامه‌­ی کارش نداشته باشد کم­‌کم خلاقیت خود را از دست می‌دهد و تلاشی برای بهترشدن نخواهد کرد. عمق وخامت ماجرا وقتی بیشتر نمایان می‌شود که به نگاه عمدتا ایدئولوژیک مدیران فرهنگی خصوصا در سال‌های اولیه‌­ی انقلاب برمی‌­خوریم. ایدئولوژی در هر شکل و صورتی با انحصارطلبی و محدودیت افق اندیشگی‌­اش می‌کوشد تا سوژه‌های خود را به شکل دلخواهش دربیاورد و سینمای ما هم از چنین قاعده‌­ای مستثنی نبوده و نیست. هنگامی که فرد هنرمند (این‌جا سینماگر) را به حوزه‌­ای از مضامین و موضوعات ازپیش­‌تعیین‌­شده محدود کنند، خاصه آن‌که دلبستگی چندانی هم به آن‌ها نداشته باشد، نمی‌توان از او انتظار خلق اثر هنری به معنای واقعی کلمه داشت. در نتیجه وقتی اثری هنری در کار نباشد عملا هنرمندی هم در کار نیست و به طریق اولی مولفی هم در کار نخواهد بود؛ مولف یعنی کسی که از درجه‌­ی یک هنرمند صرف فراتر رفته و برای خود تشخصی فراهم ساخته که او را از دیگران متمایز می‌سازد. اوضاع اقتصادی سال‌های اخیر و رشد فعالیت سرمایه‌­گذاران مختلس و موسسات غالبا خصولتی با آورده‌های کلان ضربات جبران‌­ناپذیری بر پیکره‌­ی سینمای هنری و مستقل زده‌­اند و روزبه‌­روز عرصه را بر آن تنگ‌­تر می‌کنند و بر فربگی و بی‌­قوارگی سینمای جریان اصلی، یا به زبان بازاری‌­اش سینمای بدنه، می‌­افزایند. این یعنی بالاخره نه رویاهای نسل اول مدیران سینمایی بعد از انقلاب برای ایجاد یک سینمای هنری برآورده شد (البته اگر دولتی‌­سازی حداکثری را در زمره‌­ی این رویاها قرار ندهیم) و نه سینمای مستقل توانست از پس پاسداری سنت‌های نحیف فیلم هنری به­‌جای مانده از جریان‌هایی چون سینمای روشنفکری، موج نو و سینمای آزاد برآید؛ هرچند که جریان مستقل همواره در ایران حیاتی حاشیه‌­ای و توسری‌­خور داشته است. در این بین، مرگ عباس کیارستمی به سال ۱۳۹۵، که حکم عمود خیمه­‌ی سینمای مستقل و تجربه‌­گرای ایران را داشت، ضربه‌­ی کاری دیگری بود. با توجه به مجموع مطالب فوق علی‌­الخصوص چرخش دیدگاه مدیریت میان‌­رده‌­ی فرهنگی به ­سمت پیاده‌­سازی الگوهای مبتنی بر منطق بازار و پیروی از اصول خصوصی‌­سازی (؟!) بدون التفات به بسترسازی‌های لازم در هر دو حوزه‌­ی نظریه و عمل وضعیت آشفته و سردرگم‌­کننده‌­ای را پدید آورده که همه­‌چیز را در غبار اوهام فروپوشانده است. از سویی، سیاست‌های کلان فرهنگی هنوز هم بر اولویت توسعه­‌ی فرهنگی-هنری تاکید دارد و از سوی دیگر در عمل شاهدیم که سرمایه ترکتازی می‌کند. از طرفی، گروه هنروتجربه تاسیس می‌شود تا فرصتی مهیا سازد که فیلم‌های هنری و تجربه‌­گرایی که توان بازگردانی بودجه­‌ی خود را در بازار فعلی ندارند به نمایش درآیند و از طرف دیگر، همین مجموعه با فعالیت‌های پراکنده و کم‌­اثر و رفتارهای غیرحرفه‌­ای‌­اش بسیاری از فیلم‌سازان و مخاطبان را دلسرد می‌کند. در حقیقت، ساختار انحصاری توزیع و نمایش فیلم‌ها یکی دیگر از دلایل سرکوب هویت‌های مستقل و هنرمندانه­ است. ساختاری که سعی دارد به هر طریق ممکن سلیقه­‌ی خود را به فیلم‌ساز و مخاطب تحمیل کند. با نگاهی کلی به فیلم‌های روی پرده در چند ساله‌­ی اخیر بازهم درمی‌­یابیم که رویکرد موجود در زمینه­‌ی توزیع و نمایش فیلم با سیاست‌های کلان فرهنگی سازگاری ندارد و مرتبا آثاری که ارزش هنری به مراتب بالاتری از فیلم‌های روز دارند یا بایکوت می‌شوند و رنگ پرده را به خود نمی­‌بینند یا به ­صورت محدود اکران می‌شوند و توجهی را برنمی‌­انگیزند. جالب آن‌­که به ­رغم انحصار بازار و سرمایه‌­گذاری‌های نسبتا کلان، غلبه‌­ی ذائقه­‌ی تاجرمسلکانه و بسازبفروشی کمک چندانی به جذب تماشاگر نکرده و همچنان که یارانه‌های مختلف برقرارند از راهکار افزایش قیمت بلیط برای پوشش هزینه‌های اضافی استفاده می‌شود. به‌علاوه، تعدد مراجع تصمیم‌­گیر و دیوانسالاری حاکم بر آن‌ها دوچندان بر آشفتگی‌ها افزوده است. برای مثال، هر فیلم بلند سینمایی باید از زیر نظر «شورای صدور پروانه‌­ی ساخت» و «شورای صدور پروانه‌­ی نمایش» بگذرد تا بعد تازه بتواند وارد مراحل پخش و توزیع شود. صرف‌­نظر از سازوکار غیرشفاف این شوراها نفس وجود آن‌ها نیز می‎تواند مانعی باشد بر سر راه کار خلاقه. رسالت نظارتی چنین نهادهایی اغلب در تحدید اختیارات و آزادی‌های فیلم‌سازان تبلور می‌یابد که اوج همچو اقداماتی را در توقیف فیلم‌ها شاهدیم. اما قضیه به همین ­جا ختم نمی‌شود، از آن‎جا که آیین­‌نامه‌های متقن و چارچوب‌­مندی برای ارزشیابی و سانسور (یا به ­قولی ممیزی) وجود ندارد راه بر تفسیرهای سلیقه‌­ای و گاه عجیب و غریب کاملا گشوده است. پرده­‌ی آخر این ماجرا اما دخالت نهادها و گروه‌های بیرون از چارچوب سازمان امور سینمایی است که هر از چندی سبب مکتوم ماندن فیلم‌هایی می‌شوند که به مذاق‌­شان خوش نمی‌­آید؛ واپسین و شاید جالب‌­ترین نمونه‌­ی آن خانه­‌ی پدری (۱۳۸۹) کیانوش عیاری است که آبان­ ماه امسال پس از پنج روز نمایش با حکم دادستانی تهران از پرده پایین کشیده شد، فیلمی که یک بار دیگر هم بعد از رفع توقیف اولیه (فیلم برای اولین بار در جشنواره‌­ی فجر ۱۳۹۲ به اکران درآمد) در دی ­ماه ۱۳۹۳ روی پرده رفته و ظرف یک روز توقیف شده بود. اینک با درنظرگرفتن جمیع مباحث فوق باید این سوال را مطرح کنم که آیا به ­راستی در چنین وضعیتی اندیشیدن به سینمای هنری و امید به تولد فیلم‌سازان مولف یک توهم نیست؟