فیلم پن: تو نمی‌توانی درون چشم پرنور و جوشانِ تاریکی خیره شوی!؛ نگاهی به سینمای رابرت اگرز

تو نمی‌توانی درون چشم پرنور و جوشانِ تاریکی خیره شوی!؛ نگاهی به سینمای رابرت اگرز

 

ما در جزیره‌ آرامِ بی‌خبری، در میان دریاهای سیاه و بی‌نهایت زندگی می‌کنیم.

اچ پی لاوکرافت

 

چیزی غیر از زادگاه رابرت اگرز[۱] نمی‌تواند ما را برای در کنارهم قرار دادن دو فیلمش یاری کند: نیوانگلند، مرکز ادبی و اقتصادی آمریکا از قرن هفده تا قرن نوزده، دورانی پر از اسرار ظاله و افسانه‌های اهریمنی. هرچند ترتیب شکل‌گیری ایده آثارش دقیقا برعکس ترتیب ساخت آن‌ها بوده است اما بدون شک یکی از همان اتفاقات عجیب و ماورایی برایش افتاده که داستان فیلم اولش، جادوگر[۲] در قرن هفدهم می‌گذرد و داستان فیلم دومش، فانوس دریایی[۳]، در قرن نوزدهم. انگار علاقه زیادش به مطالعه تاریخ و حکایت‌های جن و پری باعث شده مهم‌‌ترین و درخشان‌ترین دوران سرزمینش را مرکز جهان هنری‌اش قرار دهد:

دلم می‌خواست در کریسمس‌‌ها به‌جای اسباب بازی، لباس هدیه بگیرم و در دنیای دیگری باشم.[۴]

من بچه عجیب و غریبی بودم؛ هالووین هرسال می‌رفتم به “سیلم”[۵]. مزارع مخروبه استعماری و جادوگرها بخشی از داستان‌های عامیانه‌‌ای بودند که من به آن‌ها علاقه‌مند بودم و حالا افسانه‌های دینی و حکایت‌‌های جن و پری و اسطوره‌ها بزرگ‌ترین علایق من هستند. اگر مشغول پروژه‌ای نباشم، «ملکه پریان» ادموند اسپنسر را برای تفریح می‌خوانم.[۶]

رابرت اگرز (۱۹۸۳) در نیوهمپشایر یکی از ایالت‌های نیوانگلند به دنیا آمده ولی گشت‌وگذارش در شهر تاریخی پلیموت (واقع درماساچوست) و مزارع آن، یک تولد هنری برای او رقم زده و البته منبع الهامی برای آثارش نیز فراهم کرده است. شاید قدرت بصری و اتمسفر ویژه آثار سینمایی او به ۷سال (از ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۴) فعالیت او در زمینه طراح تولید فیلم، تئاتر و رقص برمی‌گردد؛ اما آثار اولیه‌‌اش در کارگردانی کاملا او را یک شیفته حکایت‌های فولکلور و افسانه‌های محلی نشان می‌دهد و تعجبی ندارد اگر تمام عناصر دو فیلم بلندش را در همان سه فیلم کوتاهش بیابیم. اولین فیلم کوتاه او، هانسل و گرتل، اقتباسی است تیره و تار و اکسپرسیونیستی از داستان معروف برادران گریم در فرمت سیاه‌‌وسفید و صامت (البته با یک موسیقی عجیب و غریب). داستان حکایتی که برادران گریم ثبت کرده‌اند این است: هانسل و گرتل، فرزندان یک هیزم‌شکن هستند. هیزم‌شکن به حرف همسرش، هانسل و گرتل را در اعماق جنگلی ترسناک رها می‌کند و آن‌ها گرفتار جادوگری پلید می‌شوند. این داستان برایتان آشنا نیست؟ انگار بخش زیادی از خط داستانی و جزئیات فیلم جادوگر  میراث همین فیلم کوتاه هانسل و گرتل هستند. دومین فیلم کوتاه اگرز، طور دیگری ما را به منشأ علایق و سبک و سیاق فیلم‌هایش می‌رساند: قلب رازگو یا این قلب افشاگر، اقتباسی است از داستان گوتیک ادگار آلن پو. این داستان نقطه‌ دیگری است که اگرز در دومین فیلم بلندش به آن بازمی‌‌گردد. او برای فیلم جادوگر سرمایه‌گذاری پیدا نمی‌کند و در دیداری با برادرش، مکس، متوجه می‌شود او مشغول نوشتن پایانی است برای آخرین اثر ادگار آلن پو؛ همان داستان نیمه‌تمام فانوس دریایی که خیلی از نویسندگان بعد از مرگ آلن پو خواسته‌اند آن را به سرانجام برسانند. چه چیزی بهتر از یک داستان نیمه‌تمام با مایه‌های گوتیک و گروتسک درباره دریا و فانوس دریایی، برای کسی که می‌خواهد ماه‌ها در ایده‌هایی مثل «جلیقه‌های دست‌بافت، گوشت نمک‌سود، پیپ ساخته‌شده از خاک رس و سیگارهای دست‌پیچ» غرق شود؟ او رابرت اگرز است؛ کارگردانی که حتی با دو اثر هم می‌‌توان درباره سبکش سخن گفت.

 

فضاسازی در جهانی پر از ناشناخته‌ها

در فیلم‌های اگرز خلق یک اتمسفر ویژه جلوتر از هرچیز دیگری است؛ اگر فضاسازی را مهم‌ترین کلید فهم تاریخی داستان‌ها بدانیم، جادوگر و فانوس دریایی با خلق زمان و مکانی تاریخی و البته کاملا واقعی و آشکار (حتی در بازسازی گویش و لهجه)، سعی می‌کنند عاملی ناشناخته را برای ترس و وحشت مخاطب معرفی کنند. اگرز در این زمینه آن‌قدر در ترکیب ترس‌های رازآلود و غیرزمینی با مکان و زمانی آشنا ولی مخوف، دقیق است که هیچ ابایی ندارد در همان عنوان فیلم‌هایش چیزی را که قرار است با آن روبه‌رو شویم معرفی کند؛ جادوگری در دل جنگلی تاریک، و نور روحانی و شهوت‌انگیز یک فانوس دریایی‌ در جزیره‌ای دورافتاده. اگر بخواهیم نظریه درون ذهن او را برای ترساندن مخاطب و ایجاد وحشتی کیهانی در یک گزاره خلاصه کنیم این‌گونه می‌شود:«مطمئن باش آن چه نمی‌بینی به حیطه‌ای از وجود تعلق دارد اما علمِ تو، راهی به آن پیدا نمی‌کند.» اگر بخواهیم به زیرکی او در اثبات این نظریه پی ببریم باید ببینیم او به سوال «چرا در پایان فیلم فانوس دریایی آنچه توماس می‌بیند را نشان ندادی؟» چه جوابی داده است:«چون اگر شما هم آن را می‌دیدید سرنوشتِ مشابهی در انتظارتان بود.» این همان وحشت لاوکرافتی[۷] است که از شرارات‌ها و موقعیت‌های وهم‌آلود و سحرانگیز پُر شده تا این‌گونه به نظر برسد که تشکیک و خطر همواره شانه‌به‌شانه هم هستند. جهان‌بینی اگرز بسیار تحت‌تاثیر لاوکرافت است، و خدایان، اهریمنان و یا موجودات ناشناخته‌ فیلم‌های او دو ویژگی بارز دارند: توصیف‌ناپذیر، غیرقابل‌نمایش و بی‌نام. خلق فضا اطراف این ناشناخته‌هاست که مخاطب را مطمئن می‌کند توان و تحمل روبه‌روشدن با حقیقت سیاهی را ندارد. در این جهان و اتمسفر تیره‌وتار، اگر خانواده مذهبی فیلم جادوگر نشانه‌ای برای اتفاقات فراطبیعی پیدا نکنند شک را بین خودشان دست‌به‌دست می‌کنند، و اگر توماس هاوارد اجازه ورود به برج فانوس دریایی را نداشته باشد، از تصور وجود حیاتی بیگانه و شهوت‌انگیز در آن‌جا از این پهلو به آن پهلو می‌شود. اما اگر همه‌چیز ریشه در درون شیطانی بشریت داشته باشد چه؟ چطور می‌شود کارکرد این ترس روان‌‌شناسانه را تضمین کرد؟

 

جلوه‌های صوتی

این نیروی غریب نهفته در تصاویر فیلم‌های اگرز با چاشنی اصوات و موسیقی، آرام‌آرام شبیه طنابی تصویر را خفه می‌کند. هدف این نیرو فقط غرق‌کردن آدمی در تخیلات ترسناک، وهم و خیال‌‎های سمی، سودازدگی و مالیخولیاست. هیچ‌چیز نمی‌تواند انسانی تنها را مقابل زمزمه مرموز جنگل و یا غریو نهنگی اطراف جزیره‌ای طوفانی آرام نگه دارد. این تعلیق مسموم، نیرویی ناشناخته را احضار می‌کند تا ساخت اتمسفر، تمام آن چیزی باشد که اهمیت دارد؛ چون برانگیختن احساسی مشخص برتر از انسجام طرحی معمولی است.

در جادوگر صدای آواز و شیون فریبنده گروه کُر زمان‌هایی به گوش می‌رسد که شخصیت‌ها به درختان آن جنگل ممنوعه و ترسناک خیره می‌شوند یا زمانی که ما تصویری وهم‌آلود و نامشخص از جادوگر می‌بینیم. وقتی برای بار دوم سکانس ابتدایی فیلم فانوس دریایی را می‌بینیم، هرکدام از صدا‌هایی که بار اول نامفهوم بودند، روی موج موسیقی فوق‌العاده مارک کورون و از کانال‌‎های جداگانه واضح و آشکار به گوش می‌رسند: یکی از مرغ دریاییِ یک‌چشمی که در گذشته پرواز می‌کند، یکی از آژیر اعلام خطر مه‌گرفتگی که می‌خواهد یک کشتی گم‌شده را باخبر کند، یکی از نپتون[۸] که بر سر دریا فریاد می‌کشد و دیگری از پری دریایی[۹] زیبا، ولی افسون‌گری که روی تخته‌سنگ‌های کنار دریا به خزه‌ها پیچیده است؛ اما هرچه گوش تیز کنی، هیچ صدایی از فریاد و غریو جنون‌آمیز شخصیت‌ها نمی‌شنوی؛ چون صدای خیال آن‌ها از صدای فریادشان بلندتر است، همان‌طور که توماس ویک (ویلم دفو) به توماس هاوارد (رابرت پتینسون) می‌گوید:«من احتمالا توی خیالاتم. این صخره هم احتمالا بخشی از خیالاتته. احتمالا الان داری توی یه‌‫جنگل پُر از کاج پرسه می‌زنی، یه‌جایی شمال کانادا. مثل یه دیوونه سرمازده ‫که با خودش حرف می‌زنه و تا زانو توی برفه.»

 

عصر بدگمانی و بدیمنی

همه‌چیز انگار در تخیلات اگرز نشانه‌های شوم و بدی هستند برای توماسین فیلم جادوگر یا دو نگهبان فانوس دریایی در جزیره‌ای دورافتاده حوالی سال ۱۸۹۰؛ یکی خودخواه و پرحرف و معتقد تا جایی که کشتن مرغ‌های دریایی را بدیمن می‌داند، چون روح ملوان‌ها در جسم آن‌ها رفته و دیگری تودار و ساکت و بی‌قید، تاجایی‌که یک مرغ دریایی را وحشیانه می‌کشد. این‌ها را از همان قاب ابتدای فیلم که دو نفرشان در چشمانمان خیره می‌شوند، متوجه می‌شویم و همچنین از زود خارج‌شدن توماس ویک از قاب و تنها ماندن توماس هاوارد وقتی انگار به نگاه ما هم بدگمان است. آیا از همین نگاه خیره پر از شک و تردید، ما هم باید شک کنیم که چیز دیگری درون اوست؟

 

جادوگر (۲۰۱۵)

 

چه چیزی وحشتناک‌تر و شوم‌تر از خیال آدمی وقتی هر روز تنهایی‌اش، طعمه‌‎هایی برای او مهیا می‌کند؟ فانوس دریایی و جادوگر بدون شک محصول جاه‌طلبی اگرز است که در افسانه‌های پریان و داستان‌های دریایی غرق شده‌ است؛ مبدأ و منبعش کجاست؟ یکی کابوس‌ها و رویاهای شبانه‌اش، یکی پرسه‌هایش در تاریخ نیوانگلند و یکی منابع داستانی گوتیک و اکسپرسیونیستی. او به کجا می‌خواهد برسد؟ نشان دادن اعماق تاریک و اهریمنی آدمی؛ آن‌جا چیزی برای قطعیت و ایمان شخصیت‌‌ها وجود ندارد.

 

ساختار رعب‌انگیز فرقه‌ای مخفی و شیطانی

برای کسی که هرجای فیلم‌هایش ادای دینی به لاوکرافت دیده می‌شود، مذهب و امور غیبی و عالم غیب حتما مسائلی جذاب هستند. تعجبی ندارد توماسین برهنه در شبی شبیه والپورگیس[۱۰] به جلسه جادوگرها برود و با لبخند به سمت پیشوای شیطان عروج کند یا توماس عضو فرقه‌ای مخفی باشد و دفتر خاطراتش پر از رموز غیبی و جادوی سیاه یا فیلیپ سیاه بزی باشد و نماینده‌ای از بافومت[۱۱]. قاعدتا کار شخصیت‌هایی که با چنین چیزهایی احاطه شده‌اند به جنونی مقدر می‌رسد.

 

نتیجه: وحشت و عدم قطعیت پایان

رابرت اگرز در فیلم اولش، جادوگر، از عناصر سینمای وحشت استفاده کرده بود تا با وسواس زیادش در تحقیق دوره‌های تاریخی (نیو انگلند در قرن ۱۷) درون شخصیت‌هایی نفوذ کند که پابند اعتقادات‌شان هستند. به همین دلیل دو فیلم او را کاملا نمی‌توانیم در دایره سینمای وحشت قرار دهیم. تمهید او برای افزایش وجوه روان‌شناختی و ترس‌ها و هذیان‌های ذهنی، قرار دادن شخصیت در موقعیتی نابسامان و برقرار کردن مناسبات وهمی بین او و مکان ناآشنایی است که در آن قرار می‌گیرد. در واقع ارتباطی که اگرز می‌سازد، بین سرشت انسانی و همه آن چیز‌هایی است که در افسانه‌ها و حکایات و داستان‌های قومی و محلی دیده‌ایم و خوانده‌ایم. کار او محو کردن مرز جنون و اتفاقات فراطبیعی است؛ همین باعث می‌شود ما در برابر ناخودآگاه جمعی‌مان، خیالی‌ترین مفاهیم و موجودات فیلم‌هایش را هم با تمام وجود درک کنیم ولی به هیچ وجه نتوانیم با قطعیت از پایان داستان سخن بگوییم. وحشت و سیاهی در آخر داستان‌های او با عوامل طبیعی و علمی شرح داده نمی‌شوند. مهم‌ترین دستاورد او هم نزدیک کردن قواعد کمدی‌سیاه به قواعد سینمای وحشت روان‌شناختی است و همچنین در‌هم‌ریختن دیواره‌های نازک هردوِ آن‌ها. اگر در طول تماشای فانوس دریایی بدن‌تان کرخت شد، وهم مالیخولیایی فضای فیلم است که زیرپوستتان رفته و برای بیرون آمدن راهی پیدا می‌کند. شما در نسبت غیرمعمول تصویر (۱۱:۱۹. ۱- معروف به‌نسبت استاندارد آکادمی) و نورپردازی اکسپرسیونیستی گرفتار شده‌اید و سرگیجه‌تان برای تماشای صخره‌های سیاه و تنه سفید فانوس دریایی است که بلند و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند.

اگر هنگام وارد شدن توماس هاوارد به اتاق زیرشیروانی شما هم سرتان به سقف کوتاه خورد و متوجه این حس تنگنا شدید، تمام فیلم را در میزانسن غریب و موشکافانه سکانس روبه‌روی‌تان خواهید دید: فضا با یک ستون به دو بخش تقسیم شده است و در نگاه اول به نظر می‌رسد توماس هاوارد در اتاق تنهاست، اما توماس ویک ناگهان‌با صدایی (خارج‌کردن باد از شکم؛ کاری که او همیشه انجام می‌دهد) از پشت ستون بیرون می‌آید و فیلم از همین تقسیم فضا و تقسیم زمان شبانه‌روز (شیفت کار دو نگهبان) و هشدار صوتی -عجیب نیست بگوییم صدا‌ها در این فیلم همین‌قدر مهم‌اند، حتی صدا‌های ناهنجاری که توماس از خودش درمی‌آورد- کل داستان پرتعلیق و پراضطراب و یاغی و لجام‌گسیخته‌اش را در چنددقیقه بنا می‌کند: انتقال جنون از یک شخصیت به شخصیت دیگر و افزایش انزوا و دوری شخصیت‌ها از یکدیگر. اما در این فضا اتصال شخصیت توماس هاوارد به توهماتی آزاردهنده با مجسمه کوچک پری دریایی اتفاق می‌افتد که در رختخوابش پیدا می‌کند. نشانه‌ای بهتر از این برای ارتباط خواب و رویا و افسانه‌ها می‌خواهید؟ به عبارت دیگر پری دریایی در کارکردی مجازی هم آرزو‌ها و هوس‌های افراییم است و هم توهمات و خیالات وحشتناک او. در این میان گذشته او باعث شده است راز‌هایی هم داشته باشد که او را بین توهمات و آرزو‌ها مدام منتقل می‌کنند؛ توهماتی که صدایشان فقط با تابیدن نور شدید فانوس از پشت عدسی فرنل[۱۲]  و ایجاد کنتراست پرمعنای دورنگ سیاه‌وسفید، خاموش می‌شوند و درعین‌حال برای اولین‌بار در طول فیلم فریاد خفه‌شده «افراییم» و «تام» و «توماس» نور می‌گیرند، بر صدای خیال غلبه می‌کنند و همه از یک دهان بیرون می‌آیند. حالا پاسخی برای سرخوشی توماسین در انتهای فیلم اول اگرز، جادوگر، وجود دارد؟ لبخند توماسین و فریاد توماس هاوارد از دیدن چه چیزی است؟ قطعیتی وجود ندارد؛ چون دیدن چهره سیاهی در آینه نور جنون می‌‌آورد.

 

فیلم‌شناسی:

(Hansel & Gretel (Short, 2007

(The Tell-Tale Heart (Short,2008

(Brothers (Short, 2015

(The Witch (2015

(The Lighthouse (2019

 

پی‌نوشت:

[۱] Robert Eggers

[۲] The Witch

[۳] The Lighthouse

[۴] از مصاحبه اگرز با filmmakermagazine.

[۵] شهری در ایالت ماساچوست

[۶] از مصاحبه اگرز با  wired

[۷] زیرژانری از داستا‌های وحشت که بر ترس از ناشناخته‌ها تاکید دارد. اچ پی لاوکرافت در داستان‌هایش چنین وحشتی خلق می‌کرد که به «وحشت کیهانی» نیز شناخته می‌شود.

[۸] نپتون در اساطیر روم باستان خدای آب و دریاست.

[۹] موجودی افسانه ای که پیشگویی و فریبندگی و بدیمنی از ویژگیهای افسانه ای اوست.

[۱۰] Walpurgis

[۱۱] Baphomet

[۱۲] عدسی‌ای که آگوستن-ژان فرنل برای فانوس‌های دریایی ابداع کرد و باعث می‌شود نور مایل بیشتری را از منبع جذب کند، بنابراین این امکان را فراهم می‌کند که فانوس‌های دریایی از فاصله‌های بسیار دور رویت شدنی باشند.