آیا برای آنکه عشق میورزد، انجام هر کاری مجاز خواهد بود؟ آیا بجاست که عصای نابینایی را برباید تا از نابینایی او اطمینان یابد؟ یا نشانههای صمیمیت معشوق را در پیراهن او بجوید؛ در حالی که آنچه را در پیراهن او یافته، نشانهای بر خیانت او بگیرد، و چنان به آن یقین داشته باشد که به وجود او اطمینان دارد…
از آنجایی که من عشق بیکرانی نسبت به سینمای گدار دارم، دل به این دریای توفانی میسپارم و “ناهنجاری” [۱] او را کشف میکنم؛ ناهنجاریای چنان ارزشمند که تنها آنچه “واقعی” است میتواند با آن برابری کند.
میخواهم از دو فیلم تازهی گدار –که اخیرا در پاریس دیدهام– صحبت کنم. فیلمهایی که عامدانه صداگذاری ناقصی دارند و با چنین ترتیبی ساخته شدهاند: نخست دو یا سه چیزی که دربارهی او میدانم، سپس پنج دقیقه «بازنمایی» (شامل حرفهای گدار که آنها را برای من -در حالی که میخندید- به عنوان “پایان بخش اول” معرفی کرد) و سپس ساخت آمریکا. فکر میکنم گدار از مخاطب هر دو فیلم، یک برداشت واحد را انتظار دارد؛ او فیلمبرداری ساخت آمریکا را در جمعهی یک تابستان به پایان رساند و دو یا سه چیزی که دربارهی او میدانم را از دوشنبهی بعدیاش آغاز کرد. به علاوه تدوین فیلمها را همزمان انجام داد، احتمالا در دو اتاقِ به هم پیوستهای که زوجهای نامشروعِ هتلها از آن استفاده میکنند. یک کشفِ خستهکنندهی دیگر از سوی من: اینکه گدار نمایش فیلمها را به ترتیبی برگزیده که اولی به وضوح نشاندهندهی تمایل او برای نمایش ساخت آمریکا به عنوان فیلم دوم است.
گدار میبایست آنچه در روزنامهها میآید را بلعیده باشد. شما میتوانید ایدهی هر دو فیلم او را در روزنامههای ماه گذشته پیدا کنید. ایدهی دو یا سه چیزی که دربارهی او میدانم از آیتم خبری مجلهی Le Nouvel Obsevateur میآید: یک زن شوهردار (حدودا سی ساله)، مادر دو فرزند، در یک خانهی توسعهیافته زندگی میکند؛ او هر بار که احساس میکند تسلیم تمایلاتش شده، به خودفروشی دست میزند تا نقش خود را از جایگاه مادر یک خانواده، به مصرفکنندهی تمام کالاهایی که نئوسرمایهداری به زنان فرانسوی پیشنهاد داده تغییر دهد. لباسهای پاکو رابان (paco rabanne)[۲]، عینک آفتابی مارکِ اپ (op)، دوربین پولاروید، رادیوی اتومکانیک و تمام چیزهایی که شوهر او را تصاحب کردهاند، نمیتوانند زندگی او را تضمین کنند. از طرفی ساخت آمریکا سرنوشت بن بارکا[۳] را نشان میدهد که گویی توسط دشیل همت و آپولینر بازنویسی شده است، همراه با آنا کارینا در نقش همفری بوگارت و گدار که نقشِ هاوارد هاکس را در جایگاه کارگردان بازی میکند.
هیجان زمانی فرا میرسد که گدار –با فیلمبرداری همزمان دو فیلم و نمایش آنها یکی پس از دیگری– ما را در موقعیت یک تصمیمگیریِ فوری قرار میدهد؛ چیزی که البته خودآزاری او را نیز نشان میدهد؛ در واقع پیروزی او [در این نمایش] همان شکستش و شکست او همان پیروزیاش خواهد بود. اگر ایدهی اصلی دو یا سه… از آیتمهای خبری میآید، ساخت آمریکا بر اساس یک ترور سیاسی [واقعی] ساخته شده است. اجازه دهید از رولان بارت کمک بگیریم تا تفاوت این دو پدیده برای ما روشن شود: ترور سیاسی همواره حامل اطلاعاتی نیمهتمام و جزئی است که لزوما بیرون از خود، پیش از خود، و در اطراف خود وجود دارد. اما اتفاقاتِ معاصر (بر خلاف مورد قبل) اطلاعاتی کامل -یا دقیقتر بگوییم- اطلاعاتی مطلق را به همراه میآورد. در واقع اتفاق معاصر عملا به چیزی غیر از خود ارجاع نمیدهد. اما گدار این قاعده را به هم میریزد تا رسوایی به بار آورد: ساخت آمریکا ساختاری را بنا میکند که به شکل تراژیکی معاصر است، در حالی که معاصربودگی دو یا سه… که قرار بوده زیبایی و معنایش را در خود نگه دارد (یا یک وجود مطلق را در روایت معاصر خود حل کند)، ناگهان چنان در مقابل ما بازتابیده میشود که گویی یکی از آن گیاهان عجیب و توصیفناپذیرِ روییده در عالم رویا و توهم است که همواره [در طول تاریخ] در حال شکفتن بوده، و همواره در گلبرگهای خود [در طول تاریخ]، زندگیهای نوین و جهانهای گیاهیِ تازهای کشف کرده است؛ گیاهی چنان پیشبینیناپذیر که عطر آن متفکرانه در هوا میپیچد. به علاوه هر آنچه به آن دلالت دارد و طول عمر خیالانگیزِ آن نیز پیشبینیناپذیر است.
دو یا سه چیزی که دربارهی او میدانم
ساخت آمریکا فیلمی سیاسی است که به تمام جناحهای سیاسی پشت میکند، و آزادی باشکوهش در نهایت قربانی یک سازشپذیری ایدئولوژیک میشود. فیلمی که سرشارست از حضور قاطعِ رنگهای شکوهناک: در واقع هرگز در سینما چنین نبوده که قرمزها چنین قرمز، آبیها چنین آبی، و سبزها چنین سبز باشند؛ و همه چیز جلوهای حقیقی از آتلانتیکسیتی است، همانطور که آلفاویل پاریس را و به شکل متناقض آتلانتیکسیتی را شبیهسازی میکرد، آن هم چنان “سخت/زمخت” که تنها سربازانِ جنگ فرانسه/مراکش در قرن ۱۹ میتوانستند چنین باشند. اگرچه وجود گدار از این “زمختی” عاری است اما در نهایت این “زمختی” است که [در ساختار فیلم] غالب میشود. من در میان این دو فیلم، ساخت آمریکا را کمتر دوست دارم، زیرا بیش از اندازه “گداری” است که بخواهد بهترین شکل گدار را به نمایش بگذارد. در این فیلم حوادثی غیرمنتظره را داریم که بینهایت خشن آغاز میشوند، و این چیزی است که تمام بدنهی فیلم را میلرزاند؛ بنابراین زمانی که فیلم ساختار خود را بازتولید کرده و خود را از نو تقویت میکند [که این ویژگی گدار است]، در قالبی محصور قرار گرفته و به فیلمی ضدگدار تبدیل میشود. اشارهی من به مرگ شخصیتهای فرعی فیلم است که گدار برای کشتن آنها آنا کارینا را دارد. شخصیتهایی که البته مرگشان به لحظات باشکوه فیلم تبدیل میشود؛ حال میخواهد پیرمردی با لهجهی عجیب شرقی باشد، یا نویسندهای که انگار بدلِ ژانپل بلموندو است و یا مامور پلیسی که بیشباهت به آن دو نیست. شکوه این صحنهها را، نخست باید قدردانِ گلولههایی باشیم که اصابت میکنند، قدردانِ خون شخصیتها، و سپس قدردانِ آنا کارینا که –هر بار پس از شلیک کردن– آنها را به سوی یک آرامش ابدی هدایت میکند. گدار به آنها زندگی میبخشد، تا لحظهی مرگشان را –یکی پس از دیگری– تعیین کند؛ و نهایتا ما با مرگ شاعرانهی آنها اشباع میشویم.
ساخت آمریکا
اما حقیقتا با دو یا سه چیزی که دربارهی او میدانم بود که من از “ناهنجاری” گدار لذت بردم (همین جا باید اشاره کرد که منظور از “او”، نه بازیگر زن فیلم بلکه خود پاریس است). من این ویژگی گدار را “ناهنجاری” نامیدهام، که به شایستگیِ او برای زندگی، و نزدیک شدن به چیزهای زندهی این جهان مربوط میشود، همچون یک ژورنالیست که میداند چگونه برای پوشش یک اتفاق خود را به موقع به محل برساند. او بهای این جسارت را نیز میپردازد، حتی به خاطر کماهمیتترین چیزها، مثلا به خاطر مدت زمان سوختن یک کبریت. او با “ناهنجاری” خود تمام موارد را شدیدا مورد بررسی قرار میدهد، و به همین دلیل است که ما عمیقا به او مدیون هستیم. او چنین ریسکی را به خاطر ما مرتکب میشود، زیرا این ما هستیم و به خاطر ماست که گدار حرف خود را مستقیم و بیواسطه بیان میکند: تا به ما کمک کند، به آدمهایی که اطراف او وجود دارند. و به همین خاطر، سخن او همواره رو به کسی است که بسیار نزدیک او قرار دارد و نه رو به ابدیت. بنابراین، اتفاق مهم اخیر، که در دو یا سه… بیان میشود –و میتواند از خود حقیقت را ساطع کند -بدل به “معنا” و “حاملِ” گفتمانی میشود که همهی ما درگیر آن هستیم. خودفروشی زنانِ خانههای توسعهیافته، تنها بازتاب کمرنگی است از خودفروشیای که همهی ما –کم و بیش متفاوت– دچار آن هستیم؛ ما که خود را با شرایط تطبیق دادهایم، حتی با معصومیت کمتری نسبت به مارینا ولادی (بازیگر فیلم) با آن ملایمت حیوانی و بردهوارش.
این گدارِ جدید که همزمان سرشار از خشم و ترحم است، ژستی را اتخاذ کرده که به واسطهی آن میتواند روح انسانهای بیشماری را در آغوش بگیرد؛ انسانهایی که در پشتِ پنجرهی ساختمانهای بیشمارِ حومهی شهر قرار دارند و هیچکس برای آنها گریه نخواهد کرد اگر یک سیل یا بمب، آنها را برای همیشه از جریان زندگی به بیرون پرتاب کند. نوری که از پنجره به دیوارِ آپارتمانهای ارزان قیمت فیلم میتابد، رنگ آبی و صورتیِ دیوارها را نشان میدهد. این نوری است که ما پیش از این نیز میشناختیم و برایمان آشنا بوده است: نور آفتاب در روزهای کاری –چهارشنبه یا پنجشنبه– در مستعمرهای که ما از استعمار شدن آن چیزی نمیدانیم (دربارهی ساخت آمریکا فراموش کردم بگویم که همه چیز ظاهرا بین ساعت ۱۲ ظهر تا ۶ بعدازظهر –در روز یکشنبهای از ماه جولای– اتفاق میافتد، زمانی که حتی رستورانها نیز خالی هستند و آنهایی که در شهر ماندهاند، تجربهای ملالانگیز خواهند داشت).
در همین زمان انگار که کسی در اتاق بغل تنهاست و با خود سخن میگوید، دیوارها بسیار نازک هستند و هر آنچه او میگوید با وضوح کامل به گوش ما میرسد، همچون کلمات یک کشیش از پشت میلههای اتاق اعتراف. او خود گدار است که مونولوگش را [در قالب نریشن] با صدایی آرام ادا میکند؛ همچون یک راوی که گلوی او –به خاطر سرطان حنجره– جراحی شده باشد. او از شیوههای بازنماییاش در سینما و از سبک سینماتوگرافی خود صحبت میکند، برای خود پرسشهایی را مطرح کرده و به آنها پاسخ میگوید، اعتراض میکند، پیشنهاد میدهد، به طنز و کنایه سخن میگوید، و برای ما توضیح میدهد که نماها –چه ثابت باشند چه پانارومیک و یا متحرک– همواره اخلاقیاند: یک طنینِ اخلاقی دارند، یک زیباییِ اخلاقی دارند، و بنابراین آدم نباید خود را بیش از اندازه با “مونتاژ” درگیر کند، زیرا نظم و ترتیب نماها –از لحظهای که ما شروع به چیدن آنها در کنار هم میکنیم– به شکل خودکار متولد میشوند و بنابراین هر نمایی به اندازهی نماهای دیگر ارزشمند است (چیزی که روسلینی آن را خوب میداند): که اگر نماها سرشار از شعر باشند، رابطهی میانشان –علیرغم همهی موانعی که وجود دارد– به درستی زاده میشود… و گاهی پیش میآید که گفتمانِ اخلاقی شگفتانگیز او با لغزشی کوچک مواجه شود –و این پیشدرآمدِ یک تراژدی است که قرار است به زودی بر ما هجوم آورد. شخصیتهای دو یا سه… روز خود را با مرگ به پایان میرسانند، و یا با خاموش کردن چراغِ بالای تختخوابشان؛ حتی پایان نیز برای آنها تفاوت چندانی نخواهد داشت.
پینوشت:
[۱] vulgarity
[۲] طراح لباس معروف اسپانیایی که به عنوان کودک وحشتناکِ دنیای طراحی لباس در دههی ۶۰ فرانسه شناخته شده است.
[۳] فعال سیاسی مراکشی و چپگرا که مخالف امپریالیسم فرانسه بود و در ۱۹۶۵ در پاریس ناپدید شد.