دربارهی تابستان و تب پتروف ساختهی کیریل سربرنیکف
در ۲۳ می ۲۰۱۷، آپارتمان سربرنیکف و مکانهای وابسته به مرکز تئاتر گوگول که او از سال ۲۰۱۲ مدیریت هنری آن را بر عهده داشت، توسط دولت روسیه توقیف شدند. هدف این سازمانها در اصل جلوگیری از اختلاس بود، و اتهامی که به سربرنیکف زده بودند اختلاس در «استودیوی هفتم» بود، یک استودیوی غیردولتی که توسط خود او تاسیس شده بود. اگرچه هیچ مدرکی بر علیه او وجود نداشت، اما ماجرا ادامه داشت.
در ۲۲ آگوست ۲۰۱۷، فعالیت سربرنیکف توسط کمیته تحقیقاتی روسیه متوقف شد؛ با این اتهام که او برای دریافت کمکهزینه از دولت روسیه برای «استودیوی هفتم»، بین سالهای ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۴ نقشههایی شیادانه طراحی کرده است. بنابر گفتهی برخی از منابع، مبلغ ظاهرا دزدیده شده برای مرکز تئاتر گوگول در سال ۲۰۱۴، چندین میلیون دلار به دولت روسیه غرامت وارد کرده است. بنابراین بهانهی خوبی پیدا شد تا سربرنیکف از ۱۹ اکتبر ۲۰۱۷ به حبس خانگی فرستاده شود. حبسی که تا ژوئن ۲۰۲۰ ادامه یافت و در نهایت به همت دیدهبان حقوق بشر در نیویورک به آزادی مشروط تغییر پیدا کرد. او هم اکنون اجازهی خروج از کشور ندارد.
آخرین فیلمی که او پیش از زندانی شدن به اتمام رساند دانشآموز بود: داستان پسر نوجوانی به نام ونیامین (پیوتر اسکورتسف) که با مادرش (یولیا آوگ) زندگی میکند. ونیامین ناگهان درمییابد که دنیای اطراف او سرشار از فساد است و به موجب آن اعتقادی کورکورانه به دین کاتولیک پیدا میکند. او در دبیرستان راه میرود و دیگران را با حس طنزی که مشخصهی فیلمهای سربرنیکف است موعظه میکند. سکانس طلایی فیلم خطابهی معلم او النا، با بازی به یادماندنی ویکتوریا ایزاکووا است. زنی یهودی که به دستدرازی به بدن ونیامین متهم شده و در دفتر مدیر مدرسه در برابر اعضای اداری مدرسه -همچنان در دادگاه- به دفاع از خود میپردازد. ونیامین تا جایی در کتاب مقدس غرق شده که شخصیتی ضدیهود و دیکتاتورمآب پیدا کرده و این ماجرا او را به متهم کردن معلمش به عملی که انجام نداده سوق میدهد. النا در شرف اخراج است اما جسورانه وارد یکی از کلاسهای تهی از دانشآموز مدرسه میشود و با استفاده از همان میخ و چکشی که ونیامین برای درست کردن صلیب از آن بهره برده، کفشهای خود را به کف کلاس میخ کرده، سپس آنها را میپوشد و فریاد میزند که «من از اینجا نمیروم. اینجا مال من است!»
درست یک سال پس از این فیلم بود که سربرنیکف با اتهامی واهی به حبس خانگی فرستاده شد. اما او در این شرایط و در حالی که کامپیوترش به اینترنت دسترسی نداشت به فعالیت خود ادامه داد. فیلمبرداری فیلم بعدی او به نام تابستان که اوایل سال ۲۰۱۷ آغاز شده بود نیمهتمام مانده بود اما به واسطهی یادداشتهای او و تمرینهایی که پیشتر با بازیگران و دیگر عوامل انجام داده بود به پایان رسید. فراموش نکنیم که سربرنیکف سابقهای طولانی به عنوان کارگردان تئاتر دارد. امری که توانایی حیرتآور او را در کارگردانی پلانسکانسهای طولانی، میزانسنهای پرجمعیت/فشرده در قاب پردهی عریض -که در عین حال کاملا بداهه و در لحظه به نظر میرسند و حسی از رهایی را به تماشگر خود منتقل میکند– به همراه بازیهای بینقص بازیگران توجیه میکند.
شخصیتهای تابستان موزیسینهای راک هستند. داستان فیلم از رویدادهای واقعی الهام گرفته شده است. اگرچه در تیتراژ پایانی گفته شده که هرگونه شباهت با اشخاص حقیقی تصادفی بوده اما مشخصا داستان فیلم از زندگی مایک نائومنکو و ویکتور تسوی گرفته شده است. دو خوانندهی افسانهای عصر شوروی که نقش آنها را روما زِوِر و تئو یو بازی میکنند. نائومنکو که فیلم بر اساس ایدهای از همسر او ناتالیا شکل گرفته در ۳۶ سالگی ضربه مغزی شده و تسوی در ۲۸ سالگی در تصادف رانندگی با سرعت ۱۳۰ کیلومتر بر ساعت جانش را از دست داده است. تصادف او را چنان توصیف کردهاند که یکی از چرخهای ماشیناش هرگز پیدا نشده و تعدادی از طرفداران او پس از شنیدن خبر فوتش خودکشی کردهاند.
آنها از همان ابتدای فیلم در فصل کنسرت و سپس در لوکیشن ساحل و دریا، آزادی را تمرین میکنند. بنابراین ساحل و دریا کارکردی کاملا دراماتیک -در نسبت با آزادی اگزیستانسیالیستی شخصیتها- پیدا میکنند؛ نه اینکه صرفا پسزمینهای زیبا برای حضور آنها در طبیعت باشند. آنها توقفناپذیرند، این را دوربین پر تحرک و مهارناشدنی ولادیسلاو اوپلاینتس به همراه تدوین پر شتاب در تقابل با پلانسکانسهای طولانی نشان میدهد. در واقع همانطور که از متن ترانهی ویکتور برمیآید «آنها تنها برای نوشیدن آبجو توقف میکنند.» به بدنهای آنها زمانی که برهنه میشوند، از روی آتش میپرند و به سمت دریا هجوم میبرند نگاه کنید. اگر در تابستان شاهد بدنهایی رامنشدنی/بدوی در مقابل بدنهایی هنجارمند هستیم، این مفهوم در تب پتروف در نسبت میان امر فانتزی/رامنشدنی و امر واقعی/هنجارمند نمود مییابد.
وسایل نقلیهی عمومی در هر دو فیلم نقش مهمی دارند. در تابستان ناگهان مردی میانسال در قطار درونشهری به موزیسنها برخورد میکند و آنها را دعوت میکند که سرزمین مادری خود را دوست بدارند و ترانههای سرزمینهای دشمن را اجرا نکنند: میان آنها درگیری فیزیکی، به سیاق فیلمهای کاراتهای صورت میگیرد -نقش ویکتور را بازیگر کرهای به نام تئو یو بازی میکند که شباهتی نیز با ویکتور تسوی دارد. جلوههای ویژهی گرافیکی نیز به تصویر اضافه میشوند. همه چیز آماده است تا مدیوم سینما بر تخت پادشاهی نشسته و تمام ایدئولوژیهای حاکم را سرکوب کند. اما ناگهان با یک جامپکات به جهان واقعی پرتاب میشویم. فانتزی/خیال/سینما تمام شده است.
سربرنیکف در اینباره میگوید:
من فکر میکنم که فرزند پرسترویکا هستم. دورهای بسیار منحصربهفرد که اتحاد جماهیر شوروی در آن فروپاشید، و روسیهی جدید –یک ایدهی تازه از روسیه– پدیدار شد. در این میان یک شکاف بسیار کوچک پدید آمد، و نسلی که در این دورهی کوتاه رشد کرد، نسلی سرشار از احساسات نو، امیدهای تازه، و آزادی بود. آزادی تمام و کمال. حتی تا حدی همراه با حال و هوای آنارشی [میخندد] تا حد کمی. و فکر میکنم این دوره برای هنرمندان ما اهمیت و ارزش فراوانی داشت. پرسترویکا این احساس را به ما داد که همه چیز ممکن است. شوروی جایی بود که در آن همه چیز ناممکن بود. و ناگهان همه چیز کاملا تغییر کرد. ما فهمیدیم که بله، همه چیز ممکن است. و این احساس و درکِ امکانپذیر شدنِ امر ناممکن، برای وسعت بخشیدن به روح هنرمندان ضروری است.
در سالنی که آنها با مشقت فراوان برای برگزاری کنسرت اجاره کردهاند، مایک روی استیج در حال اجرای ترانهی «ستارهی راک» با یک موسیقیِ ملایم است. اما با ورود مرد شکاک و رفتن او نزد مایک به روی استیج، همه چیز به هم میریزد. ناگهان مایک همان ترانه را به شکل راک اجرا میکند (محتوا همان است. تنها شاهد تغییری برآشوبنده در فرم اجرایی هستیم. و همین فرم برآشوبنده و آشتیناپذیر است که جانمایهی فیلمهای سربرنیکف را میسازد). جمعیت طغیان کرده، میایستند و وحشیانه شروع به رقصیدن میکنند. اما تمام اینها خیالی بیش نیست. مرد شکاک، روی تکهای روزنامه با رنگ سرخ مینویسد:«چنین چیزی اتفاق نیفتاد.» و آن را رو به دوربین میگیرد تا ما بار دیگر، سرخورده و بیپناه به واقعیت پرتاب شویم. حتی فصل بوسیدن ویکتور و ناتاشا نیز در جهت تشدید فانتزی به کار میبرد. زمانی که ناتاشا از همسر خود مایک اجازه میگیرد که ویکتور را ببوسد -زیرا آنها چیزی را از یکدیگر پنهان نمیکنند- و این با جهان زناشوییِ در خود بسته و محصوری که در جهان واقعی میشناسیم تفاوت دارد.
شباهت سبکی و فرمی میان هنر موزیسینها و کارگردانی سربرنیکف تا آنجا پیش میرود که مایک میگوید:«آرزوی موسیقیای را دارم که هیچ مفهومی نداشته باشد [و این حاکی از اهمیت فرم در کار اوست].» و در نهایت ویکتور نیز که در طول فیلم در جستوجوی نامی دو هجایی برای گروهشان بود، نام «کینو» را انتخاب میکند که در زبان روسی به معنای سینماست و نامی است که ویکتور تسوی برای گروهش انتخاب کرده بود. ویکتور در اجرای پایانی فیلم مانیفست سینمایی سربرنیکف را در قالب ترانهی مشهور تسوی اجرا میکند:«میدانم درختی که کاشتهام یک هفته بیشتر دوام نخواهد آورد… میدانم درخت من، در این شهر محکوم به نابودی است… اما زندگیام را وقف او کردهام و از هر چیز دیگری بیزارم… او خانهی من است… دوست من است… من درختی کاشتهام… درختی کاشتهام…»
از اهمیت وسایل نقلیهی عمومی در فیلمهای سربرنیکف گفتیم. سکانس افتتاحیهی تب پتروف در یک اتوبوس برگزار میشود. یک پلانسکانس سه دقیقهای با میزانسنی اشتراکی، که شلختگی آن فرمی بداهه را تداعی میکند اما بیش از کارهای پیشین او به پختگی و کمال نزدیک شده است. زنی که مسئول گرفتن بلیطهای مسافران است، همچون جادوگران برخاسته از جهان گوتیک در مقابل دوربین ایستاده و یکی از مسافران را به سخره گرفته است. جهان بونوئلی سربرنیکف همچون شبح آزادی، با یک تیرباران تاریخی آغاز میشود. اما این بار تیرباران افرادی که در قدرت هستند. نخستین کات. مسافران از پشت شیشههای اتوبوس نظارهگرند. نظارهگر رویا… زیرا لحظاتی بعد دوباره به واقعیت برمیگردیم.
فیلمبرداری فیلم تازهی سربرنیکف نیز همچون دانشآموز و تابستان، بر عهدهی ولادیسلاو اوپلیانتس بوده و این بار از دو لنز آنامورفیکِ متفاوت برای نشان دادن جابهجایی میان حال و گذشته استفاده شده است. اگر وقایع انجیلوار دانشآموز یکسره در روسیهی معاصر میگذشت و تابستان داستانِ نیمهواقعیِ گروهی از موزیسینهای راک در اواخر عصر شوروی را روایت میکرد، وقایع هذیانآلودِ تب پتروف دائما میان روسیهی معاصر و شوروی نامعاصر در نوسانی بدون حد و مرز است. تا جایی که ما را به ایمان به تکرار تاریخ دعوت میکند… فیلمی که از رمانِ نویسندهی جوان روسی الکسی سالنیکف اقتباس شده است؛ رمانی که به گفتهی سربرنیکیف پیچیدگی بسیار بیشتری میان واقعیت/خیال و گذشته/حال/آینده در آن وجود دارد.
تصاویر رنگی و آرتیستیکِ برآمده از دوربین اریالکسا به همراه نورپردازی کممایه و لنز آنامورفیک، فضای سرد و محصورِ روسیهی معاصر را تداعی میکنند. در دو سوم ابتدایی فیلم، گذشته و حال کاملا در هم ترکیب شدهاند، اما یک سوم پایانی مشخصا به عصر شوروی اختصاص دارد: تصاویر سیاهوسفید میشوند و از همان لنزی استفاده میشود که در تابستان استفاده شده بود. اوپلیانتس خود به تفاوت دو لنز آنامورفیکِ hawk و arri اشاره میکند که یکی از آنها وجهی شاعرانه (گذشته) و دیگری وجهی عینیتگرا (حال) به تصویر میبخشند.
غالبا پیش میآید که جابهجاییهای زمانی/مکانی در تب پتروف بدون کات زدن و در ادامهی پلانسکانسها صورت میگیرد. برای مثال از حال به گذشته؛ یا حتی از حال به آیندهی نزدیک؛ زمانی که سرگئی (ایوان دورن) نسخهای از رمانش را به دفتر نشریه -که در جهنم (هادس) واقع شده است- میبرد و سپس در راهروی نشریه منتظر میایستد؛ در اینجا بیآنکه تصویر کات بخورد، زمان یک هفته جلو میرود و سرگئی برمیگردد تا جواب را از سردبیر بگیرد. تصویر کات نمیخورد اما صدای محیط سوبژکتیو میشود و ما آن را از گوشهای سرگئی میشنویم و گذر زمان را حس میکنیم.
فصل جهنم در واقع یک پلانسکانس هجده دقیقهای است که با حضور و مرگ سرگئی آغاز و خاتمه مییابد. پلانسکانسی که میتواند یک فیلم کوتاه دربارهی سرگئی باشد: نویسندهای عاصی (سربرنیکف او را نویسندهای معمولی میداند.) و تنها آرتیستِ تب پتروف که گویی از جهانِ راکاندرول تابستان پا به این فیلم گذاشته است. سرگئی نیز همچون مایک و ویکتور جوانمرگ میشود. حضور او آنتاگونیستی بر دیگر شخصیتهای فیلم است که زندگی معمولی و امن خود را مصرانه دنبال میکنند. سربرنیکف میگوید:
قطعا امروزه در مسکو مفهومی مانند روحِ آزادی وجود ندارد. و من مطمئن نیستم که اکثر مردم در جستوجوی این مفهوم باشند. غالبا برای آدمها مهم این است که در جستوجوی احساس راحتی باشند. و در حاشیهی امن بمانند، اگر بتوان گفت. […] و از نظر آنها ما آدمهایی هستیم که خودمان را در وضعیتهای دیوانهواری قرار میدهیم و تلاش میکنیم تا تراژدیها و کمدیهای دیوانهواری را اجرا کنیم، وضعیتی که [از نظر آنها] بسیار غلوآمیز و خونآلود است…
همچنین از نکات هجوآمیز در طراحی صحنهی تب پتروف، شباهت میان خانهی زناشویی پتروف با خانهی مجردی سرگئی و حضور تلویزیونی کوچک در گوشهی انتهای راهرو است. راهرویی که در خانهی پتروف به آشپزخانه و در خانهی سرگئی به اتاق شخصی او منتهی میشود. تلویزیونی که در خانهی پتروف دائما روشن و در خانهی سرگئی روشن اما برفکی است. پتروف در نهایت به وصیت سرگئی عمل نکرده و خانهی او را به همراه تمام دستنوشتههایش آتش میزند.
در خانهی پتروفها از تلویزیون میشنویم که «حتی بچهها هم میدانند که لولو خرخره واقعی نیست اما افسانهها همه جا حضور دارند»: پترووا (چالپان خاماتووا) زندگی چندگانهای دارد. نیمی به عنوان زنی خانهدار (آنها طلاق گرفتهاند) و نیمی به عنوان یک قاتل سریالی و روانی؛ زندگی روزمرهی زناشویی او را نیز عاصی کرده است، تا جایی که حتی در یکی از فصلهای فانتزی فیلم، همچون ابراهیمی که عنان از کفاش بریده، گلوی پسربچهاش را میبرد… سربرنیکف خود را اسیر این جهان اساطیری نمیکند. او از اسطوره آغاز میکند تا به تحلیلی ماتریالیستی از تاریخ معاصر و وضعیت زندگی آدمها در روسیهی معاصر برسد. گرچه اسطوره نیز برای او کارکردی برای پردهدری از واقعیت روزمرهی زندگی و دعوت تماشاگران به تغییر آن دارد.
تب پتروف بیماریای است که به نسلهای بعدی نیز منتقل میشود (ساختار در همتنیدهی زمانی فیلم که گذشته/حال/آینده را ترکیب کرده است این موضوع را تقویت میکند). سربرنیکف آن را داستان مردی میداند که «رهسپار خانهاش شده، تا نزد پسرش و همسر بسیار عجیبش که قدری دیوانه است برگردد. او همزمان کودکیش را به یاد میآورد، و سپس پسرش را مریض مییابد. و ناگهان قرصی پیدا میکند که میتواند پسرش را نجات دهد. قرصی که از زمان کودکی او در ۱۹۷۶ قدمت دارد.» پسر پتروف، پیش از آنکه پتروف را برای اولین بار در خانه ببینیم، تب کرده است. سربرنیکف میگوید:
تب/سرماخوردگی یک بیماری است که همه جا حضور دارد. ویروسی است که دمای بدن را بالا میبرد یا دیوانگی را موجب میشود. این ابزورد است. و یک واقعیت پارانویایی را ایجاد میکند.
فصل پایانی گذر به سال ۱۹۷۶ است و به زندگی خانم برفی اختصاص دارد. همان زنی که پتروف در کودکی او را دیده بود و گمان میکرد که واقعا خانم برفی است. «دستهایش واقعا سرد بود.» نام او مارینا (یولیا پرسیلد) است و بعدها در روسیهی معاصر رئیس کتابخانهای میشود که پترووا در آن کار میکند. او در واقع ناچار بوده است که نقش خانم برفی را بازی کند، زیرا نامزد او بازیگر تئاتر بوده است. در این فصل گذشتهی تعداد دیگری از شخصیتها را میبینیم و از ارتباطاتی پی میبریم که خود از آنها بیخبرند. آنچه در اینجا اهمیت پیدا میکند، کشف کردن این روابط پیچیده توسط خود تماشاگر است. چنان که خود تماشاگر میبایست پازل زمانی و رویاگون فیلم را کامل کند… توالی زمانیای که آشفتگی محض بر آن حاکم است. بینظمی در نظم تجلی یافته است. و تاریخ با جاهطلبی سربرنیکف تکرار میشود. خانم برفی تصمیم میگیرد که بچهاش را سقط کند تا از توالی آشفته و هذیانآلود زمان در امان بماند. اما پتروف و پترووا چنین نکردهاند؛ خانهی آنها در نهایت به ماکت کوچکی در دل تاریخ درمیآید که پتروف از دریچهی چشم آینده -و با اندام غولپیکر خود- داخل آن را از پنجره تماشا میکند. فرزند آنها عاقبت جنازهای از کار درمیآید که از تابوتِ گذشته میگریزد، تا آینده را از اتوبوس ساکت و سرد ابتدای فیلم آغاز کند. تصویر انتهایی همان جادوگرِ مسئولِ بلیتهای اتوبوس است که فیلم با صدا و تصویر او آغاز شده بود. او میخندد، در حالی که دندانهایش را در گذر زمان از دست داده است.
گفتیم که مرزی میان واقعیت و رویا وجود ندارد. اما سربرنیکف خود آن را شکافی میان زندگی و مرگ عنوان میکند:
داستان دربارهی مردی است که میان زندگی و مرگ گیر کرده است. چنان که میان گذشته، حال و آینده… شکافی که میان این سه برهه زمانی وجود دارد، در واقع شکافی میان بودن یا نبودن است. این احتمالا یکی از مسائل تب پتروف است.