گاسپار نوئه [در گرداب[۱]] استعارهی بعیدِ درخشانی برای به تصویرکشیدن ویرانگریهای زوال عقل و پیری یافته است. مشکل استعارههای بعید این چنینی اتفاقا این است که هم هوشمندانه و درخشانند (فروزنده، متمایز، تابان از دل تاریکی) و هم استعارهاند (بنا بر تعریف مفهومیاند و اغلب ریشه کنایی دارند). حالا که بازنمود عمدتا رئالیستی بیماری، ناامیدی و مرگ در فیلم نوئه چنین هوشمندانه صورت گرفته بر ما ببخشایید که قدمی به عقب برمیداریم و دربارهی نظرگاه سینمایی اثر سوالاتی مطرح میکنیم.
شاید از خود بپرسیم سوزان سانتاگ -نویسندهای که از مخاطرات تکثیرشوندهی جانی و فرهنگی استعاره انگاشتن بیماری بسیار نوشته- دربارهی تعریف و جایگاه آلزایمر و سایر شکلهای زوال عقل در گفتمان مدرن و همواره فروکاهندهی ما و به خصوص شیوهی بازنمایی آن در سینمای معاصر چه نظری میداشت. (به زعم او ادبیات احساساتی بر این نکته صحه میگذارد که بیماری میتواند حماسهی رنج و افزون بر آن، مجالی برای تعالی خویشتن باشد). سانتاگ در ۱۹۷۸ و ۱۹۸۹ نظریاتش را به ترتیب حول سرطان و سل و سپس ایدز به مثابه انگ اجتماعی شکل داد، انگی که پایههای ایدئولوژیک متفاوتی دارد و تا اندازهی قابل توجهی بهواسطهی بازنماییهای ادبی در آگاهی عمومی ریشه دوانده است.
آمار مبتلایان به آلزایمر و سایر شکلهای زوال عقل بسیار بالاست ( در ۲۰۲۱ فقط در آمریکا ۶٫۲ میلیون و در کل دنیا ۵۵ میلیون نفر مبتلا گزارش شده) و با توجه به افزایش جمعیت گروه سنی شصتوپنج سال به بالا قرار است بیشتر و بیشتر هم بشود. با توجه به این موضوع جای تعجب ندارد که در حدود پانزده سال اخیر در سینمای رایج فیلمهای روایی زیادی به زوال عقل پرداختهاند و تعدادشان هم آنقدری هست که بشود گفت کمابیش زیرژانری هر چند محدود اما از آنِ خود پدید آوردهاند. این فیلمها، از دور از او (سارا پُلی، ۲۰۰۷) گرفته تا همچنان آلیس (ریچارد گلتزر و وش وستمورلند ۲۰۱۴) و پدر (فلورین زلر، ۲۰۲۰)، تفاوتهای قابل ملاحظهای با هم دارند و هر یک استعارهای منحصربهفرد عرضه میکنند -به بیان دیگر هیچ کدام زوال عقل را صرفا یک بیماری نمیانگارند و بیشتر آن را به مثابه وضعیتی میبینند که خود نماد چیزی عظیمتر در رابطه با وضع بشر یا عشق یا رابطه یا تعالی معنوی است.
جانب انصاف را اگر نگهداریم باید بگوییم استفاده از زوال عقل به عنوان استعارهای دراماتیک چندان دور از ذهن نیست. به هر حال نشانهی اصلی زوال عقل -نشانهای که راحت و سریع به ذهن میرسد و اغلب در ارتباط با بیماری ذکر میشود- ازدستدادن حافظه است. حافظه از مهمترین استعارههای ادبی است، حافظه به مثابه زندگی، دورنما، گذشته، و تنها چیزی که مانع میشود ما به خارج از محدودهی زمان و فضا رانده شویم. حافظه ماهیتی پروستی دارد. حافظه خود تی. اس الیوت است. حافظه با بوییدن کیک مادلن[۲] و لبزدن به بافت اسفنجی و خمیر غنی آن برانگیخته میشود. با این اوصاف نباید متعجب یا برزخ شویم که زوال عقل -بیماریای که با ازدستدادن گذشته و زبان و حتی جایگاه خود در جهان تعریف میشود- به شکلی استعاری به کار گرفته میشود، آن هم به دست هنرمندانی که میخواهند پیامی مبتنی بر حقیقت و در عین حال ادیبانه در خصوص زندگی با یک ضایعه شناختی برسانند. از طرفی هم اینکه دنیای عینی را رها از قیدوبند و با حسوحالی فرازمینی تجربه کنیم شاید زیبا نباشد اما به هر حال دراماتیک هست. با تمام اینها فیلم گرداب که قطعا و بیهیچ شکوشبههای با زاویه دید گره خورده است پا را از گرایشات والای ذکر شده فراتر میگذارد و قضیه را به مراتب پیچیدهتر میکند.
ما بینندگان بالاخص در سینمای رئالیستی همواره در موقعیتی قرار داده میشویم که جهان فیلم را از نظرگاهی خاص (خواه دانای کل و خواه سوم شخص ذهنی محدود) ببینیم. دور از او، فیلمی سنجیده و شاعرانه است و تا حدی بر مبنای همان ویژگی ادبیات احساساتی که سانتاگ خاطرنشان کرده و پیشتر گفتیم پیش میرود. در فیلم شاهد زوال زن میانسالی هستیم که مبتلا به آلزایمر شده (بخش عمدهای از سیر بیماری در فیلم نمایش داده نمیشود) البته از دید شوهر ماتمزده و همینطور نگاه بخشنده و خطاپوش دوربین. زن اتفاقا هر چه که از عالم واقع دور و دورتر میشود و شوهر را بیشتر از یاد میبرد زیباتر میشود و به جایی میرسد که فرشته برفی درست میکند و پیش خود دربارهی از یادبردن رنگ زرد فلسفه میبافد. همچنان آلیس بیپرده و دلخراش است و میکوشد مسائل را بیشتر از زاویه دید بیمار مبتلا به زوال عقل -این بار زنی جوانتر و در مراحل آغازین بیماری- ببیند. فیلم که به بیننده مجال میدهد تکتک لغزشهای بیمار را ببیند و حتی تجربه کند استیصال ناشی از زندگی با این فقدان بزرگ را به شکل روایتی پرتعلیق بازمیپروراند. پدر، فیلمی تلخ و به اصطلاح گیرانداز، بر زاویهی دید سوم شخص ذهنی محدود متمرکز است و از تمام امکانات آن بهره میگیرد تا بیننده را با نظرگاه مرد سالخوردهای که رفتهرفته تسلیم زوال عقل میشود همسو کند. پدر به این ترتیب دامی عاطفی پهن میکند، ما را به بازی میگیرد و به هر ترفند و مکری متوسل میشود (کارگردانی هنری پیچیده و پرجزئیات، تصویربرداری گیجکننده) تا سردرگممان کند. بازیگران نقش اصلی در هر سه فیلم -جولی کریستی، جولین مور و آنتونی هاپکینز- نامزد جایزه اسکار شدند و مور و هاپکینز توانستند جایزه را ببرند. همین نشان میدهد اجرای نقش حافظهباختگان هم دشوار و شایستهی تحسین (شاهکاری در تکنیک بازیگری) است و هم انعکاسی از به خاک افتادگی انسان، و البته راهی برای نمایش واقعیتی که میلیونها نفر هر روز با آن دستوپنجه نرم میکنند. از طرف دیگر به طور ضمنی درمییابیم که زوال عقل به هر روی قابل بازنمایی است -نکتهای که این فیلمها اساسا بهواسطهی وجودشان بر آن صحه میگذارند.
نگارنده اگر پدر را ترفندبازانهترین فیلم این گروه میبیند دلایلی هم برایش دارد. طرح مفهومی فیلم سخت گستاخانه و خودنمایانه است -نمونه به شدت مبتذل فیلمسازی تردستانه که میخواهد با استفاده از پیچشهای فیلمنامه ما را وادارد واقعیت وجودی خود را در مقام بیننده زیر سوال ببریم. فیلم تلویحا به ما میگوید اقبالمان بلند بوده که چنین فرصتی نصیبمان شده، فرصت تجربهی دهشتناکی جهان از نگاه فردی مبتلا به زوال عقل، آن هم از دولت معجزه اصول پایه هنر سینما. اتاقها و آپارتمانها را نمیشود از هم تشخیص داد، هنرپیشهها هر کدام در چند نقش ظاهر میشوند و به کل مردد میمانیم که کدام دلبند است و کدام پرستار و کدام غریبه. همه چیز بر مبنای باوری نه چندان قابل اطمینان پایهریزی شده، اینکه ترفندهای روایی خودنمایانه و چشمگیر به نوعی ما را از سازوکار ذهنی فرد مبتلا به آلزایمر آگاه میسازند و به اصطلاح به بیننده بصیرت میبخشند! آخر چنین چیزی اصلا شدنی است! در نهایت دنیا بر سر مرد بیمار خراب میشود و فیلم در صحنهی آخر او را در حالی که اشکریزان مادرش را میخواهد به حال خود رها میکند. فرجام کار چه برای بیننده و چه برای شخصیت اصلی غریب بیرحمانه است اما علاوه بر پایانبندی مسالهی دیگری هست که کار را خرابتر هم میکند؛ اینکه احساس میشود فیلمسازان خود باور دارند اثری بینهایت انسانی آفریدهاند.
گرداب را عموما انسانیترین فیلم گاسپار نوئه میشمارند. البته این برای کارگردانی که شهرتش را مدیون یکی ازشنیعترین و طولانیترین صحنههای تجاوز در تاریخ سینماست پیشرفت بزرگی محسوب نمیشود. به هر طریق به نظر میرسد چنین توصیفی یا ناشی از سادهانگاری بیش از حد است و یا بحث بازاریابی مطرح است. نوئه چنان مصمم و متمرکز به رنج و فلاکت زوجی سالخورده میپردازد و در آخرین روزهای زندگی آنها در آپارتمانشان در پاریس میچرخد که انگار تقلای روزمره دو آدم به ظاهر معمولی برایش اهمیت ویژهای دارد. در واقع نوئه آنقدر دغدغهمند است که از دو دوربین استفاده میکند تا بتواند درد و مشقت زوج سالخورده را تنگاتنگ و در نمای نزدیک به تصویر بکشد و با استفاده از تکنیک نمای منکسر در یک قاب یا پرده دونیمه به ما فرصت بدهد زن و مرد سالخورده را همزمان ببینیم. حاصل، دو جلوهی بصری حائز اهمیت است. یک، در این حالت تصویرِ هر کدام به کوچکترین اندازه ممکن میرسد و در نتیجه فضای آپارتمان که در حالت عادی هم شلوغ و درهم است بسته و خفقانآورتر جلوه میکند. دو، قاب دو نیمشده چنین القا میکند که چیزی بین زن و مرد سالخورده (با وجود زندگی مشترک در یک خانه) فاصله انداخته و به همین دلیل آنها اساسا، حتی زمانی که در یک اتاقند، به دایره ادراک و تجربهی هم راه ندارند.
چنین رویکرد فرممحور و نازکبینانهای اغلب توجه مخاطبان را به خود جلب میکند و طبعا پرسشهایی هم در خصوص زیباییشناسی و ادراک برمیانگیزد. زن و مرد سالخورده هر کدام به بیماری خاصی مبتلایند و همین نظرگاه دوگانهی فیلم را بیشتر به چشم میآورد. زن بر اثر زوال عقل به سرعت رو به فنا میرود، و مرد با بیماری قلبی درگیر است. هر کدام نیازمند توجه و رسیدگی ویژهاند اما قادر نیستند به هم رسیدگی کنند و وضع هر روز بدتر میشود. وضعیت در ذات خود چنان مصیبتبار است که نوئه لازم نیست کار خاصی بکند و میتواند بعد از برپاکردن صحنه راحت به صندلیاش تکیه بزند و فقط تماشا کند. ما هم به تماشا مینشینیم: زن دور میگردد و دائم در حرکت است، از آپارتمان تا انتهای راهرو تا داروخانهی محل. مرد، روزنامهنگار سنوسالدار حوزه سینما، تلاش میکند مطلبی بنویسد اما حواسش یکسره پرتِ زن میشود یا غصهی او را میخورد. در صحنهای میبینیم که زن، زمانی که مرد حمام میکند، نوشتههای او را میقاپد و توی توالت میریزد و سیفون را میکشد. مرد عصبانی است، قلبش شکسته. زن سردرگم است، اصلا نمیداند چه کرده. نقش زن را فرانسوا لبرون بازی میکند و نقش مرد را داریو آرجنتو. این دو نفر بهواسطه بهترین کارهایشان در دهه ۱۹۷۰ (لبرون در نقش اصلی فیلم مادر و فاحشه ساختهی ژان اوستاش و آرجنتو با فیلمهای جریانسازش در ژانر جالو و وحشت از جمله سوسپیریا) در ذهن سینمادوستان حک شدهاند و همین به نوعی سبب میشود آشنایی مضاعف و البته نه چندان دقیقی با شخصیتها داشتهباشیم. حاصل اینکه به هنگام تماشای فیلم انگار شاهد تصویرهایی انتقال یافته از واقعیت سینمایی دیگری هستیم.
در فیلمهایی که پیشتر ذکرشان رفت مسالهی زیباییشناسی و به اصطلاح زیبا جلوهدادن کار دغدغهی چندان جدیای نیست؛ این آثار در واقع بر اساس زبان عام و رایج سینما که هنر بازیگری را مبنا قرار میدهد ساخته شدهاند. گرداب اما، در نقطهی مقابل، نمیخواهد به درون ذهن فردی که با مشکل حافظه دست به گریبان است نقب بزند. چنانچه فیلم بیشتر بر شخصیت لبرون تمرکز میکرد ممکن بود به نظر بیاید همه چیز از نظرگاه زن روایت میشود اما با توجه به اینکه نوئه تکنیک نمای منکسر را به کار گرفته چنین احتمالی تقریبا به صفر میرسد. در عوض رویکرد نوئه سبب میشود مساله دیگری مطرح شود، مسالهای که به شکلی مشابه دامنگیر همهی بازنمودهای به ظاهر رئالیستی بیماری هست: دوربین در مقابل برای بیمارِ در رنج چه میکند یا چه حقیقتی را در مورد رنج بیمار بر مخاطبان آشکار میکند؟
البته باید در نظر داشت چنانچه سوژههایی که حقیقتا از زوال عقل رنج میبرند مقابل دوربین قرار بگیرند بحث اخلاق پیچیدهتر هم میشود. فرقی نمیکند از مستند به اصطلاح اهل ملاحظه و مسالمتی مثل حافظه برای مکس، کلر، آیدا و دوستان (آلن کینگ) که در خانهی سالمندان میگذرد حرف میزنیم یا از مستندداستانی چندلایه و خیالپردازانهای مثل دیک جانسن مرده است که نشان میدهد کرستن جانسن چطور در حین ساخت فیلم و ضمن همیاری با پدر مبتلا به زوال عقلش با وحشتش از مرگ کنار میآید، یا از درام مستقل و زمختی مثل کریشا (تری ادوارد شولتز) که سازندهاش یکی از نقشهای مکمل فیلم را به مادربزرگ ۹۲ ساله و مبتلا به زوال عقلش داده. این قماش فیلمها زمینه را فراهم میکنند تا بیننده معذب شود -میشود گفت حتی مخاطبشان را به سمت چنین احساس احتمالا سازندهای سوق میدهند- و خود را درگیر انواع و اقسام پرسشهای مهم و حیاتی در خصوص عاملیت انسان کند («زن بینوا درستوحسابی نفهمیده بود قضیه چیست -هنوز هم نفهمیده توی فیلم بازی کرده. البته صحنههایی که با حضور او گرفتیم بیشتر جنبه مستند دارد.» شولتز که زمان اکران فیلمش در مصاحبه با رادیو ملی ان.پی.آر اینطور گفته انگار فرض کرده واژه مستند میتواند به نوعی پاسخگوی دغدغههای اخلاقی باشد، حال آنکه صرفا بر پیچیدگی مساله میافزاید.). هرچند به گمان من [تلاش برای] بازنمایی یک شخصیت دراماتیک و تجسم بخشیدن به او بهواسطه بازیگری که خود پابهپای فیلمساز میکوشد تجربهی ازدستدادن حافظه و زبان را درک کند اساسا بیشتر غیرطبیعی و نخوتآمیز به نظر میرسد و همینطور به شکلی غریب نشان کممایگی است.
البته فیلم نوئه -با توجه به نظریات سانتاگ که ذکرش رفت- در واقع دربارهی نفس بیماری نیست. از طرفی قابل درک است که بیننده به اشتباه خلافش را برداشت کند، چون گرداب در نمایش عذاب جسمی و روحی دو شخصیت به شکلی هولناک و شنیع به واقعیت وفادار میماند و حتی یک لحظه هم تغییر موضع نمیدهد (نه یک نفر که چند نفر گرداب را با عشق ساخته میشائیل هانکه -فیلمی که در هراسانگیزی و منزجرکنندگی دستکمی از ساختهی نوئه ندارد- مقایسه کردهاند اما حداقلش این است که عشق از موهبت پنهان رویکرد غیرعاطفی هانکه برخوردار است). گرداب شخصیت اصلی سومی هم دارد، پسر بالغ زوج سالخورده (الکس لوتس). پسر چند وقت یکبار به خانهی مادر و پدرش سر میزند تا به طریقی به آنها کمک کند با وضعیت وخیم سلامتیشان کنار بیایند. پدر اما به خصوص در برابر پیشنهاد همراهی پسر مقاومت نشان میدهد. فیلم بهواسطهی پسر خانواده که خود به مواد مخدر اعتیاد دارد و نمیتواند از گرداب اعتیادش بیرون بخزد بارها یادآور میشود بیماری بزرگتری هم هست که همهی ما را به هم پیوند میدهد -صرف نظر از اینکه قرار است چه چیزی جانمان را بگیرد همهی ما، چه پیر و چه جوان، به انزوا و هراس محکومیم. شاید ترفند بصریای که نوئه به کاربرده سبب شده باشد گرداب در مقایسه با کارهای معمولا افراطی فیلمساز غیرافراطی به نظر برسد اما در واقع این فیلم هم در نوع خود متعلق به سینمای افراطی است؛ فیلمی سراسر وحشت که میخواهد بیننده را در باتلاق فروکشنده ناامیدی غرق کند.
نوئه در مصاحبه با سایت خبری ددلاین دستکم خونسرد و بدون بروز احساسات میگوید هدفش از ساخت گرداب چه بوده:
میخواستم تصویری رئالیستی از وضعیتی که باعث رنج و عذاب آدمها میشود ارائه بدهم. اما چنین وضعیتی کاملا طبیعی و بشری است، چیزی هم نیست که کسی بخواهد به خاطرش شرمسار باشد. ما جانداریم و هر جانداری بالاخره محو خواهد شد.
این کلمات شاهدی است بر اینکه نوئه تلاشش را کرده تا از تصویر بیماری به مثابه استعاره بپرهیزد اما در مقابل سبک رئالیستی به شدت احساسبرانگیزی که به کار گرفته (در عالم سینما رئالیسم و احساسبرانگیزبودن تناقض ندارند) باعث میشود تلاشش بینتیجه بماند. گرداب با وجود هدف عالی و بلندپروازانهاش در عمل از پس رمزوراززدایی از بیماری و مرگ برنمیآید. اینکه نوئه قصد داشته تصویری رئالیستی از وضعیتی که باعث رنج و عذاب آدمها میشود ارائه بدهد گرداب را با تقریب خوبی با فیلمی مانند بازگشتناپذیر در یک سطح مینشاند. فیلم به اصطلاح ژانر زوال عقلیِ این کارگردان حداقل مسالهی ” نظر به رنج دیگران بدون حس همدردی” را که در ذات این زیرژانرِ روبه رشد هست به خوبی آشکار میکند. تمایل نوئه به بیرحمی -با این هدف که مجبورمان کند به تماشا بنشینیم- اتفاقا باعث میشود بیشتر مطمئن شوم که فیلم دقیقا به خاطر اینکه (نه با وجود اینکه) قابلیت ضبط و بازتولید واقعیت را دارد نامناسبترین فرم هنری برای بازنمود زوال عقل است.
پینوشت:
[۱] Vortex (2021)
[۲] نوعی کیک اسفنجی که شهرتش را در عالم ادبیات مدیون مارسل پروست و لحظهی پروستی معروف در طرف خانهی سوان (جلد اول در جستجوی زمان ازدسترفته) است. ـ م.
منبع:
ریورسشات