فیلم پن: ترس و نفرت در بورلی هیلز: گفتگو با الکس کاکس

ترس و نفرت در بورلی هیلز: گفتگو با الکس کاکس

 

خاویر مندیک: پس‌­زمینه آموزشی سینمای شما از سنتِ دانشگاه کالیفرنیا، لس آنجلس[۱] نشات گرفته شده است که شامل ترکیب ­کردن تکنیک­‌های تولید فیلم با روش­‌های نظریه‌پردازانه قوی است. به نظر شما، تا چه اندازه این روش‌­ها بر روی کارتان سودمند بوده است؟ 

الکس کاکس: به گمانم این روش‌­ها خیلی هم سودمند بوده است. در آن زمان، اگر شرایط ورود برایت فراهم می­‌شد به این معنی بود که برای وارد شدن به بخش تولید، باید قبل از آن فیلمی را ساخته باشی و به بخش تولید نشان بدهی. اما اگر بخواهی به بخشِ “مطالعات انتقادی” وارد شوی، این اجازه را داری تا در معرفی، هر عملی که دلت بخواهد انجام دهی. سپس من واردِ همین بخش شدم که البته واقعا دلم نمی‌­خواست که این کار را انجام دهم، اما این آسان‌­ترین راهی بود که به دانشگاه کالیفرنیا برسم! بنابراین، اگر می‌­خواستم راهم را به تولید و ساخت فیلم ختم کنم، ابتدا باید تمامِ کلاس­‌های مطالعات انتقادی را به پایان می­‌رساندم. البته این را هم بگویم که وضعیت آن‌قدر هم بد نبود، شخصی که کلِ بخش را مدیریت می‌­کرد یک معلم فوق‌­العاده بود. و به همین ترتیب، تمامِ رشته‌­های درسی و آموزشیِ دانشگاه کالیفرنیا برای من جذاب شده بود. مانند این بود که داستان از ژانرِ خودش خارج شده است.

مندیک: در بریتانیا ما نه تنها شما را با فیلم‌ساز بودن، بلکه با میزبانی فیلمِ سریالیِ پیشگامانه‌­تان –مووی­‌دروم[۲]– می­‌شناسیم. سریالی که سعی بر شکستن اختلافاتِ بین تولید فیلم و تفسیر/تقدیر انتقادیِ سینمای کالت را دارد.

کاکس: بله، و به گمانم سریال خوبی بود، چرا که این پروژه مانند یک کلاس سواد­آموزی فیلم عمل می­‌کرد. برای اینکه سریال در نیمه­‌شب‌های یکشنبه پخش می­‌شد، هیچکس به کاری که ما انجام می‌­دادیم اهمیتی نمی‌­داد. پس از مدتی، شبکه بی‌­بی‌­سی حتی این مورد را در نظر نگرفته بود، آن‌­ها فقط به صورت خودکار بودجهِ کار را بررسی می­‌کردند و سریال را ادامه می‌­دادند. حتی زمانی که من تصمیم گرفتم که دیگر نمی­‌خواهم در ساخت سریال نقشی داشته باشم –چون جهتِ کار عمدتا به نفع فیلم‌های آمریکایی در چرخش بود– بودجه سریال پس از رفتنم هنوز هم در جریان بود! یکی از جنبه­‌های سریال که من شخصا بسیار از آن خوشم آمد این بود که ما می­‌توانستیم فیلم‌م­های خارق‌­العاده­‌ای را نمایش دهیم که نام‌شان به گوشِ هیچکس نرسیده بود. برای نمونه، جانگو[۳] (سرجو کوربوچی)، جانگو، بکش[۴] (جولیو کووِستی) و سکوت بزرگ (سرجو کوربوچی) را نمایش می­‌دادیم. هیچکس در آن زمان سکوت بزرگ را در هیچ کشورِ انگلیسی زبانی نمایش نداده بود. در واقع، هیچکس سکوت بزرگ را در هر نقطه خارج از فرانسه، ایتالیا، اسپانیا و شمال آفریقا ندیده بود. بنابراین وقتی که بتوانی این کار را انجام دهی، به خودیِ خود فرصتی فوق‌­العاده است.

مندیک: با تماشای مووی­‌دروم، برایم مشخص شد که شما علاقه‌­ی بسیار زیادی به سینمای غریب و نامتعارفِ کالت دارید. تا چه اندازه این سبک از سینما بر روی کارهایتان، به عنوان مثال فیلمِ شرخر[۵]، تاثیر گذاشته است؟ 

کاکس: خب، در اصل، شرخر قرار بود فیلمی جاده‌­ای باشد، طی کردن مسیری از لس‌آنجلس تا نیو­مکزیکو، اما ما عمدا قسمت نیو­مکزیکو را به خاطر پول از فیلم حذف کردیم. با این حال، نیمه‌­ی فیلم در جاده بود و بنابراین می‌­شود گفت که فیلمی جاده‌­ای است، مانند چند نمونه از فیلم­‌های مورد­علاقه‌­ام: ایزی رایدر (دنیس هاپر) و جاده آسفالت دوطرفه[۶](مونتی هلمن). این­‌ها سرمشق‌­هایی بودند که ما حین ساختن فیلم در ذهن داشتیم؛ ما فقط می‌­خواستیم که فیلم‌­های‌مان شامل شوخی­‌های بیشتری باشند!

مندیک: چطور این دو فیلم بر روی شما چنین تاثیری گذاشته­‌اند؟ 

کاکس: این فیلم‌­ها از دلِ آن نوع سینمای عجیب و غیر­عادیِ اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ بیرون آمده است که برای من بهترین دوره­‌ی زمانی سینمای آمریکا بود. من هنوز هم بر این باورم که اگر به سال‌­های بینِ ۱۹۶۸ و ۱۹۷۳ نگاه کنی، می‌­بینی که آن‌­ها فیلم‌­های حیرت‌­آوری می‌ساختند که کاملا رادیکال، غافلگیر­کننده و غیر­عادی‌اند و طوری که من را به این فکر می‌­اندازند:”وای خدای من، با تمام وجودم می‌­خواهم در این کار باشم!”. فکر نکنم امروزه با رفتن به سینما برای چندمین بار، آن حس و حال را پیدا کنم.

مندیک: فقط برای اینکه لحظه­‌ای بحث­‌مان متمرکز بر روی فیلم شرخر باشد، به نظر شما چرا این فیلم به یک چنین پدیده­‌ی کالتی تبدیل شده است؟

کاکس: خب، به نظرم فیلم خیلی خوب فیلم‌برداری شده است؛ کارِ رابی مولر حقیقتا عالی است. تاثیر خوبِ فیلم همچنین مدیون رابرت ریچاردسون است، کسی که جای رابی را هنگامی که رفت پر کرد و این دو نفر واقعا فوق‌­العاده بودند. و فکر می‌­کنم تیم بازیگری قوی‌­ای داشتیم، طوری که همگی برای نقش‌­هایشان کاملا مناسب بودند. همچنین، مقدار بسیاری از تاثیرِ فیلم متعلق به راک اند رول و موسیقیِ آن دوره بوده است و خیلی خوب حال و هوای آن دوره از لس‌آنجلس را به تصویر کشیده است. به همین خاطر شرخر امروزه تبدیل به فیلمی معتبر و موثق شده است.

 

شرخر

شرخر (۱۹۸۴)

 

مندیک: چگونه فیلم شرخر را با فیلم بیوگرافی و پانکِ سید و نانسی[۷] مقایسه می­‌کنید؟

کاکس: سید و نانسی روایت نسبتا محافظه­‌کارانه­‌ای دارد، همراه با ساختار فلش‌­بک و تمام مورد­های دیگرش. تنها چیزی که در فیلم مرسوم و متعارف نیست موارد عجیبی بود که مربوط به شخصیت همسایه­ در هتل چلسی می­‌شد، کسی که یا آدم کوتوله بود یا پسر کوچک، ما مطمئن نیستیم که او چه کسی یا چه چیزی است، و من این جنبه از فیلم را دوست دارم. اما چیزی نیست که به خاطرش مفتخر باشم. خوب به نظر می‌آید و بازیگریِ مطبوعی دارد اما هیچ دلبستگیِ شخصی‌­ای به فیلم ندارم.

مندیک: جالب است که شرخر و سید و نانسی هر دو پیش‌­زمینه‌­ای مربوط به اهمیت موسیقی پانک در کارهایت ساخته‌­اند. چه چیزی در مورد جنبش پانک است که شما را به آن علاقه‌­مند کرده است؟ 

کاکس: خب، این جنبش یک جور تشویق سیاسی بود که گرایشات آنارشیستی را ستایش می­‌کرد. زیرا این گرایشات، توقعات انقلابی را داراست. هر چند گرایشات انقلابی پانک ناامیدکننده بود، اما در آن زمان در اغلب فیلم­‌ها نقش زیادی داشت. زمانی که فیلم شرخر را می‌­ساختیم، پنه‌­لوپه اسفیریس در حال ساخت حومه شهر[۸] بود، که البته فیلم جالبی در مورد موضوع پانک بود. پانک همچنین خارج از سینما، موردِ خطرناکی بود. در آن دوره که این اتفاقات جریان داشت، هنوز هم چیزی وجود داشت به نام “وینیل” و مردم آهنگ‌­های خودشان را می‌­ساختند و صنعت ضبط موسیقی دیگر هیچ نقشی در توزیع موسیقی نداشت. سپس این صنعت چه ایده‌­ای در ذهن داشت؟ آن‌­ها چگونه مجددا کنترل جنبش پانک را در دست گرفتند؟ به وسیله­‌ی معرفی دو مورد از تکنولوژی: سی‌­دی، که از دست توانایی ضبط موسیقی اغلب بَند­های پانک خارج بود و ویدئو­­ی راک! این دو رسانه­‌ی نو­ظهور به آن‌­ها اجازه داد تا باری دیگر کسب و کار موسیقی را کنترل کنند. به عنوان مثال، ویدئو­های راک به جهتی پیش می­‌رفت که مربوط به گروه‌­­های پولدار یا بَند­های خوش‌تیپ و خوش‌­صورت می‌­شد!

 

سید و نانسی

سید و نانسی (۱۹۸۶)

 

مندیک: به نظرم تا جایی که به استودیو­های بزرگ در طول این دوره مربوط می­‌شود، می‌­توان روند بهبودیِ وینیل را به بهبودیِ بصری تبدیل کرد. اکنون دارم به تعریف مشهور رابین وود –سینمای ریگانیسم[۹]– در مورد هالیوودِ میانه‌­ی دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ فکر می‌­کنم، که تقلا می‌­کند تا قدرتی را از افراد مستقل از طریق بلاک‌باسترهایی با بودجه زیاد تصاحب کند که به نظر می‌­آید موقعیتِ وضع موجود را تایید می‌­کند. 

کاکس: قطعا. به گمانم می‌­شود این موضوع را در مسیرِ حرفه­‌ی بازیگری چون جان وین دید. همانطور که می‌دانید، جان وین حرفه‌­اش را با بازی در نقش کاراکتر­های یاغی و قانون­‌شکن آغاز کرد و با نقش‌­های پلیسی مرتجع به پایان رساند. به همان اندازه، می‌­شود به کسی مانند ایستوود فکر کرد، او حرفه‌­­ی سینمایی­‌اش را در سال ۱۹۶۰، با بازی در کاراکتر­های شکارچی­‌های جایزه‌­بگیر آغاز کرد، به عبارت دیگر کاراکتر­هایی که در نیمه‌­ی راهِ بینِ یک یاغی و یک پلیس می­‌باشند. بنابراین حتی در آن روزها او به جای اینکه در تقابل با دستگاه ارتجاعی دولت باشد، با آن آمیخته می‌­شد. و او هم نیز حرفه‌­اش را با نقشِ پلیس‌­های مرتجع به پایان رساند. شایعه‌­ای به گوشم خورد که ایستوود قرار است در قسمت دیگری از فیلم هری کثیف بازی کند، که این اتفاق کاراکتر او را به تنها پلیسِ هشتاد ساله در سانفرانسیسکو تبدیل می‌­کند! با توجه به جریانات دهه ۷۰، جالب است که چگونه سینما از تجلیل کردن یاغی­‌ها یا قانون­‌شکن­‌ها به تجلیل کردن پلیس‌­ها رسیده است و جای‌شان را با هم عوض کرده‌­اند. اگر به بازسازی فیلم شَفت[۱۰]  (جان سینگلتون) فکر می‌­کنید، بنابراین آن تناقضات مجددا به وجود خود رسیده‌­اند. در فیلم اصلی، ریچارد راوندتری یک کارآگاه خصوصی است، در حالی‌که شَفتِ جدید یک پلیس است. اکنون، پلیس‌­ها لزوما بد نیستند، اما این مدیوم به صورت فزاینده­ای حکومت پلیسی را تجلیل می­‌کند، جایی که پلیس­‌ها قهرمان­‌های اتوماتیکِ هر فعالیتی هستند که در فیلم گزارش داده می­‌شود.

مندیک: شما در فیلم پلیس بزرگراه[۱۱] فیگور­های پلیس‌­ها را به تصویر کشیده‌­اید، اما آن‌­ها یک دنیا با نسخه‌های هالیوودیِ ارتجاعی که توصیف کردید فاصله دارند.

کاکس: مدتی طولانی برای ساختن فیلمی پلیسی مقاومت کرده بودم، علی‌­الخصوص به خاطر اینکه یک چنین موقعیتی را نمی‌­توانستم تحمل کنم. اما بعد از هم‌­صحبت شدن با پلیسی که قبلا در مکزیک کار می­‌کرد، به چنین داستانی علاقه­‌مند شدم. و سپس فکر کردم، “عجب داستانِ جالبی است.” او مانند یک پلیس بزرگراهِ روستایی بود. اغلبِ داستانی که تعریف می‌­کرد مربوط به زندگی خانوادگی‌­اش و اینکه چرا پول کافی برای گذران زندگی ندارد، بود. بنابراین او باید معامله‌­های کوچکی را در کنارِ کارش انجام می‌­داد تا زندگی­‌اش را بگذراند. و همینطور بود که در آخر او دو خانواده را مدیریت می‌­کرد: خانه‌­ی بزرگ و خانه‌­ی کوچک و یک شاتلینگ در میانِ آن‌­ها. این داستان در مورد چگونگی انحطاطِ قصه­‌ی ایده­‌آل یک پلیس است.

مندیک: درباره‌­ی پتانسیلِ تاثیرات آمریکایی زیاد حرف زدیم، اما به نظر می‌­آید فیلم­‌های پلیس بزرگراه و مستقیم به سوی جهنم[۱۲] تحت تاثیر سینمای ژنریک اروپا باشند.

کاکس: خب، مستقیم به سوی جهنم قرار بود که در ژانر وسترن اسپاگتی باشد. جدا از فیلم‌­های آمریکایی‌­ای که در موردشان بحث کردیم، دلیل این اقدام این بود که اکثریت فیلم­‌هایی که در اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ تماشا می‌­کردم شامل وسترن­‌های اسپاگتی بود. این سبک از فیلم‌­ها را بدون وقفه و چندین ­بار تماشا می‌­کردم. و از طریق همین علاقه بود که به تماشای دیگر فیلم­‌های ایتالیایی روی ­آوردم، مانند فیلم‌های فرانچسکو رزی یا فیلم‌­های بازیگرانی مانند جان ماریا ولونته.

مندیک: این نوع از فیلم‌­های ژنریک اروپایی بابت امتزاج مکرر سینمای هنری و تکنیک‌­های اکسپریمنتال هم مورد توجه قرار گرفته‌­اند. کار­های خودتان هم این علاقه را به این نوع از کراس‌-­اُور­های هنری/عمومیِ اروپایی نشان می‌­دهند. برای مثال، در سال ۱۹۹۶ شما فیلمی ساخته‌­اید که اقتباس از رمان مرگ و پرگار[۱۳] از خورخه لوئیس بورخس است.

کاکس: بله، داستانی که واقعا می‌خواستم از بورخس اقتباس کنم کتابِ الف[۱۴] بود، اما قادر به گرفتن حق ساخت نبودم. سپس از میانِ داستان­‌های بورخس که برای انتخاب در نظر داشتم، فکر کردم آسان‌ترین اقتباس برای من داستانِ مرگ و پرگار است، چرا که این کتاب داستانی کارآگاهی و کلاسیک است. این داستانی است که به دنیای سینما راه پیدا کرده یا اینکه فیلم‌­ها و رمان‌های دیگر را تحت تاثیر خود قرار داده است. به عنوان مثال، رمان جنایی‌­ای به نام هاکسمور[۱۵]  که در انگلستان در اواخر دهه ۷۰ یا اوایل دهه ۸۰ به تحریر درآمده بود، در مورد مردی بود که کلیساهای برج لندن را می­‌ساخت، کسی که همچنین معلوم می‌‍­شود که یک قاتل سریالی و شیطان­‌پرست است. رمان با همان وضوح مشابه با مرگ و پرگار پایان می‌­یابد، زیرا کارآگاهِ داستان نقشه‌­ای جغرافیایی را دریافت می‌­کند که در آن مکان چهارم جایی است که ستایشگرش را ملاقات می‌­کند. بنابراین مرگ و پرگار برای اقتباس موردی فوق­‌العاده است زیرا به همان اندازه داستانی کلاسیک و کارآگاهی است که می­‌تواند یک پارودیِ جذاب و تفسیری در یک ژانر باشد.

مندیک: حالا که در زاویه‌­ی اروپایی قرار گرفته‌­ایم، مورد دیگری که پیرامون سینمای ژنریک اروپایی مورد توجه قرار گرفته است، این است که تا به حال هیچ ­وقت واهمه‌­ی این را نداشته تا با فرم‌­های رسانه‌­ای دیگر ترکیب شود. علی‌­الخصوص، هنر کامیک استریپ بر روی کارگردانانی چون ژان رولین و ماریو باوا تاثیر بسیاری گذاشته است. اینطور می‌­شود نتیجه گرفت که شما هم کارگردانی هستید که در ایده­‌ی اقتباساتِ کمیک استریپ گیر کرده‌­اید. 

کاکس: بله، به خاطر این­ است که کامیک بوک­‌ها را بسیار دوست دارم. تقریبا برای بارِ ششم یا هفتم، مردم پیش من می­‌آیند و می‌­گویند:«قصد نداری از داستان برادرانِ عجیبِ خزپوشِ افسانه‌­ای اقتباس کنی» و پاسخ من همیشه همین است:«بله حتما، شما پولِ فیلم را تقدیم کنید و ما هم در اسرع وقت شروع می­‌کنیم!» و مشکل همین است، چه کسی قادر است برای ساخت این فیلم به ما پول بدهد؟ یا ترجیحا، چه کسی پولِ فیلم را بدونِ قضاوت پرداخت می­‌کند؟ به این دلیل که در داستان، این مردم به طور مداوم تحت تاثیر مواد مخدرند، و آن­‌ها برایش مجازات نمی‌­شوند، و آن­‌ها نه تنها خنده­‌دار نیستند بلکه جان سالم هم به در نمی‌­برند! احتمالا شاید ندانید اما من با استن لی یک فیلم‌نامه نوشتم که نامش دکتر استرنج است، بر اساس کامیکِ مارول. اما باز هم، این غیر­ممکن بود که برای ساختن فیلمش سرمایه­‌گذاری شود، برای استودیو­ها کمی عجیب و غریب بود. دلیلش هم این بود که کاراکترِ داستان مخلوقِ غیر­عادی‌­ای برای مارول بود. او مانند کاراکتر­های ایکس-من یا چهار شگفت­‌انگیز نبود زیرا دکتر استرنج جایی در گروه­‌های نظامی نداشت. او فردی غیر­معمولی است که در خانه‌­ای عجیب در نیویورک همراه با شاگردش زندگی می‌­کند. او غالبا فقط یک جا می‌­نشیند و مدیتیشنِ خود را آغاز می‌­کند آن هم در حالی‌که یک نبرد بین‌­قاره‌­ای بینِ خیر و شر در جریان است، بنابراین حدس می‌­زنم که هضم این شخصیت برای استودیو­ها کمی دشوار است.

مندیک: در غیابِ حمایت و سرمایه‌­ی استودیو، شما کارگردانی هستید که به تکنولوژی چند­رسانه‌­ای مانند اینترنت تبدیل شده‌­اید. فکر می‌­کنید چه چیزی از این پروسه به سود شماست؟ 

کاکس: به نظرم یک نوع ابزار سیاسیِ خوبی است، چرا که این راهی است تا صدایی شنیده شود وقتی که هیچکس صدایی ندارد. یک مدیوم فعال برای جنبش‌­ها یا موقعیت­‌های به خصوصی است که در غیر این صورت مورد توجه قرار نمی‌­گیرد. تا کنون، هیچ وقت فکر نکردم که لزوما این راه، راهی درست برای فیلم‌ساز­های جوان باشد. یک نگرشی در این دوره در جریان است که می­‌گوید تمام چیزی که برای فیلم‌ساز شدن نیاز دارید، یک لپ‌­تاپ است. ولی این نظریه واقعا حقیقت ندارد. شما به یک همکاری گروهی نیازمندید که این همان هدف فیلم‌سازی است. تو به تنهایی نمی‌­توانی فیلم بسازی. سپس این ایده که رسانه­‌ی نوین به ما کمک می‌­کند تا از استودیو­ها بی‌­نیاز شویم در واقع نکته‌­ی اصلی را از ذهن پاک می‌­کند. کاری که باید کرد؛ هدایت استعداد­های متلاشی­ شده به جای جمع ­کردن مردم کنار یکدیگر است.

مندیک: نمی‌­توانم این مصاحبه را بدون مطرح ­کردن مساله­‌ی ترس و نفرت در بورلی هیلز ترک کنم. دلیل این است که کارگردان­‌های مستقل مانند شما به طور فزاینده‌­ای از سیستم هالیوود به بیرون انداخته شده‌­اند و کنجکاوم بدانم که شما نظری در این مورد دارید؟

کاکس: خب، این مانند یک کارخانه بزرگ است. ایالات متحده هر سال تقریبا ده هزار کارگردان از دانشگاه‌­ها و مدرسه‌­های فیلم‌سازی تولید می‌­کند. سپس شما مردمی را می­‌بینید که از این سیستم به قصد کارگردان شدن بیرون آمدند، و این کاملا مانند بازار خریدار[۱۶] است. و با توجه به اینکه استودیو­های هالیوود هنوز هم از بالا به پایین همگی شبیه به هم هستند -با طرز تفکر صنعتی و مشابهِ ماشین جنگی- آن‌­ها خواهانِ کار کردن با پیرمردِ بدبینی مثل من نیستند! بنده ۴۷ سال سن دارم و شما هم وقتی یک کارگردانِ جوانِ ۲۲ ساله در دست داری، بدیهی است که برای ساختن فیلم من را استخدام نمی­‌کنی. زیرا در همان سنین جوانی، مردم چشم­‌بسته همان کاری را می­‌کنند که تو از آن­‌ها می‌­خواهی.

 

پی‌نوشت:

[۱] UCLA

[۲] Moviedrome

[۳] Django

[۴] Django, Kill

[۵]  Repo Man (1984)

[۶]  (Two-Lane Blacktop (1971

[۷] Sid and Nancy (1986)

[۸] (Suburbia (1984

[۹] Reaganite cinema

[۱۰] (Shaft (2000

[۱۱] Highway Patrolman

[۱۲] (Straight to Hell (۱۹۸۷

[۱۳] Death and the Compass

[۱۴] The Aleph

[۱۵] Hawksmoor by Peter Ackroyd, ۱۹۸۵

[۱۶] Buyer’s Market