شهسواران جدید ایمان
فرزاد عظیمبیک
ایمان دقیقا از همان جایی آغاز میشود که عقل پایان مییابد… امر اخلاقی با سعادت ابدی انسان، که جادوانه و در هر لحظه غایت اوست، ماهیتی یکسان دارد، زیرا ترک این غایت مستلزم تناقض است… عصر ما این عیب را دارد که قهرمان نمیآفریند، اما این حُسن را هم دارد که کاریکاتورهای اندکی ایجاد میکند… بیگمان، هستند کسانی که باید مهار شوند و اگر به خود وانهاد شوند همچون جانوران وحشی در خودپرستی و لذت غوغا میکنند؛ اما شخص باید با نشان دادن اینکه میداند چگونه با ترس و لرز سخن بگوید، ثابت کند که در زمرهی آنکسان نیست.[۱]
آیا عصر ما، عصر پایانهاست؟ زمانی است که دیگر چیزی شروع نمیشود و ادامه نمییابد، مگر آنکه ویرانگر بوده و عامل فساد و تباهی باشد؟ آیا انسان به معنا(ها) و راه(ها)ی تازهای برای مواجهه با امروز و فردا، و چالشهایشان نیاز دارد؟ از کدام انسان حرف میزنیم؟ هنر، و علیالخصوص سینما کجای این مناسبات است؟ آیا ایمان در شکل مذهبیاش از معنا تهی شده، و تنها پوششی از وحدانیت و تقّید مذهبی مانده؟ از این دست پرسشها را غالبا به شکلهای مختلف از خودمان یا از دیگران پرسیدهایم. آیا انسان در چنین دورانی، اصلا به ایمان و باوری که بخواهد از دریچهی آن برای زندگیاش معنا و هدفی بیابد، نیاز دارد؟ آدمی از طرق گوناگونی، از جمله هنر تلاش کرده تا این پرسشها و دغدغهها را مطرح کرده و سعی کند تا برایشان پاسخی نیز بیابد. اما باید توجه داشت که چون تولید هنری، بهویژه در این زمان، از بطن جامعه جدا نیست، بازتاب موضوعاتی مانند باورهای ذهنی و یافتن معنایی برای زندگی نیز میباید که از دلِ همین جامعه و بهواسطهی فیگورهایی صورت پذیرد که در نهایت مخاطب را برانگیخته کرده و او را به سمت کاتارسیس سوق دهد. ایمان، چه ایمان و باور مذهبی و چه اَشکال دیگر اعتقاد عمیق و خالص ذهنی و فکری نسبت به یک پدیده یا نظام فکری و الگوی زیستیْ یکی از مبانی جداییناپذیر و اساسی حیات فردی و جامعهی انسانی است. در هنر، منجمله در سینما نیز، چنین رویکردهایی نمودی پررنگ دارند. اگر بپذیریم که تئودور درایر در مقام یکی از پیشروان سینما، از اولین و مهمترین فیلمسازانی است که به صورتبندیهای مختلف ایمان و باور عمیق فکری و اعتقادی در آثارش پرداخته، پس میتوان گفت که میراث فکری و نظری او در این مقوله نیز نسل به نسل گشته و امروز -با تحول و تغییرات ویژهای- به هموطنش یعنی توماس وینتربرگ رسیده است. البته قیاس و یافتن شباهتها و تفاوتهای ایمان در سینمای این دو فیلمساز در این بحث نمیگنجد، اما توجه به سابقهی فکری و سایهی بلند اندیشهی معنوی -نه الزاما معنویت دینی، شاید بتوان گفت نگاهی آنجهانی و ورای پیوندهای عیانِ روزمره- و جدال بر سرِ باورها، در سینمای دانمارک، همواره حضوری محوری داشته و گرچه شاید در پیشزمینه دیده نشود، اما قطعا در پسزمینه و پسِ پشت فیلمها حس خواهند شد.
اثر تازهی وینتربرگ مروری است کوتاه بر کلیات و مختصات سوژهی ایمان، نمودها و حالات و اثراتش و شیوهی زیستاش در کالبدی تازه، در جهانی جدید که پرسشها و چالشهای نویی را با خود به همراه دارد. سیاهمستی[۲]سیری است در مکاشفهی شهسوارِ جدیدِ ایمانی نوین که -در همراهی با مقلدان/دوستان/یارانش- عرصههای تازهای را در صحرای آزمونهای خداگونهی این نظام تازهی عقیدتی، میپیمایند. تا به پاسخی متفاوت، احتمالا روشنگر و قاطع، به پرسشی دیرین برسد. ایمان (و مؤمن بودن) با زندگی ما چه میکند؟ وارد بحثهای الهیاتی و مانند آن نخواهیم شد، بلکه سعی میکنیم از درون این فیلم به صورتبندیای از این پرسش، و پاسخ فیلمساز به آن برسیم.
***
سیاهمستی روایتگر زندگی مارتین، معلم تاریخ میانسالی در دبیرستانی در دانمارک است که زندگی خانوادگی نسبتا سردی داشته و شاگردانش هم اصلا به حرفهایش گوش نمیدهند. او معنای زندگی را گم کرده و در وادی روزمرگی سرگردان شده. از سوی دیگر، سایر همکارانش هم وضعیت مشابهی دارند. تامی و نیکلای و پیتر، هر کدام یا در انزوای تنهایی گرفتار آمدهاند یا رابطهی زناشویی رو به زوالی دارند. یک شب بر سر میز شام در یک رستوران، بحث از ایدههای روانپزشک و نویسندهای با نام فین اسکاردرود میشود. اسکاردرود معتقد است که برای بالا بردن شاخصهای فردی کیفیت زندگی باید همیشه درصدی ناچیز الکل در خون آدم باشد. تا هم تحمل شرایط آسانتر شود و هم بتواند بهتر و شجاعانهتر تصمیم بگیرد و عمل کند. مارتین به شکل پنهانی شروع به نوشیدن مشروب در مدرسه کرده و آن سه نفر را هم ترغیب به این کار میکند. رفتهرفته بادهنوشیهای پنهانی در اتاقهای مدرسه شروع میشود و معلمها خیلی زود اثرش را روی خودشان حس میکنند. مارتین با شوروشوق سر کلاس بحث کرده و حقایق تاریخی را با شیوهای بامزه برای بچهها جا میاندازد. تامی که معلم ورزشی بیحال بود، حالا تبدیل به یک مربی پرحرارت شده و بچههای کوچک را حین فوتبال بازی کردن بهشدت تشویق کرده و راهنماییشان میکند. خلاصه همهچیز بهنظر خوب میرسد؛ حتی زندگی زناشویی و جنسی جوخهی چهارنفرهی شرابنوشی.
کمکم اما آن روی دیگر قصه هم پدیدار میشود. خطر اعتیاد به الکل از یک سو، لاابالیگریهایی که ممکن است در محیط کار برایشان به قیمت اخراج تمام شود از سوی دیگر، و بالاتر از همهی اینها، شوق گروه برای شکستن مرزها و رکوردهای پیشینشان، موجب میشود تا مارتین و دوستانش بهشدت درگیر ایدههای روانپزشک شده و حتی بخواهند پا را از آن هم فراتر بگذارند. آنها با فراروی از حدود معمول و مبنا قرار دادن فرضیههای کتاب، دست به مکاشفهای الکلمحور زده و شکلی از خوشباشی و نوشخواری را پیاده میکنند که میتوان گفت تابهحال در زندگیشان تجربه نکردهاند. الکل برای ایشان واسطهای است جهت کَنده شدن از جریان عادی زندگی و رسیدن به شهودی تازه. مانند بسیاری از مواد اعتیادآور دیگر، الکل هم برای آنها نقطهی تمایز میان آن چیزی است که اتفاق میافتد و آنچه که میخواهند باشد. پس از اینکه وارد این اوجِ پر از حادثه و اتفاق میشوند، هریک تاوانی و هزینهای میپردازند. هزینهای که نه فقط بهای تجربهی تازهشان است، بلکه ریشه در زندگی همیشگیشان داشته و بهنوعی پیامدهای شکستن همین روند تکرارشونده است. آنها زندگیشان و دستاوردهای آن را به خطر انداخته تا چیزی تازه را فراچنگ آورند. اندیشه و احساسی جدید که میتواند اینان را از نو بزاید و حیات نویی بر آنها ببخشد. اما در انتها تماما چنین نمیشود. تحول شخصیتها از خلال این آزمایش ایمان و باور خطرناک، سبب میشود تا مارتین بارِ دیگر معنای زندگی را در همین داشتههایش بیابد و بهجای آنکه با حرکتی انقلابی، تمام ارکان زندگیاش را به رعشه بیاندازد، مهرههایی را که غلط چیده شده جابهجا کرده تا به ترکیب بهتری دست یابد.
البته رسیدن به چنین نتیجهای چندان هم ساده و راحت نبود. همسر و بچههای مارتین از پیشش میروند، نیکلای نیز تنها میشود و پس از پایان آزمایشاتشان، تامی که نتوانسته الکل را کنار بگذارد و اعتیاد پیدا کرده، با قایق به سفر دریایی بیبازگشتی میرود.
کار وینتربرگ در ساخت این فیلم، در عین تبعیت از کلیت ساختارهای تصویری و تدوین فیلمهای قبلیاش، کمی هم با آنها متفاوت شده. سیاهمستی بدون هیچگونه پیچیدگی و پیرنگهای پنهانی، و بدون سورپرایزهای داستانی -در نسبت با آثار پیشین فیلمساز- به پیش میرود و قصهای صاف و پوستکنده را تعریف میکند. البته هنوز لحن کلی دگما۹۵ بر این اثر نیز قابل تشخیص است. ریتم فیلم بیننده را تا پایان نگه میدارد و دوربین هم با آرامش و سکون بیشتری، وقایع را دنبال میکند. این اثر را میتوان تلاش وینتربرگ در نزدیکی هرچه بیشتر به سینمای هنری اروپا قلمداد کرد. حرکتی که طی آن، عنصر شوک را قدم به قدم از آثارش زدود و به جای آن بر گسترش دادن مسیر قصه تأکید ورزید. هرچند تجربههایی مانند جشن (Festen) در قیاس با این فیلم، از بیرون و از منظر فرم، مانند عصیانی جنونآمیز به نظر میرسند، اما امروز عصیانگری فیلمساز بهجای کوبیدن حقیقتی سهمگین بر صورت مخاطب، به روایتی ساده و بیپیرایه از آدمهای معمولیای تغییر شکل یافته که میخواهند دوباره برای زندگی، انگیزه پیدا کنند.
***
صحنهای در فیلم هست که چهار نفر اعضای این جوخهی نفرینی، در خانهی رو به ساحل نیکلای -معلم روانشانسی- جمع شدهاند. نیکلای توضیح میدهد که با کمک یکی از پزشکان روانشناس مستقر در بیمارستان، یکی از بخشهای کتاب اسکاردرود را که راجع به سوءمصرف الکل در طولانیمدت است، حلاجی کرده و فهمیده است. نیکلای به یکباره این پیشنهاد را مطرح میکند که باید از حد تفریحی و دلخوشکنک میگساریِ کنونیشان فراتر رفته، و به تجربهی درصد بالاتری از الکل در خونشان برسند. به همین منظور، از زیرزمین خانه چند نوع مشروب و وسایل کوکتلسازی میآورند و یکی از قویترین و عجیبترین میکسهای ممکن را میسازند؛ سزرَک. مشروبی که نوازندههای جاز نیواورلئان مینوشیدند و مخلوط غریبی است از ابسنت و کنیاک و پرتقال و… . مارتین (میکلسن) در ابتدا تنها نظارهگر است و جایی هم میگوید که دیگر وقتش شده به خانه و نزد خانوادهاش بازگردد. نیکلای پشت لپتاپ مینشیند و برای آنکه وجههای مطالعاتی به کار ببخشد و ایدههای اسکاردرود را به بوتهی آزمایش بگذارد، مینویسد که برای نیل به غلظت بالای الکل در بدن شروع به نوشیدن سزرک و مشروبات دیگری کردهاند؛ آن هم در شرایط ایزولهی درون خانه، جهت عدم تأثیر و مداخلهی منفی بر محیط و دیگران. مارتین که در حال رفتن است، چند ثانیه از چارچوب در اتاق پذیرایی به لیوان مشروبش که دستنخورده مانده، نگاه میکند. به سمت لیوان میرود، مینوشد و از شدت سنگینی و قوت نوشیدنی جا خورده، فریادی خفه از گلو سر میدهد. همین چند ثانیه، لحظهای آنجهانی و معنویست که مارتین -استعارهای از مردم بیهدف و گاه وازدهی دنیا- از قیود و بستر زیست روزمرهشان رها شده و در جهت یافتن معنایی تازه برای حیاتشان و سرشار شدن از آن، پا به وادی تازهای میگذارند. محیطی که حتی همان روانپزشک مشهور هم تنها دربارهاش ایدهپردازی کرده و درواقع کسی چندان از شیوهی عمل در آن، اثراتش بر خود و دیگران و سایر جنبههاش آگاهی ندارد. از اینجا به بعد، گروه دوستی چهارنفرهی معلمان میانسال، تبدیل به کاوشگران عرصهای ناپیموده میشود که با داشتن تصوری رهاییبخش از ایمان، بدل به شهسواران کیرکگوری -البته از نوع امروزیاش- شده و خواسته یا ناخواسته به میهمانی باکوس میروند.
تا پیش از این، آنها نگران بودند مبادا مسئولان مدرسه از نوشخواریشان سرِ کلاس و زمین ورزش خبردار شوند، یا اینکه همسرانشان بهخاطر تغییر رفتار عجیبشان با آنها دعوا میکردند. اما حالا انگار که درهای جهانی تازه به روشان باز شده باشد، بیپروا به خیابانها رفته و گفتی انگار از قالب جسمانی خارج شده و به کیفیتی دیگر از حیات دست یافتهاند. درام فیلم از همین فصل است که با ضرباهنگ سنگینتری رو به اوج میرود و هر کدام از چهار شهسوار پاکباز را به ورطهی حوادث میاندازد. بهای یافتن ایمان تازه، ایمانی که میبایست برای اثبات خود به الهه و خداوندگار ایمان، بسیاری چیزها را به قربانگاه برده و آمادهاند که بر گلویشان تیغ بزنند. خانوادههای مارتین و نیکلای دچار گسست عمیق شده و از هم میپاشند. تامی دچار الکلیسم شده و پیتر هم رفتاری یکسره متفاوت در مدرسه پیش میگیرد.
پایان فیلم اما، همانطور که پیشتر هم اشاره شد، با درونیکردن تجربهی باور و اعتقاد، از طریق بازارزیابی تصویر فرد در میان جمعْ همراه است. مارتین که خانوادهاش را (اسحاق) را بر سرِ قمار تجربهاندوزی در نوشیدن (ایمان به امر و تقدیر الهی که رهاییبخش است و آزمونی است سخت برای اثبات قدمی که به جلو برداشته شده) از دست داده، در دیدار مجدد با همسرش به توافق نمیرسد و تنها پس از مراسم ختم دوستشان است که عمیقا متوجه میشود این عرصه، با تجربهی ایمانی که کیرکگور از آن دم میزند همسانیهایی دارد. گویی لطف الهی که در همهحال همیشه بر سر بندگانش گسترده است، شامل حال مارتین شده و در عین این که تحولی درونی همراه با تزکیه نفس و پالایش روح را تجربه میکند، خانوادهاش هم نزد او بازمیگردند. یعنی انگار که جسم و جانش با هم از این آزمون با موفقیت بیرون آمده و حالا شروع فصلی تازه است برای مارتین و خانوادهاش.
سیاهمستی البته ادعای چنین مکاشفهای ندارد و بیشتر حتی تلاش دارد تا این کشفوشهود را در ساحت تجربههای علمی آورده و آن را قابل اندازهگیری بداند. اما وادیای که آن چهار دوست بدان پا گذاشتند، ورطهای نبود که سراسر با قیاس و سنجش سروکار داشته باشد و بتوان همهچیزش را آزمایش کرد. سیاهمستی فیلمی است که درعینحال که دربارهی کسب تجربههای تازه است، از شیوههای قدیمی نیز دفاع میکند. تجربههای تازهی باور و ایمان با استفاده از روشهای قدیمی دستگاهها و سازوکارهای القای باور. یعنی همانقدر که میخواهی مانند روحی سرکش و شهوانی، به پیش بروی و همهچیز را قربانی کنی و ایمانی تازه بدست بیاوردی، باید بدانی که عمیقترین و کاراترینِ باورها و ایمانها، همانی است که در خانه داری و همهی عمر با آن کلنجار رفتی. یعنی دوباره نقطه از اول. یعنی رفتن به سرزمینی که کسی تابهحال در آن پا نگداشته و بازگشت به مبدأ.
پینوشت:
[۱] ترس و لرز، سورن کیرکگور، ترجمه عبدالکریم رشیدیان.
[۲] Another Round (یک دور دیگر عنوان دیگر فیلم است)