تریلر علمی-تخیلی مرد نامرئی ساختهی پل ورهوفن، اگر چه در زمان اکرانش توسط منتقدان قدر ندید (برای مثال راجر ایبرت دو ستاره به فیلم داد)، اما با گذشت زمان ارزش فیلم همچون جواهری در سینمای قبل از یازده سپتامبر کم کم جلوه نمود. این اتفاق در مورد فیلم دیگر ورهوفن نیز رخ داد. دختران نمایش فیلمی که همگان آن را یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینما میدانستند تبدیل به فیلمی کالت گردید. فیلمی که ارزش تصاویرش بیش از آن چیزی بود که منتقدان بتوانند درک و احساسش کنند.
فیلمهای پل ورهوفن سهل و ممتنعاند. شاید همین وجه از آثار اوست که این چنین منتقدان را به دام میاندازد. به مرد نامرئی که بهانهی این نوشته است، نگاه کنید. فیلم از الگوی روایی خطی و بسیار ساده برای بیان داستانش بهره میبرد. دکتر سباستین کین (کوین بیکن) دانشمندی که از سوی کمیته ملی پنتاگون مامور به اجرای پروژهای جاهطلبانه شده که در آن انسان در حالی که زنده است، نامرئی میشود. اما چالش بزرگ گروه سباستین کین، بازگرداندان این انسان نامرئی به حالت مرئی و اولیه بدون هیچ عوارضی است.
سباستین، جاهطلبتر و بزرگتر از این چالش است. او خودش را در گودال این وضعیت میاندازد و تبدیل به مرد نامرئی میشود. آدمی که معتقد است “تاریخ، بهره گیری از فرصتهاست” در زندگی شخصیاش فرصتهایی را سوزانده که سبب شکاف میان خودآگاه و ناخودآگاهش شده است. عقدههایی که از سرِ ناکامی در روابط جنسی و سپس سرکوب آن –به جملهای که سباستین بر روی سقف خانهاش حک کرده دقت کنید: تو باید کار کنی- در پسِ ذهن او خفته است، ناگهان و با نامرئی شدن سر باز میکند و همچون هیولای درندهای همه چیز را به آتش میکشاند.
این طغیان و شورش فقط در روی پوستهی فیلم عیان نمیشود. فیلم وامدار تاریخ سینما و در سطوح مختلف ارجاع دهنده به آثاری است که جزء نگینهای سینما محسوب میشوند.
مرد نامرئی از سویی با فیلمهایی همچون فرانکشتاین (جیمز ویل،۱۹۳۱)، مگس (دیوید کراننبرگ،۱۹۸۶) و سکوت برهها (جاناتان دمی،۱۹۹۱) و از سویی دیگر با فیلمهایی همچون پنجره عقبی (آلفرد هیچکاک،۱۹۵۴)، بدل (برایان دی پالما،۱۹۸۴)، چشم چران (مایکل پاول، ۱۹۶۰) و یا حتی تجاوز به فرشتگان (کوجی واکاماتسو،۱۹۶۷) در تلاقی است. این ایده که از طریق علم –در فیلمِ ورهوفن، علم ژنتیک- میتوانیم هیولایی را در جهت امر خیر خلق کنیم، اما هیولا از کنترل خارج شده و همه به دنبال نابودی آن تلاش میکنند در بسیاری از فیلمهای تاریخ سینما و هم چنین ادبیات قابل ردیابی است. به عنوان نمونهای کلاسیک از این موضوع میتوان به داستان فرانکشتاین نوشتهی مری شلی و اقتباس جیمز ویل از این داستان برای کمپانی یونیورسال اشاره کرد.
مرد نامرئی در سطحی دیگر، خودش را از ارجاع به این متون رها میکند؛ آنجا که از خلق هیولا در تمثال مگس یا میمون یا … گذر میکند و به این وجه میرسد که خودِ بشر هیولاست. در این سطح، فیلم یادآور داستانِ دکتر جکیل و مسترهاید نوشتهی رابرت لویی استیونسن و فیلمِ سکوت برهها است و شخصیت سباستین بیشباهت به هانیبال لکتر نیست. انسانی که با سویهی تاریک خود روبهرو میشود و در میان ناباوری مخاطب، تبدیل به هیولا و شیطانی نفرتانگیز میشود.
ورهوفن برای چندوجهی کردن این شیطان نفرتانگیز از ایدهای کاملا سینمایی بهره میگیرد. گویی او میخواهد عصارهی تاریخ سینما را به چنگ آورد. ورهوفن جای دوری برای این موضوع نمیرود. او از خودِ مخاطب کمک میگیرد. از جایگاهش در تاریخ سینما؛ جایگاه سوژهی ناظری که برای کسب لذت به سینما میرود تا آدمهای روی پرده را دزدکی نگاه کند؛ آدمهایی که نمیدانند ما آنها را نظاره میکنیم. اگر چه ایدهی «چشم چرانی» به قدمت تاریخ سینماست –وضعیتی که سینما از طریق دستگاه نمایش فیلم برای مخاطبین به وجود میآورد- اما اولین مرتبه در پنجره عقبی این ایده به شکلی ملموس واکاوی شد و ورهوفن از این ایده برای خلق هیولایی به نام سباستین کین استفاده میکند.
در مرد نامرئی ما از طریق سباستین به این نگاه دزدکی دست مییابیم. سباستین در ابتدای فیلم زنی را که در حال لباس عوض کردن است از لابهلای کرکرهی پنجره اتاقش دید میزند. اما این چشم چرانی پس از چند لحظه پس زده میشود تا اینکه سباستین تبدیل به موجودی نامرئی میشود. پس از اینکه همکاران سباستین، ناتوان از مرئی نمودن وی میشوند، سباستین کلافه و عصبی از آزمایشگاه بیرون میزند و به خانهاش برمیگردد. او دوباره در نقطهای از اتاق قرار میگیرد که در ابتدای فیلم شاهدش بودیم. بنابراین او این بار تصمیم میگیرد که وارد خانهی آن زن همسایه شود و هوسی را که مدام از طریق چشم چرانی به سرش میزد اما آن را میراند، عملی سازد. تعلیق در این سکانس به بهترین وجه عرضه میشود. در میان حملهی سباستین به زن، ما شاهد نماهایی از ورود لیندا (الیزابت شاو)، معشوق قدیمی سباستین و همکارش، به خانهی سباستین هستیم.
با این حال بیانصافی خواهد بود که ورهوفن را کارگردانی تقلیدی یا کپی کار بدانیم. وجوه تماتیک و سبک بصری آثارش در عین سادگی بسیار پیچیده و تودرتو است. او با امتناع از اغراق و یا به رخ کشیدن تکنیک و دور کردن شخصیتهایش از پیچیدگی و ابهامهای منحرف کننده به جهانی دست مییابد که بسیار انسانی است. جهانی که سایهی بدبینی بر آن حاکم شده اما امید در آن از بین نرفته است.