فیلم پن: از زندگی جادوگران و جادوشدگان؛ نگاهی به فیلم تنها نخواهی ماند

از زندگی جادوگران و جادوشدگان؛ نگاهی به فیلم تنها نخواهی ماند

 

به ش.ر

 

جادو نیروی پیونددهنده میان طبیعت و سستی فناپذیریِ انسان است؛ جادوگران میان طبیعت و انسان دخالت می‌کنند… جادو، نظام جعلی قوانین طبیعت است.

جیمز جورج فریزر، مقدمه‌ی شاخه‌ی زرین؛ برگرفته از: حسن ذوالفقاری، باورهای عامیانه‌ی مردم ایران

 

 

از جادو و ساحران: نیازی به شکافتن و تاکید بر این حقیقت نیست که تقریبا تمام جوامع ثبت‌شده‌ی بشری بر پیکره‌ی تاریخ، به نحوی با مساله‌ی جادو و سحر سروکار داشته‌اند. برخی‌شان هنوز هم بر این باورها استوارند و آن را در زندگی روزمره‌شان به اشکال گوناگون به‌کار می‌گیرند. جستجویی ساده در کتاب‌ها و منابع اینترنتی مؤید این حرف است که آدمی از سرِ نیاز به شناخت اطرافش -که معلول ترس‌ها و کنجکاوی‌هایش بود- تلاش برای تسلط یافتن بر نیروهایی را آغازید که با زورِ بازو نمی‌توانست جلوی‌شان بایستد و از سوی دیگر، جهت برتری یافتن بر آنچه که می‌اندیشید که هست اما نمی‌تواند ببیندش، به سحر و جادو روی آورد. بنابراین جادوگران و ساحران هم به‌طور مثال در جوامع و تمدن‌های باستانی ارج و قربی داشتند و از جایگاهی چنان والا و مهم (واسط میان خدایان و آدمیان، نیمه‌خدا نیمه‌انسان) برخوردار بودند که نظرات، پیش‌بینی‌ها و توصیه‌هاشان در تغییرات مصادر بالای قدرت یا شکل دادن به روند یک دین و یا فرقه‌ی مذهبی و نیز شروع و پایان جنگ‌ها و کشورگشایی‌ها و صلح‌ها نقشی محوری ایفا می‌کرد.

اما پس از قدرت‌گیری ادیان ابراهیمی و گسترش آن‌ها میان جوامع بشری و نیز تغییر نظم اعتقادی و گرانیگاه اندیشه‌ی بسیاری از آن تمدن‌ها، جادو و جادوگری هم رفته‌رفته منع و نکوهیده گشت، برای عموم منع شد و حتی مجازات مرگ برایش آوردند -هرچند برخی از همین جوامع و فرقه‌ها و شاخه‌هایشان هم‌چنان به سحر و جادو اعتقاد راسخ داشته و تا امروز هم آن را به شیوه‌های گوناگون ادامه دادند. حالا جادو و سحر بیشتر مبدل به اموری مربوط به روزمره‌ی زندگی عوام شده بود. و جادوگران و ساحران در اغلب جوامع (روستایی و کوچکِ محلی) به انجام قسمی از اعمال مشخص و نسبتا ساده در قیاس با آنچه که اعقاب‌شان انجام می‌دادند، مشغول شدند. بسیاری از مردم برای نیل به اهداف و آرزوها و خواهش‌های نفسانی‌شان به چنین افرادی مراجعه کرده و می‌کنند، کسانی که با امور جادویی (از نظر ما جادویی) و جهان غیرمحسوس سروکار دارند؛ یا لااقل ادعاشان چنین است.

انسان در ذهن خود در مواجهه با جهانی که آگاهی و شناختی از آن نداشت رویکردهای مختلفی را طی تاریخ اتخاذ کرد: ساختن قصه‌ها، اسطوره‌ها و افسانه‌ها؛ ایجاد نظام‌های اعتقادی و سلسله مراتب و ارزش‌های غیرمادیِ ساده و پیشرفته، و نیز سحر و جادو. مورد آخر مبتی بر تلاش جهت شناخت و فهم جهان از طریق مداخله در روند‌های طبیعت است. جالب اینجاست که از پسِ هزاره‌ها، ملغمه‌ی تمام این رویکردها در انسان عصر حاضر نیز قابل ردیابی و مشاهده است. در مورد بحث ما، از شمن‌ها و جادوگران آمریکای شمالی و هائیتی گرفته تا وردخوانان و ساحران قبایل آمازون، سنت‌های قویِ جادو در سراسر آفریقا که تا امروز نیز ستون مهمی از نظم اعتقادی و اجتماعی قبایل ساده‌تر آفریقایی و حتی نظام شهری و اجتماعی پیشرفته‌ترشان را می‌سازد، تا جادوگران درباری و دعاخوان‌ها، نسخه‌پیچان، جن‌گیرهایی که در سراسر اروپا و آسیا بوده و هستند و نیز رمال‌هایی که با اسطرلاب و کشکول‌شان تلاش می‌کنند به نفع یا به ضرر یک هدف، شکافی در کارِ طبیعت ایجاد کنند؛ همگی نمونه‌هایی از تنیدگی اندیشه‌ی سحر و جادو در بستر فرهنگ و تمدن‌های امروزی هستند. هنرها نیز همواره جلوه‌گاه این‌دست اعتقادات، باورها و اعمال مرتبط با نظام سحر و جادو بوده‌اند و اعمال هنری نیز حضوری پررنگ در سلسله باورها و کنش‌های جادویی دارد. فیلم هم طی یک‌ونیم قرن اخیر دائما با جادو، جادوگری، سحر و ساحران در ارتباط بوده است. مگر نه اینکه خودِ سینما جادوی قرن و فیلم‌سازان، جادوگران پرده‌های نقره‌ای هستند؟

 

از زیستن در کالبد دوگانه:

فیلم تنها نخواهی ماند[۱] کنکاشی ‌است در باب زندگی و حیات ساحران، اما از دریچه‌ای متفاوت‌تر نسبت به آنچه که عموما از فیلم‌های درگیر با مساله‌ی جادو و جادوگری سروکار دارند. گوران استولوسکی در نخستین تجربه‌ی فیلم بلندش، اثری ارائه داده که با وجود بهره‌گیری از قصه‌ها و باورهای فولکلوریک مردمان مقدونیه، از غنا و پرداختی مناسب برخوردار است و موفق شده تا با مخاطبان از فرهنگ‌های دیگر نیز ارتباطی عمیق برقرار کند. لایه‌های فرمیک و رویکرد فیلم‌ساز نسبت به امر زندگی در دوگانه‌ای ذهنی-جسمی که در سراسر فیلم از طریق آزمون و خطاهای شخصیت اصلی دیده می‌شود، درون‌مایه‌ی اصلی را تشکیل می‌دهد: تفاوت.  فیلم قصه‌ی زندگی دختری را نشان می‌دهد که توسط زنی جادوگر دچار نفرین شده و در میان دو جهان انسانی و ناانسانی سرگردان است. زن جادوگر قرن‌ها پیش در یکی از روستاهای مقدونیه به جرم جادوگری سوزانده شده، اما زنده می‌ماند و با زندگی‌ای شبح‌وار و منزوی در جنگل و کوهستان‌های اطراف تا اوایل قرن نوزدهم زنده می‌ماند، آن هم به امید و در جستجوی انتقام از دیگران از طریق افکندن نفرین جادوگری بر نوزادان‌شان. حال پس از سال‌ها بر گهواره‌ی نوزاد دختری ظاهر می‌شود و می‌خواهد او را با خود ببرد. پس از کشمکش‌هایی که جلوتر به آن‌ها خواهیم پرداخت، جادوگر (که به «گرگ‌خواره» هم خوانده می‌شود) موفق می‌شود طلسمش را بر نِوِنا اعمال می‌کند و او حالا دچار نفرین و محکومیتی ابدی است به زیستن در کالبدی متفاوت از آنچه که حقیقتِ درونی اوست. همین امر تضاد بنیادین حیات افراد عامل جادو و جاری‌کنندگان سحر را در دوران‌های متاخرتر برجسته می‌سازد. ترس و هراس دائمی از برملا شدن تفاوت «تو» با «دیگران»، و جزا دیدن به‌خاطر همین تفاوت و در نهایت هم حذف.

مادرِ نِوِنا به ماریای جادوگر قول می‌دهد که دختر را در شانزده‌سالگی به او بدهد. حالا مادرش او را به عمقِ دره‌ای در دل کوهی برده و دور از چشم همه مراقبش است، مبادا دست جادوگر به دخترک برسد و او را با خود ببرد. اما ماریا که در ارتباطی تنگاتنگ با طبیعت و نیروهای آن قرار دارد، استادی است همه‌فن‌حریف که هم‌چون خدایان اساطیری، همواره یک قدم از دیگران (انسان‌های فانی) جلوتر است. در روز شانزده‌سالگی دختر، ماریا در هیئت عقابی به دل شکاف کوه می‌آید، مادر را دور از دید نِوِنا می‌کشد، به جلد او می‌رود و دختر را فرامی‌خواند تا با هم از کوه بیرون بزنند. نِوِنا که هیچ آگاهی‌ای از دنیای بیرون ندارد، و حتی هنوز فکر می‌کند که این زن همان مادرش است، برای نخستین‌بار در معرض جهانِ بیرونی قرار می‌گیرد. مظاهر طبیعی را می‌بیند، رودها و صخره‌ها و حیوانات را می‌بیند و می‌اندیشد که چرا مادرش/جادوگر از خونِ خرگوش‌ها و دیگر حیوانات می‌نوشد تا قوی بماند! از اینجا، با نِوِنا همراه می‌شویم و سرنوشت او را در مقام موجودی دگرگون‌شده، انسانی که آن هسته و معنای اولیه‌ی کودکی‌اش به‌واسطه‌ی نفرینی جادویی از وی سلب شده و دیگر زیاد نمی‌تواند در همان قالب پیشین‌اش به زندگی ادامه دهد. حالا آن دختر بدل زیر سیطره‌ی روحی نفرینی آمده که در التقاط با پرسش‌های بی‌پایان‌اش درباره‌ی جهان، دوگانه‌ای عذاب‌آور را برایش می‌سازد. نِوِنا در آن مقطع حتی از نیروهایش نیز آگاهی ندارد و نمی‌تواند همانند مادر تازه‌اش بر طبیعت مسلط شود.

در همین بحث دوگانگی کالبد و کارکردِ فکری-ذهنی (بدن و موقعیت اجتماعی) سطح دیگری از خوانش نیز وجود دارد که اشاره به آن مهم می‌نماید. از آنجا که بعدتر درمی‌یابیم ماریا به‌واسطه‌ی برخورداری از قدرت‌های فراعادی و «ممنوعه» و صدالبته خارج از نظم اعتقادی روستائیان سوزانده شده، پس تا همیشه داغِ این طردشدگی را بر خود خواهد داشت. این «دیگری»، این زن طردشده، این سیکوراکس بی‌فرزند، با برگزیدن نِوِنا در نوزادی هم سعی دارد تا از طرفی انتقامش را از روستائیان و «آن‌ها» بگیرد و هم از دیگر سو قصد دارد تا دانسته‌هایش را از جادو و نحوه‌ی غلبه‌اش از فناپذیری و ارتباط دگرگونه‌اش با طبیعت را -در یک کلام، «متفاوت بودن» را- به نسل بعدی خود منتقل کند. نسلی که البته نه مثل کالیبانْ زاده‌ی اوست، اما انتخاب شده تا نقش فرزندی را ایفا کند. این حرکت نوعی اعتراض می‌تواند تلقی شود. اعتراضی که بر این گفتمان استوار است که به‌حاشیه رانده‌شدگان، روزی سرِ شورش خواهند برداشت. دیگریِ طردشده و سلب شخصیت شده حالا می‌خواهد از طریق اِعمال قهرآمیز نیروی نفس و طبیعتش بر فناپذیرترین و بی‌دفاع‌ترین جنسِ آدمیان، یعنی نوزاد و کودک، دیگری‌هایی بسازد تا هم خود را از موضع ضعف و تحقیر خارج کند و هم این قدرت سرشار خدای‌گونه و نفرینی را جاری سازد تا بتواند رابطه‌ای تازه با جهانِ طبیعی منهای آدمیان -یا در بهترین حالت در امتداد آدم‌ها- تعریف کند.

درست از همینجاست که رابطه‌ی دخترک با دنیای بیرون و هم‌زمان درک وی از خودش هم دستخوش تغییر می‌گردد. تغییری که پس از مواجهه با اولین گناه از سوی ماریا رخ می‌دهد. مردی که به نِوِنا نزدیک شده، به‌دست ماریا کشته می‌شود و برای بار اولْ نِوِنا با امر جادویی و مواجه می‌گردد. اوج اول این رویایی زمانی ا‌ست که در طویله‌ای، جادوگر با انجام نفرین، نِوِنا را تماما به یک جادوگر تبدیل می‌کند. حالا زن جوان بی‌آنکه خود بداند با عینیت زیستن در کالبدی دوگانه و حتی چندگانه روبه‌رو می‌شود و در دل طبیعت وحشی سعی می‌کند هم سوالات ذهنش را پاسخ دهد و راه و رسم زنده ماندن و ادامه دادن را فرابگیرد.

 

از تنهایی، رنج، خشم:

با توجه به فرایندها و نگاه مختصری که به تاریخِ جادو و جادوگری داشتیم، باید گفت که افراد درگیر و عامل در سحر و جادو در نظام‌های انسانی و اجتماعی جایی ندارند و جز دو سرنوشت در انتظارشان نیست: طرد یا زنده‌سوزی.

نِوِنا تن به وضعیت تازه داده و تلاش می‌کند تا معنای زندگی را دریابد. از زمانی که از کوه بیرون آمده و با مادرش (جادوگر که در جلد مادرش رفته) به جنگل‌ها و دشت‌ها قدم گذاشته، مدام در معنای چیزهایی که می‌بیند می‌اندیشد و احساس می‌کند مادرش دچار تغییر شده. وقتی به اولین طویله می‌رسند، با دیدن دست‌ها و ناخن‌های بلند و سیاه مادرش و آنچه که از پی‌اش می‌آید، تازه می‌فهمد کابوسش آغاز شده. شاید یکی از مهم‌ترین مراحل تغییر شخصیتی دختر در طول فیلم در همین لحظات رخ می‌دهد. حالا نِوِنا درمی‌یابد که دیگر هیچ‌ جای امنی برای فرار از این وضعیت، رهایی از این رنج و خلاصی از دست ماریای مادر ندارد. گفتی باید با این تقدیر کنار بیاید که تا آخرین لحظه‌ی عمرش دچار همین وضعیت است و بقایش به تغییر کالبد و گسترش این خشونت وابسته است. تازه اینجاست که نِوِنا به کشف خود نائل می‌شود. مساله‌ی کشف و درکِ خود از کلیدهای مهم در روند اثر است.

عموما کشف در زنان با تغییرات جسمانی و جنسی آغاز می‌شود که شدتش از مردان بیشتر و اساسی‌تر است. این تغییرات از طرفی با تلاش برای یافتن و ساختن یک موقعیت مناسب بیرونی-اجتماعی گره خورده و از سوی دیگر، با دگرگونی‌های شگرف ذهنی و فکری هم همراه است. نمود این دگرگونی‌ها را بر نِوِنا به‌وضوح می‌توان دید. فصل‌های میانی فیلم تنهاییِ زن جوان را برجسته می‌سازند. تنهایی‌ای که یکی از نتایجش اعمال خشونت گاه و بی‌گاه بر دیگران است و تلاش برای حل معمای وجودی‌اش. همین امر سبب فشارهایی پیدا و ناپیدا بر جوانِ نفرینی می‌گردد و او را در موقعیتی دوگانه نسبت به انسان‌های اطرافش قرار می‌دهد: گوشه‌گیری و کنارکشیدن از آدم‌ها، یا سعی در جوشیدن با آن‌ها از برای تامین نیازها و کشف آنچه که در اطرافش می‌گذرد. چنین پارادوکسی حداقل در قدم‌های اول نتیجه‌ای جز خشم نخواهد داشت. خشمی که اگرچه نِوِنا می‌خواهد کنارش بگذارد، اما در ارتباطات جسمانی و اجتماعی‌اش با روستائیان، در هیئت‌های مخلتفش، رخ می‌نماید.

 

از عشق و دلدادگی:

سطح  دیگری از ارتباط میان دختر و جادوگر نیز قابل مشاهده است و آن، رابطه‌ی دوگانه‌ی عشق و نفرت، نیاز و عدم، و حضور و غیاب است. نوعی جذبه و کشش از سوی ماریا نسبت به مخلوق نفرینی‌اش دیده می‌شود. شاید گونه‌ای نادر از حس مادرانگی. چندبار به‌طرزی غافلگیرانه به دیدار نِوِنا می‌آید و دائما به او یادآور می‌شود که کیست و چه باید باشد. اما درعین‌حال، او را پس هم می‌زند و رهایش می‌کند، و اجازه نمی‌دهد که ارتباطی مادر فرزندی میان‌شان برقرار شود. ماریا اساسا فقط می‌خواهد تا زن جوان در قِسمی در ترس و هراس دائمی باشد. نوعی دلشوره‌ی همراه با کشش که اکثر ما در ارتباط با والدین‌مان تجربه‌اش کرده‌ایم. باز هم اینجا شاکله‌ی ارتباطی و عاطفی میان خالق و مخلوق، صنعتگر و ساخته‌اش هویدا می‌گردد. ماریا از این طریق می‌خواهد میل و تمنا را در تمام نِوِناها زنده نگاه دارد، مبادا فراموش کند در چه موقعیتی قرار دارد و لحظه لحظه زندگی‌شان تحت نفوذ و سیطره‌ی جادو و جلوه‌ی قهرآمیز و تاریک امر جادویی‌ست. سایه‌ی این نفوذ چنان سنگین است که تمام روابط تمام کالبدهای نِوِنا را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد. افسونِ قدرتمند ماریا، نه‌فقط زندگی جسمانی بلکه حیات ذهنی نِوِنا را نیز از در حیطه‌ی تاثیر مستقیم خود دارد. مثلا وقتی نِوِنا در جلد مادری جوان در روستا زندگی می‌کند، کشمکش‌ها و زندگی زنان روستا تحت انقیاد و زورگویی مردان را می‌بیند. در یک صحنه، زنی هم‌سن‌وسال او که مورد غضب شوهرش واقع شده و عزت‌نفس‌اش درهم‌شکسته، نزد حلقه‌ی دیگر زنان می‌آید تا شاید مرهمی باشند بر دردهایش؛ اما می‌بینیم که از بین زنان فقط جادوگر است که او را می‌پذیرد و با حالی کودکانه به او محبت می‌کند. دیگر زنان بر اثر مسخِ قدرت مردانه -چیزی در سطح اعمال قدرت ماریا بر نِوِنا- جرئت چنین کاری را ندارند. جالب اینجاست که خود نِوِنا هم نصیب چندانی از محبت و حمایت نبرده، اما به‌خوبی این حس را درک می‌کند و به یک همدلی زنانه می‌رسد.

نِوِنا دومین قربانی خود را هم در بستری عاطفی می‌گیرد. در حین رابطه‌ی جنسی با شوهر کالبدی که درونش رفته. او که تا حالا تجربه‌ی رابطه‌ی جنسی نداشته، این عمل را تهدیدی برای خود تصور کرده، مرد را می‌کُشد و در جلد او می‌رود، پا به فرار می‌گذارد. عشق و دوست داشتن برای خود نِوِنا وقتی قابل فهم می‌شود و به تجربه درمی‌آید که در کالبد بیلیا، با محبوبش ازدواج می‌کند و دختری به دنیا می‌آورد. شوهرش که مثل او خاموش و بی‌زبان است، هنگام عشق‌بازی با نِوِنای واقعی روبه‌رو می‌شود اما او را می‌پذیرد و نمی‌هراسد. شاید همین هم کلیدی بود برای دلبستگی زن به مرد. گفتی همه‌چیز برای زندگی بدون حضور ماریا (مادر، جادوگر، واسط دختر و جهان) مهیاست. زندگی‌ای که اگرچه از بیرون خاموش به‌نظر می‌آید اما زبان ارتباطی ویژه‌ی خود را داراست.

 

از نفرین ابدی:

تمام فیلم حول کاوش‌های نِوِنا در جهت فهم زندگی از دریچه‌های مختلف و کالبدهای گوناگون بنا شده. کاوش‌های این انسان بی‌صدا پیرامون طبیعت، زندگی انسانی و شیوه‌های حیات و چگونگی کارکرد اجتماع، اساسا نشان می‌دهد که او میل دارد از این وضعیت خلاصی یابد؛ یا حداقل آن را به شکلی مطلوب تغییر دهد. نِوِنای نفرین‌شده که همواره زیر نگاه تعقیب‌کننده و سنگین ماریاست، از طرفی یادآور گردشگران و اندیشمندان و شاعران عصر رمانتیک هم هست، کسانی که بیشتر قرن هجدهم را با شگفتی در مناظر نیمه‌ویران دشت‌ها و کوه‌های اروپا، شهرها و صحرای آفریقا و خاورمیانه در جستجوی منبعی برای بازشناسی و بازتعریف مفاهیم و نسبت‌های بنیادین در زندگی انسان سپری کردند. با این تفاوت که این رمانتیک‌ها اغلب از نگاه و نفرین جادوگران در امان بودند، یا اگر هم گرفتارش بودند از آن آگاهی نداشتند. به‌ هر حال این میل و تلاش برای تغییر وضعیت و بازنویسی سرنوشت، محرک و انگیزه‌ی نِوِنا است برای گشتن در دنیای کوچک اطرافش. او در این راه آزمون‌های زیادی را پشت‌سر می‌گذارد: زن است و مرد می‌شود، بچه است، بزرگ می‌شود و در اوج جوانی‌اش چنین کالبد را کشف و کاوش می‌کند؛ از جنسیت سردرمی‌آورد و نسبت به نیروی غرایز جنسی خود‌به‌خود آگاهی کسب می‌کند؛ از انسان به حیوان و بالعکس در جابه‌جایی‌ است؛ سفری دورودراز را می‌پیماید؛ بر اثر تصادف است که زنی روستایی را می‌کُشد، قلبش را می‌کَنَد و در سینه‌اش جای می‌دهد، در جلدش فرومی‌رود و این‌گونه است که راز بقایش را درمی‌یابد؛ محکوم به جنون و دیوانگی، جن‌زدگی، تنبلی و کاهلی هم می‌شود؛ کار می‌آموزد و بچه تروخشک می‌کند و … .

در این میان است که ماریا مرتبا بر او ظاهر می‌شود و به وی گوشزد می‌کند که دل به این بده‌بستان‌های دنیوی نبندد، از زندان‌های خودخواسته‌ی تن‌اش بیرون بیاید -قالب‌ها و تعاریف محدود و سنتی متکی بر دو جنس را بکشند-، نهیبش می‌زند که عاقبت درگیر شدن با «آن‌ها» چیزی جز تباهی و عذاب نیست. چنین رفت و برگشت‌هایی همراه با سکوت نِوِنا، نوعی نگاه بدبینانه به ذات الهیاتی آفرینش انسان هم می‌تواند تلقی شود. موجودی که نه زبان خالقش را می‌توان بر زبان جاری سازد، نه به زبان «دیگران» تکلم می‌کند! این حس تنهایی و تک‌افتادگی هر چه فیلم پیش‌تر می‌رود، بیشتر بر دختر مستولی می‌شود. او عملا درمی‌یابد که انگار فراری از این طلسم ندارد و بنابراین تعویض کالبدها هم به‌خودی‌خود برایش رهایی یا فهم نسبت به موقعیت را فراهم نمی‌کند.

اما این حال چندان بی‌تغییر و ثابت هم نمی‌ماند. در صحنه‌ای می‌بینیم که نِوِنا که در جلد مردی جوان درآمده، خود را درون دختربچه‌ای قرار می‌دهد که از کوه پرت شده و دوباره زنده‌اش می‌گرداند. بیلیا کوچولو زنده است، اما قدرت تلکم ندارد و از پسرِ خل‌وضع و لال روستا هم جز مشتی لباس خونی چیزی باقی نمانده. بزرگ شدن بیلیا و عاشق شدنش، فصل رهایی نِوِناست از این نفرین ابدی؛ هرچند موقت. او بالاخره طرحی از عشق انسانی را در زندگی‌های تاریک و ساکت‌اش می‌بینید. همین موضوع به نِوِنا قوت قلب می‌دهد و ثابت می‌کند که تمام گفته‌های ماریا الزاما درست نیست. این کشف، برای بیلیا/ نِوِنا به‌اعتباری در تقابل با منطق جادوگر/مادر می‌ایستد و این امید را دل دختر زنده می‌کند که ممکن است بتوان از سایه‌ی سنگین این طلسم گریخت. اما با ظاهر شدن ماریا بر گهواره‌ی نوزاد بیلیا/نِوِنا، موقعیت هراسناک و دیوانه‌وار خود را احیاء و دوباره چیره می‌سازد.

چرخه‌ی این نفرین در تکرار و همیشگی بودن است که خود را تثبیت می‌کند. همانطور که ماریا هنگام نوزادیِ نِوِنا بر او ظاهر شد و مادرش قول داد در شانزده‌سالگی بچه را تسلیم جادوگر کند، قولی که با گرفته‌شدن صدای نوزاد همراه بود، حالا هم ماریا دوباره قصد دارد نوزادی را البته با نیتی متفاوت، با نیت انتقام و به کرسی نشاندن حرف خود، مسخر خود سازد. دختر نفرین‌شده که فهمیده از سرنوشت فراری نیست، مقاومت می‌کند. جادوگر نوزاد را می‌کشد، مادر اما در چشم‌به‌هم‌زدنی خون حیوانی را مکیده و آن را به نوزادش تف می‌کند -مرحله‌ی نخست جادو را جاری می‌سازد. جادو و طلسمی که اگرچه نوزاد را زنده می‌گرداند،‌ اما از او هم مانند مادرش یک جادوگر ساخته.

 

تعارض مرزهای وجودی:

پس از زنده شدن نوزاد به‌دست مادرش است که ماریا تعارض اساسی خود را با کلِ سلسله‌مراتب ادراک و عاطفه‌ی انسانی آشکار می‌سازد. او می‌گوید که هیچ‌گاه نفهمید چرا باید خودت را برای دیگران، حتی برای بچه‌ات که موجودی‌ست نحیف و قویا آسیب‌پذیر فنا و فدا کنی. همین‌جا شکاف اصلی را برجسته می‌سازد. طرد شدن از جامعه و حذف به‌بهانه و نام ارتباط دیگرگونه با طبیعت (جادوگری)، فرد را از تمامیِ چارچوب‌ها و ارزش‌های جامعه‌ی انسانی جدا می‌سازد؛‌ شاید مثل زندانی‌ای که عمری در انفرادی بوده باشد. این حذف و بیگانه‌سازی، فرد را به‌سوی بروز خشونت، خشونتی حداقل پنهان در قدم‌های نخست، سوق می‌دهد. همانطور که انگیزه‌ی انتقام و هراس‌آفرینیْ سال‌ها در ذهن و کنش ماریا زنده بود و جریان داشت.

پایان فیلم اما با این تصور و مساله همراه می‌شود که احساس عشق و امید بر همه چیزهای دیگر برتری دارد. پایان‌بندی فیلم به‌نفع یکی از عمیق‌ترین احساس‌های انسانی، یعنی غریزه‌ی مادرانگی است. فیلم‌ساز نشان می‌دهد که اِعمال چنین غریزه‌هایی مانند عشق به انسانی دیگر، همدلی و مادرانگی است که ما را از گمراهی می‌رهاند. موضعی که همیشه هم پیشرو و سازنده نبوده است.

هردو شخصیت اصلی فیلم، در یک زندگی خطی و پیش‌رونده بر بستر زمان ندارند. ماریا که سال‌های سال است که زنده است و بی‌شمار جلد انسانی و حیوانی به خود دیده. نِوِنا هم در چند کالبد زیسته و زندگی را به‌قدر سعی خود چشیده است. برای این دو، وجود داشتن در دنیا از موجودیت‌شان جدا می‌شود. هیچ برچسب قطعی و متقنی نیست که با استفاده از آن‌ها بتوانیم این دو را در یک گروه یا دسته‌ی مشخص بیاوریم. اتفاقا یکی از وجوه این جادوزدگی نیز همین است. فرد، در صورت داشتن نیروی قوی و فهم جنس متفاوت ادراک، می‌تواند منطقی جایگزین را به کار گیرد. البته پیامدهای کاربردیِ همین منطق تازه هم در عرصه‌ی سیاستِ اجتماع در ظهور انواع تیپ‌ها و کیش‌های شخصیتی آزموده شده. اما هنوز موقعیتی‌ است ویژه که فرد می‌تواند در آن فراتر از مختصات از پیش‌ تعیین‌شده حرکت کند. همین امر به نِوِنا و ماریا، با آن‌همه تفاوت در دیدگاه و رویکرد، شکلی مشترک از بی‌مرزی و فراروی از حدود تنانه و فکری اعطا می‌کند. اولین و بارزترین ویژگی این شکستگی مرزهای وجودی، فرارفتن از جنسیت و نقش‌ها‌ و انگاره‌های پیش‌فرض جنسی است (امری که در برخی فیلم‌های سال‌های اخیر مانند مرز از علی عباسی یا مردان اثر الکس گارلند پررنگ بوده است). قابلیت تغییر نقش و موقعیت این دو فرد است که آنان را در تعارض اساسی با جامعه‌شان قرار می‌دهد و از طرفی هم، به طبیعت در معنای عام خودْ نزدیک‌شان می‌گرداند.

دست‌آخر هم نیروی شر، بر شکاف بر تعارض پل زده و می‌خواهد آن را به نسل بعد منتقل کند تا سند و منطقی برای توضیح تقابل‌شان باشد. بر همین مبناست که ماریا اصرار دارد تا دختر از آدم‌ها پرهیز کند و تا جایی که ممکن است با آن‌ها نجوشد. اما بیلیا با کشتن ماریایی که پس از زنده کردن نوزاد، سد سنگین احساساتش در هم‌شکسته و به‌نوعی شکست پروژه‌اش را شاهد بود، ثابت می‌کند که راهِ انسانی در چهارچوب همین انسانِ سستی‌پذیر تنها راه نجات اوست. بیلیا/نِوِنا این چرخه را می‌شکند. پیروزی‌ای اما به‌نظر شکننده. زیرا صدای پایانیِ فیلم با تکرار «بااین‌وجود» هم‌چنان به ما گوشزد می‌کند که امکان بازگشت امر منفیِ جادویی وجود دارد.

هرچند فیلم با نماهایی از سرگشتگی نِوِنا در کالبدهای متعددش پایان می‌گیرد، اما این برداشت را نیز می‌توان داشت که تمام این تعارضات از پسِ تلاش شخصیت اصلی فیلم برای فهم زندگی انسان (و ارزش احتمالا والای آن) آمده است. امری که طبیعت، و نیروهای پنهان و ناپیدای آن، به‌خودی‌خود از آن تهی هستند.

 

پی‌نوشت:

[۱] (you won’t be alone (2022

 

تاریخ انتشار: تیر ۱۲, ۱۴۰۱
لینک کوتاه:
https://filmpan.ir/?p=5145