فضایی متروک. برهوتی رعبآور. صدایِ بیپروایی به گوش میرسد. تنِ صدا را میبینیم؛ سیبیلا. دختری روستایی با موهایی پر چینوتاب. پنجره به پنجره، قاب به قاب، آستانهای به آستانهیِ دیگر در گذر است. قابِ تصویر نمیتواند او را به چنگ آورد؛ همچون باقی قابها و چهارچوبها. او میخواهد نویسنده شود و مسیری را برای روایت زندگیاش انتخاب کند که ارزش نوشتن داشته باشد.
کری ریکی، پیشهیِ تابانِ من[۱] را حاصل دسترنج سه زن میداند: مایلز فرانکلین[۲]، جیلیان آرمسترانگ[۳] و جودی دیویس[۴]. فرانکلین نویسندهیِ کتابی است که دستمایهیِ فیلم آرمسترانگ شد؛ خودزندگینامهای که در سال ۱۹۰۱ منتشر شد و مشابه شخصیت مرکزیاش از زمان خود پیشتر قدم میزد. فرانکلین در زمان چاپ کتاب ۲۲ سال بیشتر نداشت.
آرمسترانگ، زنی که اولین فیلمسازِ زنِ استرالیایی پس از گذشت ۴۶ سال بود و تنها کارگردانِ زنِ موج نویِ استرالیا. آرمسترانگ ید طولایی در ساخت فیلمهای تاریخی دارد؛ خانم سافل (۱۹۸۴)، زنان کوچک (۱۹۹۴)، اسکار و لوسیندا (۱۹۹۷)، شارلوت گری (۲۰۰۱) و اعمالِ مرگستیز (۲۰۰۷). در عین حال آرمسترانگ دست به ساخت فیلمهایی با محوریت زمان حال نیز زده است. مثل ستارهپرست (۱۹۸۲)، های تاید (۱۹۸۷) و آخرین روزهای خانهی ما (۱۹۹۲). اما نقطهی اشتراک تمام این فیلمها زنِ معاصر است؛ حتی در فیلمهایی که به ظاهر از معاصربودن فرسنگها دور است.
و جودی دیویس ۲۴ ساله. فارغالتحصیل مدرسهی هنرهای دراماتیک، جایی که در کنار مل گیبسون به یادگیری بازیگری مشغول بود و اولین بار با بازی در نمایش رومئو و ژولیت توجهها را به خود جلب کرد. جودی دیویس با چشمانِ گستاخ و پاهای گریزانش نفسی یگانه به سیبیلا دمیده است. او در فیلم های تاید و در دومین همکاریاش با آرمسترانگ نیز این شمایل را به مادری دربهدر و آواره بخشید که شاید بتوان او را مترادفی سرکوب شده و مدرن از سیبیلا دانست.
پیشهیِ تابان من، همچون شخصیت بیپروایش، سیبیلا قواعد مرسوم را برنمیتابد. در مرز ژانرهایِ تاریخی و کمدیرمانتیک قدم میزند اما هر کجا دستوبالش را بسته ببیند از تنگناها میگریزد؛ از شخصیت فعال و کنشگرِ سیبیلا گرفته تا پایان ناخوش فیلم. اگر تا پیش از این فضایِ داخلی در ملودرامها برای زنها بود، سیبیلا نه تنها به آن تن نمیدهد که کردارش قدم زدنِ مدام است. از طرفی دیگر اگر در ملودرامهای رایج، فضایِ داخلی بیانگرِ احساسات ظریف و عواطف زنانه بود، پیشهی تابان من شخصیت مرکزی خود را به دنیای بیرون تسری میدهد و محیط را بخشی از او میکند؛ کافی است نگاهی به طراحی صحنهی مزرعهی ابتدای فیلم بیاندازیم. مزرعهای که چهرهی سیبیلا را درونی کرده است؛ محیطی همچون موهای در هم پیچیده و بغرنج او که در مرکزش خانهای است بهسانِ چهرهاش، گرم و مقاوم در برابر طوفانِ مرگآور بیرون.
در آستانهبودن و دمدمیمزاجیِ فیلم و شخصیتش با حرکت دائمی دوربین و عبور از حصارها و به طور کلی زیباییشناسی پویا و جنبندهیِ فیلم، بدنمند شده است. سیبیلا از خانهای به خانهیِ دیگر میرود و تصویر نیز مشابهِ او نقطهی ثابتی ندارد و از آستانهها و ورودیها گذر میکند. از چشماندازی تیرهتر، میتوان این آنتروپی را سرنوشت محتوم او در نظر آورد؛ بیفضایی در این محیطِ صلب و خشک.
سیبیلا از منظومهی دیگری پا به این جهان و آدابش گذاشته است. در حوزهی زبان مرزها را میشکند و با واژگانِ متفاوتش لرزه به تن بزرگترها میاندازد. در حالی که شومان از سر انگشتانش بر پیانو جاری میشود، ترانهی طبقات پایین را نیز با شورمندی میخواند. با پاییندستها، دستبهدست میرقصد و به نقشِ اجتماعیِ مرسوم برای جنسِ خود دست رد میزند. در مسیری که طی میکند رعشه به جان بزرگترها میاندازد و البته آنها تابِ این بیمرزبودگی را ندارند و به نوبهی خود و به میانجی تمهیدات گوناگون سعی در به چنگ آوردنِ او میکنند.
دیگری بودن او آوارهاش ساخته است. با هر که برخورد میکند سعی در قالببخشی به اوست ولی با مقاومتی از سوی او روبهرو میشود که آنها را ناچار به پذیرش شکست میکند. دیگری بودن، تصاویر دیگری نیز میطلبد. او که در قابهای مرسوم جامعه نمیگنجد، از دیده شدن طفره میرود و خودش را در مقام بینندهای فعال به دیگران میشناساند. آرمسترانگ نیز برای این ویژگیها تدابیری خارج از عرف اندیشیده است. صحنهای را به یاد آورید که در مقابل هری بیچام (با بازی سم نیل) شروع به آواز و رقص میکند. آرمسترانگ تصویری از نگاه هری به او نشانمان میدهد.(تصاویر پایین) در ادامه نیز همانطور که انتظار میرود باید تصویری از سیبیلا ببینیم ولی اینطور نیست. آرمسترانگ تن به قاعدهیِ کلاسیک نما/نمای منظر نمیدهد و روی چهرهیِ هری میماند، در پسزمینه. اما سیبیلا در پیشزمینه مدام از چهارچوب قاب عبور میکند، از مرزی به مرزی دیگر. چنگناپذیر هم برای نگاهِ هری و هم نگاه ما.
تصویر یک
تصویر دو
اما سیبیلا در جایی از فیلم چارهای جز نفی خود ندارد. جایی که برای سرپا ماندن خانوادهاش مجبور به کار در مزرعهی طلبکارِ پدرش میشود. در این مزرعه مشغول تدریس خواندن و نوشتن به بچههای تخس صاحبِ مزرعه میشود. سیبیلا که خود در برابر این زبان ایستادگی کرده است، توان یاد دادن آن را هم ندارد. انگار که حتی در این ازخودگذشتگی نیز به شیوهای دیگر دست به مقاومت میزند. او خودش را همچون بچههای کوچکی حس میکند که در حال تدریس به آنهاست. اما در انتها او نیز مانند کودکان هم زبان را یاد میگیرد و هم تدریس آن را. شاید از نگاهی دیگر او نیز سعی میکند با این زبان و محدودیتهایش مدارا کند. اما این مدارا پایان خوشی را رقم نمیزند.
تصویر پایانی. خورشید در حال غروب است. شاید این غروبِ زمانهای باشد که سیبیلا را در خود محبوس ساخته است. او که پیشهاش را نفی و مقاومت نشان داده است به خارج از خانه میرود. پشت حصاری بیرمق میایستد؛ حصار تنها بخشی از تصویر را پوشانده است و از دو سو نقطهی گریز دارد. اما همچنان مسیر سیبیلا را سد کرده است. همانطور که گابریل اوبرایان میگوید او به موقعیت پرابهام و بیثبات خود پیبرده است و در مرکز این قاب نقطه اتکای خود را یافته است. هر چند این قاب سعی دارد که او را در تنگنای زمانی/مکانی خود محبوس کند ولی ما میدانیم که سیبیلا، زنی بود خارج از زمان خود و قاب آن؛ با کرداری تابان.
پینوشت:
[۱] (My Brilliant Career (1979
[۲] Miles Franklin
[۳] Gillian Armstrong
[۴] Judy Davis