جانگو اثر سرجو کوربوچی زنجیره میانی سلسله آثاری است که در پس یکدیگر [و هر یک به تاثیر از دیگری] ساخته شدهاند. آغاز این سلسله احتمالا به یوجیمبو آکیرا کوروساوا برگردد. ماجرای یک وسترنر سامورایی و رونینی تمام عیار که وارد دهکدهای غیرعادی شده و برای عدالت میکوشد. بعدها سرجو لئونه با فیلم به خاطر یک مشت دلار اثری متاثر از یوجیمبو ساخت و بعد از آن نوبت به کوربوچی با جانگو رسید. اما این زنجیره در همین جا متوقف نشد و تارانتینو با رویکردی که از دل سینمای پستمدرن بیرون میآمد جانگوی از بند رها شده را جلوی دوربین برد. اگرچه وسترن در بطن خود واجد ویژگیهایی است که از برخی کهنالگوها تبعیت میکند اما این سوال که چه خصلتی سبب شده سینماگران مختلفی در دنیا هر کدام با نگرش منحصربهفرد خود سراغ چنین ایدهای [مستقیم یا غیرمستقیم] بروند و از آن الهام گیرند میتواند دلایل متفاوتی داشته باشد.
جانگو (فرانکو نرو) در شمایل آشنای یک پروتاگونیست موقر و آرام اما بیرحم وسترنهای اسپاگتی میان همذاتپنداری و در عین حال ناتوانی در شناخت ابعاد شخصیتی در نوسان است. با کلاهی تا چهره کشیده شده که اغلب سعی میکند زیر آن پنهان شود و به محیط پیرامونش توجهی نکند سخت بتوان از انگیزه شخصی او خبردار شد. این خصلت مرموزگونهی او از همان ابتدا مورد توجه است: با کلاه کابویی و ششلولی در کمر تابوتی چوبی را مدام با خود به دوش میکشد. حدس اینکه در تابوتی که او با خودش حمل میکند چه چیز نهفته است و اینکه اساسا پی چه چیز میگردد؟ آسان نیست. اگرچه او هدف از آمدنش به شهر را گرفتن انتقام به خاطر قتل همسرش میداند اما هر چه میگذرد متوجه میشویم پای مسالههای دیگری نیز در میان است. این دوگانگی در رفتارهای او سبب میشود قصه از مسیرهای تازه با موقعیتهای مختلف سر در بیاورد. فصل نجات زن درحالیکه قهرمانانه به نظر میرسد اما حاکی از هدف جانگو برای فراخواندن سرگرد جکسون و پیکار با اوست. از طرفی ارتباط جانگو با ژنرال هوگو رودریگز که در میانههای داستان به آن پی میبریم شخصیت وی را از آن غریبهی انتقامجو و عاصیای که حدسش را میزدیم از بین میبرد. این تلاش کوربوچی برای ایجاد حس دوگانه در پرسوناژ جانگو را [جدای از سنت وسترنهای اسپاگتی] میتوان در یوجیمبو جست. هر دو میان گروههای مافیایی دهکده معلق و میان ارزشهای اخلاقی خوب یا بد در نوساناند. اگرچه در نهایت مخاطب حس خوبی نسبت به آنها دارد.
جهان وسترن بیشباهت به ویژگیهای یک ویرانشهر (دیستوپیا) نیست؛ جامعهای اختناقزده که انسانها در آن ملعبهی قدرتهای برتر و تمامیتخواهند و رفتارهایی فاقد خوی انسانی در جریان است. در چنین جامعهای هرگونه آزادی از افراد سلب میشود و ردپایی از هرگونه استقلال شخصی محو. انسانها به مثابه کنشگرانی منفعل و کنشپذیر، جنایات و بزهکاری پیرامونشان را صرفا نظارهگرند و اتفاقهای مختلف بر آنها تاثیری ندارد. جهانی سرشار از ضلالت که در آن انسانها –مستاصل و وامانده- محبوس محیطی چرکین و عریان هستند و هرگونه اخلاقیات و ارزشها میان آنها رنگ باخته است.
مسالهای که در دیستوپیای وسترن حرف اول را میزند، مساله «قدرت» است. کییر گگور در کتاب یا این یا آن با بیانی شوخطبعانه مینویسد:
وقتی که پا به سن گذاشتم، چشمام باز شد و حقیقت را مشاهده کردم. از مشاهدهاش خندهام گرفت و تاکنون نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم! دیدم که معنای زندگی در تلاش معاش و حب جاه خلاصه شده است.
چیزی که کییر گگور از آن به عنوان «حب جاه» یاد میکند، ریشه در باوری دارد که از اساسیترین ویژگیهای جهان وسترن است. سینمای وسترن همواره پیوندی ناگسستنی با مساله «تقابل» داشته؛ تقابلی که عمدتا بر سر رسیدن به جاه و مقام برتر یا برای برقراری عدالت است. در جانگو شهر و دیاری که میبینیم، در سیطرهی دو گروه تبهکار گیر افتاده که در یک سو به سرگردی سرگرد جکسون و از سویی دیگر به رهبری ژنرال رودریگر اداره میشود و دیگر مردمان آلت دست این دو گروهاند. این دو گروه همواره بر سر قدرت با یکدیگر در جنگ و نزاع هستند و هر کدام برای خودشان پیروانی[؟] نیز دارند که زیردست آنها فعالیت میکنند. شخصیت جانگو بر اساس قصه قرار است از زیردستان ژنرال رودریگر باشد اما با شورشی که به پا میکند، مشخصا خود را یک رونین معرفی میکند. گفتهی برتراند راسل در کتاب قدرت راهگشاست:«میل به قدرت دو صورت دارد: آشکار، در رهبران؛ و پنهان، در پیروان آنها. وقتی که مردم با میل از رهبری پیروی میکنند، منظورشان این است که آن گروهی که رهبر در راس آن قرار دارد قدرت بدست بیاورد، و احساس میکند که پیروزی رهبر پیروزی خود آنهاست. بیشتر مردمان توانایی رهبری و به پیروزی رساندن گروهشان را در خود نمیبینند، و بنابراین سردستهای را پیدا میکنند که به نظر میآید از شجاعت و توانایی لازم برای بدست آوردن قدرت بهرهمند هستند. حتی در دیانت هم این تمایل پدیدار میشود. نیچه مسیحیت را متهم میکرد که اخلاق بردگی را پرورش میدهد. ولی هدف مسیحیت همیشه پیروزی نهایی بوده است:«خوشا به حال ضعیفان، زیرا که زمین را به ارث خواهند برد.» و در ادامه مینویسد:«حقیقت این است که در اموری که براساس همکاری واقعی انجام میگیرد، پیروان از لحاظ روانشناسی از رهبر خود بردهتر نیستند.» این حقیقت نشان میدهد که «زیردست بودن» لزوما دلیلی بر نرسیدن به راس قدرت نیست و مصادیق تاریخی فراوانی نیز در تصدیق این امر گواهاند.
فصل پایانی فیلم در قبرستان بسیار تاثیرگذار از آب درآمده: جانگو درحالیکه هنوز تشنهی گرفتن انتقام است و کارش با سرگرد جکسون به اتمام نرسیده با انگشتانی که دیگر یارای تیراندازی ندارند و سخت بتوان حتی چیزی را با آنها نگه داشت به انتظار او در قبرستان میماند و پشت سنگ قبری میخزد. در این بین قمار جانگو میان مرگ یا زندگی در گورستانی که نشانهای از مرگ است پیوند جالبی را با جهان آرمانی جانگو میسازد. او ذاتا پیروز است و هیچ چیز نمیتواند او را به زوال کامل بکشاند. مخاطب آگاه به مولفههای ژانریک هم به این مساله آگاه است و میداند مرگ وی بعید به نظر میرسد. با ورود جکسون و یارانش، جانگو با شلیکهای متعدد آنها را از پا در میآورد و ورق به سمت او بر میگردد. نمای آخر بسیار هوشمندانه است: اسلحهای که بر صلیب آویزان است و جانگویی که در پسزمینه از گورستان خارج میشود. و تابوتی که دیگر وجود ندارد… .