چند روزی از اعلام خبر انتخاب فیلم آنِت[۱]، جدیدترین و اولین فیلم انگلیسی زبان فیلمساز گزیده کار فرانسوی لئوس کاراکس، به عنوان فیلم افتتاحیه هفتادوچهارمین دوره فستیوال کن میگذرد. این فیلم که موزیکالی است با حضور ماریون کوتیار و آدام درایور، پس از گذشت نه سال از نمایش فیلم اعجاب انگیز هولی موتورز، در ژوئیه امسال اکران میشود . نظر به اینکه حاصل فعالیت چهل ساله کاراکس، از دهه هشتاد میلادی تا به امروز –بدون احتساب فیلمهای کوتاه و موزیک ویدیوها– تنها شش عنوان فیلم بلند است، وجود وقفهای این چنین طولانی بین دو فیلم بلند در کارنامه او چندان تازه نیست؛ همان طور که پس از ساخت عشاق روی پل[۲] با حضور یار همیشگیاش جناب دنی لوان و ژولیت بینوش در سال ۱۹۹۱، هشت سال طول کشید تا عنوان چهارمین اثر بلند کارنامه خود را به نام اقتباس آزادی از رمان هرمان ملویل بزند.
اولین رویارویی کاراکس با پیِر: یا ابهامات[۳] –رمانی که ملویل یک سال بعد از نگارش شاهکار خود موبی دیک نوشت– زمانی شکل گرفت که او دقیقا همسن شخصیت اصلی رمان، یعنی نوزده ساله بود و این مقدمهای شد بر ایده نگارش فیلمنامه پولا ایکس چهارمین فیلم بلند کاراکس که در فستیوال کن ۱۹۹۹ معرفی شد. عنوان فیلم با هوشمندی قابل انتظاری از کاراکس، همزمان که به رمان ملویل اشاره میکند، بر برداشت آزاد او از این رمان تاکید دارد. Pola مخففی برای نام فرانسوی رمان Pierre: ou les ambiguïtés و X(عدد ده در عددنویسی رومی) که به تعداد پیشنویسهای فیلمنامه فیلم اشاره میکند.
پولا ایکس، روایتش را از زندگی بیدغدغه نویسنده جوان و خوش سیمایی به نام پیِر آغاز میکند. شاید همین خصوصیات ظاهری کاراکتر پیِر سبب شد که کاراکس برای اولین بار بعد از سه فیلم، بازیگر دیگری را به عنوان قهرمان فیلم خود جایگزین دنی لوان کند. قد بلند، موهای بلوند و سیمای جذاب گیوم دوپاردیو نسبت به جثه کوچک و زمخت لوان، قرابت بیشتری با شمایل بورژواییِ پیِر دارد. پیِر غرق در خوشبختی است؛ او تنها فرزند یک دیپلماتِ درگذشته معروف و ثروتمند و نویسنده موفقی است که رمانهایش را با نام مستعار منتشر میکند و گمانهزنیها درباره هویت این نویسنده مرموز، همواره نامش را در زمره نویسندگان محبوب نسل جوان حفظ میکند؛ او با مادرش ماری –با بازی کاترین دنوو که در پنجاه و شش سالگی به قوت گذشته میدرخشد– در عمارتی اشرافی در حومه شهر زندگی میکند و به نظر میرسد که رابطه بین او و ماری از خطوط و حدود رایج روابط مادر و فرزندی به دور است؛ آن دو به طرز عجیبی، آن قدر به هم نزدیکند که یکدیگر را خواهر و برادر خطاب میکنند. پیِر نامزد زیبایی به نام لوسی نیز دارد که بسیار به او عشق میورزد.
پیِر آرام، وفادار و محبوب خانوادهاش است. او لباسهای یکدست سفید به تن میکند، جلوهای پاک و روحانی در باغ عمارت، به مانند فرشتهای در بهشت! کاراکس، پولا ایکس را به سه فصل تقسیم میکند و فصل اول آن که راوی زندگیِ خانوادهای زیبا، بلوند و سفیدپوش در باغهای سبز حومه شهر است را “در روشنایی” مینامد. عنوانی مشابه عنوان کتابی که پیِر در باب قدرت عشق، زوجیت و خانواده در دست نگارش دارد. همه چیز در زندگی پیِر در والاترین حالت خود قرار دارد به جز رویاهای شبانهاش! رویاهایی با حضور دختری بیخانمان با موهای بلند، تیره و به هم پیچیده؛ تنها عاملی که افکار پیِر را مشوش و زندگی آرام او را مختل میکند. از آنجایی که ذهن هیچ تصویری از آنچه یا آن کس که هرگز در بیداری ندیده، ندارد که در خواب بازنماییاش کند، این نقش اول رویاهای پیِر –که آن را “چیزی که اصلا وجود ندارد و از مکانی نامعلوم میآید” توصیف میکند– با این شمایل سایهوار برای اولین بار نه در رویا، بلکه در واقعیت، در هیبت هالهای مبهم میان زبالههای عمارت است که خود را به پیِر نشان داده؛ سایهای که آمده تا همه چیز را زیر و رو کند!
زندگی پیِر در شرف یک انقلاب است و اگر به تعبیر رسالت انقلاب به عنوان براندازنده ازدواجِ بورژوایی و رابطه متقابل این دو نظر کنیم، تعیین تاریخ قطعی ازدواج پیِر و لوسی توسط ماری نیز محرکی میشود برای انقلابی که در حال وقوع است و در راستای آن، سایه جسمیت خود را بازیافته و دختر بیخانمان با موهای بلند و تیره، ایزابل نام میگیرد! لحظهای که ایزابل -با بازی یکاترینا گولوبوای زیبا و ستودنی– خود را خواهر پیِر معرفی میکند، سرآغاز روند آشکارسازی چهره حقیقی زندگی پیِر، این تعفن مدفون در تجملات بورژوازی رقم میخورد. ایزابل، عضوی از این چهره حقیقی است، او همیشه حضور داشته، اما سهمش از این حضور در چهارچوب زندگی اربابان عمارت تنها سایهای در تاریکی و سکوتی است که فریاد آن صدای نفسهایش است، “یک شکل، یک نفس” فاقد هر هویتی؛ کاراکس ایزابل را محصور در “سبز و سفید” توصیف میکند و “در روشنایی” که حالا رو به فصل تاریکی و فساد میگذارد.
ایزابل، معصوم و آرام، به طرزی طوفانوار تمامی ارزشهای پیِر را متحول، هنجارهای او را مبتذل و ستونهای استوار زندگی اشرافیاش را تخریب میکند. رانش پیِر به سوی راهی ناشناخته در کنار ایزابل و حتی باور اینکه این دختری که به یکباره از دل رویاها و سایهها ظاهر شده واقعا خواهر اوست، به کوچکترین خواهش و اصرارِ ایزابل محتاج نیست، چرا که پیِر خود اعتراف میکند که “در تمام زندگیام، منتظر چیزی بودهام که مرا به سوی دیگری از همه اینها ببرد” همه اینها! هر آنچه که به او همه چیزی را داده که تا به حال داشته! هر آنچه که تا به حال محترم شمرده و به آن عشق ورزیده؛ کارش، زوجش، خانوادهاش … پیِر لوسی را عاشقانه دوست دارد اما برای رهایی از قیودی که تنها نتیجه مسلم عشق را ازدواج تعیین میکنند، از لوسی نیز میگذرد؛ او در راه رهایی، همه چیز خود را میگذارد و میرود؛ رهایی از اسارت قید و بندهای تخطیناپذیر زندگی بورژوایی، رهایی از خانوادهای که به مثابه مجریان جان بر کف قوانین سیستم موجود، او را مطیع و رام تربیت کرده تا سکوت و مصالحه را سرلوحه قرار دهد؛ رهایی از خودش، نویسنده روشنفکری که در ذهن تصویری جز عمارتهای باشکوه و زرقوبرقهای زندگی تجملاتی خود ندارد. ایزابل برای پیِر نه تنها خواهری گمشده، بلکه محرکی است برای حرکت به سوی جریانی که تمام زندگیاش در راستای مهار آن بوده.
فصل تاریکی با سر برآوردن سردی و بیرنگی از حجاب سبز و سفیدش آغاز میشود. این چهره حقیقی شهر پاریس است، شهری که زیر پوست کاخ و برجهای با ابهتِ به یادگار مانده از روزهای پرشکوه و کافههای مجلل با مشتریان روشنفکرِ پای ثابتشان که شعار آزادی، برابری، برادری سر میدهند، زوال، فساد و انزوای فزاینده را پنهان ساخته؛ جایی که در آن سه شعار یاد شده چیزی جز مفاهیم مبتذلِ بیمعنا نیست و کاراکس استاد نمایش این چهرهی حقیقی است.
گذار از تظاهرات پوچ بورژوازی و پیوستن به این واقعیت، با گذار از هر آنچه که تا به حال تمام تفکر پیِر را ساختار بخشیده میسر است اما زنجیری که این سیستم به گردن چاکرانش میاندازد، به این سادگی گسستپذیر نیست؛ کما اینکه پیِر نیز در بدو مواجهه با این چهره، از پیدا کردن محلی برای زندگی گرفته تا کاری که قصد دارد برای تامین خود و ایزابل پیش بگیرد، همچنان درگیر این ساختار و با این حال سرخوش از رهایی است؛ مفهوم رهایی که خیلی زود بدل میشود به توهمی که صورت راستین آن است و صداها و تصاویری که هیچ گوش کر و چشم نابینایی نیز از رنج شنیدن و تماشای آن در امان نیست. ریشههای زوالی که مدتهاست در پیِر پا گرفته در مأمن نهایی او و ایزابل، مقصدی برای همه آنهایی که از انزوای بیرون، به اعتزال درون دیوارها پناه آوردهاند، آبیاری میشوند. ساکنین این انبار که به پناهگاه استحاله یافته، هم صدای دیوارها، درد سکوت و رنجی که منتج از آگاهی است را فریاد میزنند؛ آگاهی از اینکه سودای رهایی چیزی جز همان مفاهیم بیپایه نیست و این اقتضای نظامی است که بنیان زندگی انسان معاصر را بنا کرده است.
در این محنتکده صدایی جز ضرب و اصوات گوش خراش و کر کننده شنیده نمیشود چرا که تنها سنگ صبور این انسانهای منزویِ معتزل، تخلیه جنونوارانه عقده کهنهای است که از سرکوب ناشی شده است. جالب اینکه تیل لیندمان و کریستف اشنایدر، اعضای گروه موسیقی متال –که خود به مثابه فریادی است در سبکهای موسیقی– آلمانی رامشتاین[۴] در جمع این انسانها حضور دارند و شخصی که در قالب رهبر آنها نقش آفرینی میکند، شاروناس بارتاس است! فیلمساز لیتوانیایی که از زبان پرسوناژهایی اخته و منحط، در چشماندازی به وسعتِ ابدیتی رو به نزول، با سکوت مطلق، حرف میزند. البته که کاراکس نیز دو سال پیش از ساخت پولا ایکس، در کالبد یکی از همان پرسوناژها، درحالی که صدایش صدای تورق بود و کُتی دوخته شده از کلمات و کاغذها به تن داشت، در خانه[۵] بارتاس –سناریوی آن از بارتاس و یکاترینا گولوبوا بود– حضور داشت. گولوبوا نیز در پولا ایکس، با همان چشمان اسرارآمیز و مبهم که از ناگفتهها لبریز شدن را، از حضور در آثار بارتاس به یادگار بردهاند، نقش آفرینی میکند.
تحتتاثیر این پناهگاهِ عصیان زده، پیِر که به سودای تجربه و عمل از پیله امن خود گریخته، حالا به تهور و بیپروایی چنگ میاندازد و درصدد تخریب جانانه تمامی ارزشهایی برمیآید که روزی محترم میشمارده؛ ایزابل پیِر را مکررا ma petit frère (برادر کوچک من) خطاب میکند و شاید همین مهری که ایزابل در بطن یک خواهر به پیِر میورزد علت این است که سکانس رابطه جنسی صریح و عریان این دو، چنان تکاندهنده جلوه میکند که پولا ایکس را در رده فیلمهای جریان نهایتگرایی یا شدت نوی سینمای فرانسه[۶] قرار میدهد . جریانی افراطی و هنجارشکن که تحت لوای نمایش عیان و بیپروای خشونت، تجاوز و روابط جنسی آزاد و آشکار، مضامین سیاسی، اجتماعی و انتقادات گسترده به جامعه معاصر را مد نظر قرار میدهد. (از فیلمهای نمونه این جریان میتوان به «برگشت ناپذیر[۷]» اثر گاسپار نوئه و «دردسر هر روزه[۸]» اثر کلر دنی اشاره کرد.)
فصل زوال با ناتوانی پیِر در استقلال از آنچه که پشت سر گذاشته، آغاز میشود. لوسی به زندگی او بازگشته؛ برای او میل به دنبال کردن پیِر، محرکِ حرکت به این سو شده اما برای پیِر، میل ماخولیایی به رهایی است که با ورود ایزابل تحریک شده و این تقابل و انگیزه سانتیمانتالیستی لوسی از “گذشتن از همه چیز” و “به جست و جوی رهایی رفتن” نقش او را به مثابه شخصیتی میانمایه، در زندگی پیِر تعیین میکند. پیِر با ضایع کردن تمامی ارزشهای پوچ پیشین، در یافتن حقیقتی که گردن به قیدوبندی که از آن گریخته ننهاده باشد، مستاصل است و تمام جنون و فریادهایش نیز قادر به شکستن زنجیری که در تمام طول عمرش، مفاهیم موهوم و تظاهرات دروغین به گردنش انداختهاند، نیست؛ او کماکان، به مانند بردگانِ سیستم موجود، ناچار است به تن دادن به آنچه که اربابان برای او تعیین میکنند. روح اسیری که ارضای خود را در پنهان شدن پشت اسامی مستعار و رهایی از بند هویت واهی و دروغینی که بورژوازی به او داده جست و جو میکرد، حالا از جار زدن آن هویت ناگزیر است! پیِر، به مثابه بارزترین نمود گذار از فصل روشنایی به زوال، همگام آرمانهایی که خاک میشوند و انقلابی که شکست میخورد، حتی در جسم خود، رنجور و رو به فساد است. در آن سالها، گیوم دوپاردیوی ۲۸ ساله، تحت پوشش آن ظاهر گیرا و جذاب، با اعتیاد به مواد مخدر و ضعف ناشی از تاثیرات ماندگارِ یک تصادف دست و پنجه نرم میکرد؛ سیر زوالی که تا نُه سال بعد، یعنی تا زمان مرگ او در ۳۷ سالگی طی شد و اینکه دوپاردیو روند انحطاط پیِر را جانانه نمایش میدهد، نه تنها به پاس تطابقهای ظاهری و تبحر او، بلکه ناشی از قرابت کاراکتر خودش با تمام زندگی پیِر است! هیچ یک از مقدسات پیِر، از همهگیری این فساد لاعلاج که در زیر پوستههای پوسیده و گندیده بورژوازی به طرزی ناگزیر آماس میکند، در امان نیست. خانوادهای که تحت آن پوسته درخشانِ رو به انهدام شاید ارزشمندترین دارایی پیِر محسوب میشد، همگام با زوال سیستم موجود زوال میپذیرد و عدم درک انسان معاصر از روابط انسانی فارغ از تعریف بورژوازی در نظر پیِر، از همگسیختگی درونی او را تا حدی پیش میبرد که از نابود کردن جنونوارانه نمودهای دروغین این روابط مبتذل و فاسد، ابایی ندارد.
شاید پیوست گسستناپذیر مفهوم ابهامات با پیِر از این حقیقت نشات گرفته که تمام زندگی او و انسانهایی که نماینده آنهاست، تنها مجموعهای از مفاهیم مبهم و موهوم بوده که پاسخی برای آنها نیست؛ ویروس تباه کننده ابهامات حتی وجود ایزابل را که محرک جریانات طوفانوار تحول در پیِر بود، دچار تشویش میکند و در نهایت بدون آشکار کردن حقیقت هویت خود، در نهایت جنون، هیبت سایهوارش را به دست خود زایل میکند. قرابت یکاترینا گلوبوا با ایزابل، این پرسوناژ رمزآلود و مبهم که با جایگذاری تاثیری ابدی در چشم برهمزدنی محو میشود، با توجه به زندگی واقعی و مرگ مرموز گلوبوا در ۴۴ سالگی –درحالی که تا به امروز علت آن نامشخص است– قابل تأمل است.
پولا ایکس، راوی شرح حال گذار از روشنایی ناشی از نوری سطحی و کم رمق به عمق تاریکِ این دنیای زوال یافته و پرسوناژهای سرگشته و اسیر سازوکار زندگی معاصر است که در پس اختگی، میانمایگی و بیهویتیِ گریزناپذیر به انزوایی پناه میبرند که نه خودخواسته، بلکه سرانجام تحمیلی از سوی بورژوازی است به آنهایی که تلاش میکنند چهارچوب سیستم موجود را دور زده یا به سودای رهایی آن را پشت سرگذارند؛ رهایی بدون تخریب این چهارچوب تخطیناپذیر که بنیان زندگی، جوامع و روابط انسان را با انحطاط خود فاسد میکند، در بهترین تعبیر توهم است؛ تنها حقیقت مقابل انسان در مغاک فرورفته که در بدو مواجهه با این زوال و فساد فزاینده تمام میل مهارناپذیر خود را معطوف به سرکوب کردن انقلاب خود میکند و در پس شکست این انقلاب یا باید به آن چهره دروغین رو به انحطاط بازگردد و یا به جنونی چنگ بیندازد که سرانجامی جز نیستی در پی آن نیست.
پینوشت:
[۱] (Annette (2021
[۲] Les Amants du Pont-Neuf
[۳] Pierre; or, The Ambiguities
[۴] Rammstein
[۵] A Casa (1997)
[۶] New French Extremism
[۷] Irréversible
[۸] Trouble Every Day